۷ شهریور ۱۳۸۷

يكي از همين روزها

رویاهای‌اش آن‌قدر نوبرانه شده
که برای ِ اقامت ِ کوتاه‌اش
خط و نشان می‌کشد!
بی‌خبر از صبح ِ یکی از همین روزها
که این سرزمین ِ هرجایی را
از چشم‌هایی که برای‌اش زیاد بودند
پیاده خواهد کرد
تا ریشه‌های ِ بی‌مصرف‌اش را
روی اطوار ِ همان مرجان‌های بازاری‌اش پهن کند.

یکی از همین روزها به یاد خواهد آورد
که این شهر هم روزگاری
در عطر ِ گیسوان‌اش سهمی داشته
و نواله‌ی پاییزی ِ باران‌اش را
از چشم‌های ِ او می‌ستانده است.

شهری که حالا شب‌های ِ تشویش‌اش
پنداری تا صبح
جنازه‌ی انتظار ِ خود را تشییع می‌کنند
و آفتاب ِ گوشه‌گیرش
- هر غروب -
با نگاهی شکسته
سراپای ِ دریا را برانداز می‌کند.
7 شهریور 1387