۲۳ آذر ۱۳۹۲

یا چشم من آستیگمات است
یا جاده های هجر تو دچار دوبینی اند:

خمیده که نگاه می کنم
مفهوم تجریدی آب
از سرم می گذرد؛
خیره می شوم
و عینیت فقید تو
از بازوی چپ تا قلبم را به تیر می کشد...

۱۸ مرداد ۱۳۹۱

فرق خضر با خاک را نمی دانست
مردی که در پله های میان‌سالی
کارش به مو که رسید
به روبان های سیاه سپرد
مورب به گوشه ی طرح مشبکی از نفس هاش بنشینند
و به نزدیک ترین فروشگاه دریانی
آب حیات سفارش داده بود

۱۳ مرداد ۱۳۹۱

نام های رو به احتضار زنانی که دوست داشتم
و این کلیدواژه
که در تناسل کلمات مخفی کرده ام
برای پلاسیدن لغت شناسان چند نسل کافی است
از تاول هایی که در کف دست‌هام به خاک رفته اند محتاط تر شده ام
وصیت کرده ام اوهام مکتوب ام را به مردگان دوره گرد بسپارند

به لکنت این روزها اعتقاد عمیق تری دارم
تا ایمانی که
بر حروف نام تو کشیدم
اشراقی که از ارتکاب به موهای تو گذشت
شبیه انگشت های وعده
موقتی بود

۱۱ مرداد ۱۳۹۱

ثانیه های آن طرف نفس هام
با سرعت نور آشنا نبودند
وگرنه وقت مقارنه
به اقتضای نبض تو کوک می شدند

حالا که عود کرده فاصله
ساعت به ساعت
در وقوع تو
بست نشسته ام

۵ مرداد ۱۳۹۱

بالاتر از بام های کبوتر نشین
تا آخرین دکمه های تو   باز می شوم
آستین می گشایی
گره - جایی به رگ های گردن ام -
تا عمیق ترین خواب بستر تو پایین می افتم
غلت می زنم
این بالش باد کرده اندام تو نیست؟
کو لب هات؟
از گوشه های برای شنیدن حرف نمی زنند ِ لب های تو تمرد می کنم
دود همیشه به سیگار دلالت نمی کند
دوایر معیوب ذکر می گویند
چنان زار... محمل... به دنبال لیلی... که از گریه ام زار... در گل... ز بامی که بر خاست... مشکل...
از شیشه ای که افتاده روی سینه ام بپرس
چند خلسه از نفس های حرام طلب دارم نمی دهدم این شراب؟
مجنون!
لیلی!
ناقه!
ابل!
خررررررر!
پا به روی پلک های بی تو خواب ام نمی برد بگذار
اوهام را بدر
تن ممکن شو

۲۴ تیر ۱۳۹۱

اگرچه مذاهب قدیمی همیشه مرداد دوره می شوند
تابستان امسال را به تیر بسته اند

من حریفی لاابالی ام
مؤمنی بی سر و پا
آسمان ام را برده ام
سنگ ام را گذاشته ام
پیراهن ام را ...
حالا
اذان که می گویند
از دریچه ی بطری های حرام
رو به وجوه اندام تو
قامت می بندم

۲۱ تیر ۱۳۹۱

در غیاب موهای تو
چیزی از هوس انگشتان من کم نمی شود
فراق
همان قدر که دور می کند تو را نزدیک است
و اتاق مجاور
مصاحبی غم زده است
که نسبی بودن فاصله را اثبات می کند
این را تمام پارتیشن های چوبی می دانند

۲۰ تیر ۱۳۹۱

"از کناره های لبان اش
برای ام مقدمه ای از خرما و شیر بیاور
تا خواب همه شیرین دهنان شهر را
به تیشه های شب بسپارم"
این را به شعر هرزه ای می گفتم
که برای زنی با لب‌های سیاه نوشته بودم
پنجره های بالا دست
چشم انداز تو را در قاب بلندشان
وسوسه می کنند
راه می افتم
چند کوچه کشیده تر
برای درد گردن ام فرقی نمی کند

۶ تیر ۱۳۹۱

نگاه تو را از شب ساخته اند
و گیسوی تو را
لبه ای برای تقلا
که می رود تا گور شود

کسی باید به من می گفت
که اعتکاف در چشمان تو موقتی ست
و علارغم حلقه های مرسوم شان
از درون موهای تو هم می شود سقوط کرد

۳ تیر ۱۳۹۱

سخت است پوشیده بماند شعر
وقتی نبودن ات
برهنگی را حول اندام حروف می‌پیچد
و چشم انداز
پرده‌های صامت را
تا می‌آیند تا بخورند می‌شکند

می‌شود تمام پنجره ها را چانه ها را چفت بست
اگر چال پایین‌دست چانه ات حکم دهد