۱۶ بهمن ۱۳۸۶

عزيمت

آن‌سویِ افق،
شوری‌ شعله می‌كشيد
و آرزويی ساده‌رنگ را
به خويش می‌خوانْد.
اين‌سوی،
مشتاقی و مهجوری
در مجالِ تنگِ خويش می‌سوخت.

تا بهار
فصلِ عزيمتِ نابه‌هنگام‌ات نگردد،
تمامِ دالان‌هایِ زمين را
هَسير‌آجيده می‌خواهم،
مگر نَفَسِ زمستانی‌اش
-جاودانه-
دربند شود.

افسوس
كه چشمان ما
تنها سرابِ روبه‌رو را ديدند...
و هرگز نيانگاشتند
كه دوردست
جز انعكاسِ لرزانِ سرابِ اين‌سوی
به آيينه‌ی سوزانِ افق
نبوده‌ست.

پيش از آنی كه افسونِ اين مَقامه
افسانه‌ای شود
بازم بخوان،
بانو‌ی شهريور!
18 بهمن 1386