۲۷ آذر ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
حوصله‌ام بیمار شده است. به زحمت پایین می‌کشد خودش را از روی تخت. می‌رود لب میله‌ها. سلول‌مان تنگ است. بر می‌گردد. می‌رود. بر می‌گردد. از میله‌دار بودن عاقبت‌اش شکایت ندارد. با آن گران‌خیزی که او برداشته بود، می‌شد فرجام سبک‌عنانی‌اش را حدس زد. عمر و قلم را داده دست من. خودش را درعوض به سرگردانی زده. می‌دانم اما که نشئه‌گی بر حیرانی‌اش غالب است. وگرنه میله‌ها بر ما چنان محیط‌اند که کفاف جولان آه خودمان را هم نمی‌دهد. روزهاست دیوارها را بی‌عبور باد رونویسی می‌کنیم. سفارش کرده‌ بودم به شانه‌های سیمانی دیوار تکیه نکند. حالا می‌بینم نقش شانه‌های تو را بر دیوار کشیده است. همین که نگاه می‌کنم وادار به خندیدن می‌شوند شانه‌هات. اما او می‌گوید آن‌ها بی‌قرار اند. نمی‌خندند. آن وقت است که اشک‌های‌اش را می‌ریزد توی کاسه‌ی چشم من. بلد نیستم غر بزنم. تن‌ام خیس می‌شود. می‌بینی. حوصله‌ی من اسب است. شیهه‌اش را تن‌ام باید بکشد.