۶ تیر ۱۳۸۷

انتظار نیست

با طعمی از تو که بر لبه‌ی فنجان جا مانده
مگر چند روز را می‌توان سر کرد؟
آن‌هم حالا که امید به اثر ِ تازه‌ای نبسته‌ام؛
حتا از انگشتان‌ات.
بخت ِ من درمورد ِ فرجام ِ انتظار، همواره سکوت کرده
و حالا می‌خواهد
بدون ِ هیچ اثری از تو
دور از سرانجام‌های ِ همیشه ساکن
زیر پوست ِ جاده‌ای متروک، جان ببازد؛
با جراحتی که در افراط ِ تکرار ِ نام ِ تو، دَلَمه بسته.
.
.
.
ثانیه‌های آخر
به تعبیر ِ گره‌خورده‌ی رگ‌های‌ام گذشت.
چیزی در رگان ِ من، حقه شده.
(نه!
انتظار نیست.)
چیزی شبیه ِ انتحار شاید
که از هزاره‌ی ِ قبلی - به اشتباه - جان ِ سالم به در برده
و چشمان‌ام که به واپسین حلقه‌ی این شب، مات و خیس مانده.
خواب‌ام می‌آید!
7 تیر 1387