۴ خرداد ۱۳۸۷

تمام ماجرا


ماجرا از آویختن ِ من آغاز شد
به قناعت ِ پنجره‌ای
که قاب ِ چوبی ِ ترک‌خورده‌ای داشت
و - بی‌صدا - در فضیلت ِ نخ‌نمای ِ خود سوخت.

سبب ِ تمام ِ این آتش
نقصی بود که باد
در تبار ِ تاریک ِ ما درانداخت.
ما سرعت ِ باد را اشتباه تخمین زده بودیم.
ابرها
- تصادفن -
سر ِ ستیزه برداشتند.
و آفتاب
از هیاهوی ِ مهلکه ناپدید شد.
من آماده بودم
تا آتش ِ معرکه را
با ستون ِ خنکی از باران عوض کنم.
تو اما - ناگهان -
چشم و چراغ ِ صحنه شدی!
مجبور بودم:
تمام ِ اندوخته‌ام را - سرآسیمه - بر عطش ِ وحشی ِ آتش و باد پاشیدم.
و با حسادت ِ گره‌کرده‌ای
به فضیلت ِ خشک ِ پنجره آویختم.
...
تمام ِ ماجرا
تکه‌های ِ چوبی ِ قاب ِ پنجره‌ای‌ست
که علی‌رغم ِ تیره‌گی
هنوز با آراست‌گی ِ قرمز ِ شعله‌ای می‌سوزند.
4 خرداد 1387