۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

بيدارم نكن

مجالی برای افشا نبود.
آن بعدازظهر
تردیدی که از گره ِ پیشانی‌ات بر دست‌های ِ خالی‌ام سقوط کرد،
چتر ِ میخک‌ها را هم خراش داد
تا برگ‌های ِ عزادار
- بی‌سفسطه -
بر اسرار ِ خویش فرو ریزند و
در خاک ِ سرد ِ باغ‌چه بمیرند.

***

بیدارم نکن!
خواب ِ زمستانی ِ من
مصلحتی هم که باشد،
باز به افشای ِ بهار ِ تو قد نمی‌دهد.
طاقت ِ من از برگ‌ریزان ِ زودهنگام ِ میخک‌ها نیست که طاق شده؛
من از حذف ِتابستان هم - حتا - نتیجه نگرفته‌ام.
بر جراحت ِ سینه‌ام
لایه‌های ِ هوا، تا خاطرات ِ سی‌سالگی‌ات فشرده می‌شوند.
و بـُعدی عتیق،
پیوسته بر قـُطر ِ رگ‌هاي‌ام می‌افزاید.

نازنین!
شکیبایی من
تخته‌بند ِ رنجی‌ست
که بر شانه‌های ِ تو تحمل کرده‌ام.

بیدارم نکن!
زمستان‌ ِ من
تا هزاره‌ی بعدی طول می‌کشد.
29 اردی‌بهشت 1387