۳۱ شهریور ۱۳۸۲

قربان گاه


تنديسي از رد خون
‌راهِ بي‌بازگشتِ جنون ...
زبانه‌ي آهي
درتنيده
با تمناي نگاهي
و...
آخ
از سلاخِ هزارساطوري كه من‌ام

تا جامِ بي‌فرجام‌ِ عشقِ من
چشمِ اسفنديارِ تو گردد،
دست افشان آمدي
-رويين-
و پاي‌كشان و خونين
مي‌آيي
هنوز

چه دير دانستي
سرانجامِ سفر را
به اين سنگلاخِ تنگ سينه:
كه من
تنها مي‌مانم
و تو
تشنه
م‌ي‌م‌ي‌ر‌ي

مسيح
31 شهريور 82