۲۸ بهمن ۱۳۸۸

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

حالا که در شکاف ِ این دقایق ِ آخر ِ زمانی
لحظه ای برای ِ باختن نمانده است،
شک به تنبان ِ من افتاده
و نبض ام
از مصادف شدن با قدم های ِ تو طفره می رود.

می ترسم
از کامی از دستی از طلبی که برنداشته ام.
این جا سرها به جانان که برسند
زود زیرشان بلند می شود!
28 بهمن 1388