بر پهنايِ رهايِ دشت
شب
با سكوتِ بيانتهاياش
با سياهيِ ژرفِ ناگزيرش
در خواب مينمود
دو دلداده
غنوده بر بسترِ بيخياليِ تاريك
نجوايي رمزآلود داشتند و
نردِ عشق ميباختند...
ماه بيشرم اما
حريرِ نازكاش را بر دشت يله داده
سياهيِ شب را بردريده
حادثهي عشق را سرك ميكشيد!
15 دي 1381