نام تو را
به هر دری میزنم
بسته که نمیشود
همان دلی که آغشته به خون است
نبض مرا دعوت میکند
به همان سکوتی
که در چشمهای تو پرواز که نمیکند
کبوتری هم در آن
لانه را ترک کرده است
.
رنگام مثل سقف که میشود
می دانم قصد بام نداری
.
.
ترس ام از ادامهی مرگی ست
که گوشههایی مناسب برای زندگی داشت