۲۳ فروردین ۱۳۸۷

انكار


هرگز ندانستم
كجاي ِ سرنوشت ِ تو مرا دور زده بود.
من كه از پيچك‌هاي ِ پشت ِ پنجره بي‌پرواتر بودم.
من كه بيش‌تر از شاخه‌هاي ِ بيد هيجان داشتم.
اما ابري كه گمان مي‌برديم سترون است
و يك شب هم نباريده بود
فقط
پرهيز ِ باران داشت!
آن شب تا صبح باريد و
سايه‌ي ِپيچك‌ها را از پنجره شست؛
و روي ِ برگ‌هاي ِ باريك ِ بيد
كه سراسيمه ريختند،
فقط رطوبت ِ انكار ماند.

صبح
برخواستي و
از پنجره نگاه كردي.
نيمه‌ي سرخ ِ تمام ِ سيب‌هاي باغ
چشمان ِ تو را تماشا مي‌كرد.
ديگر براي‌ات مهم نبود كجاي سرنوشت ِ تو مرا تيره و گود ساخته.
آفتاب كه از من گرم‌تر مي‌تابيد.
پرنده‌ها كه از من بالاتر مي‌پريدند...
23 فروردين 1387