۲ اسفند ۱۳۸۱

بغض


صداي همهمه‌ي باد را نمي‌شنوي؟
غريوِ خشمِ سفيرانِ خيسِ باران را،
كه زخمِ كهنه‌ي بيداد را
به شانه‌هايِ سترگ‌ات
نماز مي‌خوانند؟

كه تشنه‌اند،
تشنه‌ي بغض‌اند
تشنه‌ي آه‌اند؛
و التيامِ نفس‌هايِ گرگرفته و صدشعله‌ي تو مي‌خواهند؟

كه از لبانِ ترك خورده‌ي غزل‌فام‌ات
كه زخم‌خورده و دندان‌گزيده‌ي خشم است
و فريادهاي همواره
خيالِ كهنگي از تاول‌اش بسر برده،
بوسه مي‌خواهند؟

كه بي‌دريغ
بر قبله‌گاهِ پرتپشِ چاك‌چاكِ سينه‌‌ي تو
كه آستانه‌ي اندوه و خشم و طغيان است،
و گلْ‌سرشك‌هايِ هق‌هقِ شب‌گريه‌هايِ رنجوري
معطرش كرده،
ديده مي‌سايند؟
...
غريوِ خشمِ سفيرانِ خيسِ باران را،
صدايِ همهمه‌ي باد را،
نمي‌شنوي؟

مسيح
2 اسفند 1381