۱۵ فروردین ۱۳۸۷

هيزم


به خواب‌ام آمدي
با قناعت ِ بي‌حجم ِ يك سبد
كه به چند دانه سيب، بسنده كرده بود.
و سيب‌هاي ِ باغ
به پنجه‌هاي ِ مني متوسل شدند
كه يك دست خواهش بود و
يك دست تبر!

باغ را كه چيدم
سبد را گذاشتي بر زمين و
رفتي.
من ماندم و
تـَحيـّر بي‌ثمر و قطعه قطعه‌ي درختان
و خانه‌ا‌‌ي افراشته
بر خاطره‌ي ويران ِ باغ،
كه هرگز مقيم ِ آن نشديم.
.
.
.
چه فايده از تحقير ِ باغ
چه سود از ستون‌هاي ِ با دوام
وقتي بي‌تقديري
هريك از ما دو تن را
در خانه‌ي خود تقسيم كرد ؟
15 فروردين 1387