۱۶ مهر ۱۳۸۷

زاير


در غیبت ِ تو
قرارهای‌ام را نگاه کرده‌ام،
آن‌قدر که سرانجام اغوا شده‌اند؛
هم‌چون چشم‌های ِ کلاغ
در انتظار ِ نظربازی.
تمام ِ عکس‌ها را گره زده‌ام،
آن‌قدر که دل‌تنگ ِ لحظه‌های‌اند؛
هم‌چون قفل ِ طنابی
که در کسری از شاتر ِ یک دوربین ِ ابدی کلید خورده ا‌ست.
ادامه‌ی رگ‌های‌ام را شروع کرده‌ام
تا کشیده‌گی ِ فاصله را قاطعانه جمع کنم و آخر ِ راه بگذارم:
با قدم تو
یا بدون آن!

اگرچه تخت ِ سیاه‌ام را برده‌ای
اما من
پاهای‌ام را طوری گچ گرفته‌ام
که در حوصله‌ی هیچ راهی خواب‌اش نبَرد.

17 مهر 1387