۱۵ تیر ۱۳۸۳

كتمان


از ناودانِ زنگ‌آلودِ خاطره مي‌گذرد
بارانِ چشمانِ بي‌غبارت
تا زنگارِ هنوزسُستِ زمان را بازشويد
و ملالي مكرّر و دور را
چكّه
چكّه
به سنگِ نيم‌سفته‌ي دل‌ام كوبد.

دروغ‌ مي‌گفتي كه ميرآب
ميرغضب شده و
آبي به چشمه نمانده!
...
فراخيِ گونه‌هاي‌ات
نقشِ حسرتي به اشك بسته
كه بيراهه-چين‌هاي خسته‌ي صورت‌‌ات
-حتّا-
گمراه‌اش نمي‌كند.

͸

گفته بودم:
باران در دل آسمان نمي‌ماند!

16 اردي‌بهشت 83