ايستادهايم
بر ردّي سپيد از خاليِ آب،
بستري تبدار و بيتاب،
هذياني كه تا التهابِ افق
دو دو ميزند...
آنقدر مانديم
تا گذرِ جاريِ آب
شكوهاي گردد
از بارِ دوشبردوشِ انحنايِ آينه...
... و رود
همچنان
روسپيدمان ميكرد
چه بيتحمل بوديم، همقطاران!
تابِ روان آب را
حوصله نكرديم
تب آفتاب را چگونه تاب آوريم؟
...
روزگاري بود...
آري
قدرش ندانستيم،
باري!
مسيح
3 مرداد 82
* : اين شعر، حاصل مواجههاي بود با بستر رودي كه تازه خشك شده بود و به مدد سنگهاي سپيد، ردي روشن و پرخَم از خود برجاي گذاشته بود.