۲۷ تیر ۱۳۸۳

نيمروز

پرچين‌ها نمي‌دانند
راه‌راهِ سايه‌شان،
اعتمادِ قطعه‌قطعه‌شده‌يِ چمن‌هاست...

چمن‌ها نمي‌دانند
سايه‌هايِ پرچين،
رازِ شكاف‌خورده‌يِ خاك است و آفتاب...

سايه‌ها نمي‌دانند
قطارِ صليب‌هايِ متّحد*
گور-نشاني رو‌گردان و حقير است، سزاوار پنهاني و مرگ!

͸

سايه‌ها مرده بودند؛
ذهنِ چمن دو شقه شده بود؛
پرچين‌ها به‌سوگِ سايه پيوسته...
و خاك
رازداري مي‌كرد؛

تنها خورشيد بود
-با گلوگاهِ طلاييِ ‌خويش-
كه حقيقت و رويش را،
ميان سايه روشن پرچين
سرودي سبز مي‌خواند...

27 تير 83
*: تصويري‌ست از پرچين‌هاي پيوسته به هم