۱۸ خرداد ۱۳۸۷

شب را دهان گشودم

دست‌های‌ام
- پنهان از غمازی ِ پنجره -
در باران، رها بود
و با نفس ِ برهنه‌ی ِ اشک‌های‌ات
- بی تسلایی -
بر شیشه‌ی شب، فرو می‌لغزید.
باران
- تشنه - می‌بارید.
چه سود از دلیری ِ باران
وقتی کام ِ من
به قحطی ِ بی‌هنگام، خو گرفته بود
و آخرین خصائل ِ شب‌نم را
به خشک‌باد ِ فراموشی‌ات می‌سپرد؟

باران
- تشنه - می‌بارید.
مهیای ِ شاخه‌های ِ شکسته و خاک ِ سیراب نبودم.
شب را دهان گشودم.
دستان‌ام را
به گوشه‌ی پنجره سپردم
و از باران
گم شدم.
18 خرداد 1387