۲۲ مهر ۱۳۸۷

راز

از تناقض ِ چشم‌های ِ او هم که عبور می‌کرد،
باز به خمیازه‌ی خیابان می‌رسید
که از آیین ِ گونه‌های‌اش باز می‌گشت
و رد ِ هیچ ره‌گذری
خطوط ِ روشن‌اش را کش‌دارتر نمی‌کرد.
شاید زوایای ِ او را هیچ حرفی - درست - نمی‌فهمید
که حوالی ِ شیب‌های ِ سقوط، ازدحام می‌شد
و گل که می‌انداخت
گلوی ِ واژه - آن‌طور -
به هزار انگشت می‌پژمرد.

هرچه بود،
دنباله‌ی آن گونه‌ها را
کسی پی نگرفت.
23 مهر 1387