دستي به پيش
شرمي ز پس
چشمان خيرهمانده به دستان دور دست
پندار سوزناك نگاهي كه آشناست...
شب، بيمجال
روز، گرم
پهناي كوچك و رگ ناچيز سايهاي
پاي برهنهاي كه حواساش به سايههاست...
سهم كم خداي
آه و درد
كابوس مرگ هرچه تمنّاست، يك به يك
گويي خدا به خواب خوشي رفته، سالهاست...
عمر كم بنفشه
فراموشي بهار
ماندهاست رنج و هيچ دگر، هيچ، هيچ... جز
نقش دلي فسرده كه در قاب سينههاست...
رختي سياه
بختي سياهتر
تختاش زمين و ماه و ستارهاست سقف او
تقدير بيزبانهي او، آتش شماست!
مسيح
21 ارديبهشت 81