۲۷ بهمن ۱۳۸۱

حسرت

دل‌ام براي تو تنگ است
كه ازدحام حضورت
بي‌انتهايِ خيال مرا
چاك مي‌كند.

چه‌قدر كم بود
فرصت آبيِ چشمان‌ات
براي غرق شدن؛

چه‌قدر ناچيز بود
مجال آرامِ دستان‌ات
براي گم شدن؛

چه‌قدر كوتاه بود
نوازش‌ گرمِ نفس‌هات
براي پُرشدن؛

ϧ

هنوز اما
در چشمان‌ات نيست مي‌شوم؛

راه‌هاي دستان تو
هنوز
مرزهاي فوّاره و باغ را نشان‌ام نمي‌دهند؛

التيامِ يادِ نفس‌ات
دل-خشكي‌هاي بي‌برگي‌ام را آتش‌ مي‌زند
هنوز هم...

ϧ

چه خوب مي‌دانم اما،
كه بر نمي‌گردي!
مسيح
27 بهمن 81