۲ اسفند ۱۳۸۱

بغض


صداي همهمه‌ي باد را نمي‌شنوي؟
غريوِ خشمِ سفيرانِ خيسِ باران را،
كه زخمِ كهنه‌ي بيداد را
به شانه‌هايِ سترگ‌ات
نماز مي‌خوانند؟

كه تشنه‌اند،
تشنه‌ي بغض‌اند
تشنه‌ي آه‌اند؛
و التيامِ نفس‌هايِ گرگرفته و صدشعله‌ي تو مي‌خواهند؟

كه از لبانِ ترك خورده‌ي غزل‌فام‌ات
كه زخم‌خورده و دندان‌گزيده‌ي خشم است
و فريادهاي همواره
خيالِ كهنگي از تاول‌اش بسر برده،
بوسه مي‌خواهند؟

كه بي‌دريغ
بر قبله‌گاهِ پرتپشِ چاك‌چاكِ سينه‌‌ي تو
كه آستانه‌ي اندوه و خشم و طغيان است،
و گلْ‌سرشك‌هايِ هق‌هقِ شب‌گريه‌هايِ رنجوري
معطرش كرده،
ديده مي‌سايند؟
...
غريوِ خشمِ سفيرانِ خيسِ باران را،
صدايِ همهمه‌ي باد را،
نمي‌شنوي؟

مسيح
2 اسفند 1381

۳۰ بهمن ۱۳۸۱

عروسي ملال

جشنِ عروسيِ هزاران هزار دخترِ عريان

سياه بخت

سپيد موي

ايستاده در دو سويِ خيابان،

چراغ نداشت...

نه حجله‌اي

نه اجاقي

نه تازه دامادي!

و دانه هاي بلورينِ برفِ جشن‌آذين

صفيرِ اُزگلِ نَفَسِ احتراق را كه مي‌ديدند

-برآمده از تلِّ آهن و دود-

پس مي‌زدند و محو مي‌گشتند،

بي‌مجالِ فريادي.

و باز دانه‌هاي دگر

كه جيغ مي‌زدند و

بر و روي نو عروسان را

سپيد مي‌كردند...

برف‌دانه هاي سمج!

مسيح

30 بهمن 81 . روز برفي زمستان

۲۸ بهمن ۱۳۸۱

كابوس


زَقّوم لب‌هايِ فسرده‌ات،
خوابِ بوسه را برمي‌آشفت
تعفّنِ نفس‌هايِ بوي‌ناك‌ات،
تغابُنِ سقايه را انكار مي‌كرد
وحشتِ چشمان‌ِ بي‌فروغ‌ات،
زَهره‌ي فانوس برمي‌دريد
چمبره‌ي بازوانِ نامهربان‌ات،
تنگ‌جايِ تابوت را به سخره مي‌گرفت
كج-خطِ انگشتانِ ناموزون‌ات،
انحنايِ آب و آينه را مي‌پژولانيد
زمهريرِ كابوسِ زنانگي‌ات،
حميمِ دوزخ را سرد مي‌ساخت...

ϧ

ترديد روا مدار،
اي يقين پليد؛
تمام‌ام كن،
اي روسپيِ هوس!
مسيح
27 بهمن 81

۲۷ بهمن ۱۳۸۱

حسرت

دل‌ام براي تو تنگ است
كه ازدحام حضورت
بي‌انتهايِ خيال مرا
چاك مي‌كند.

چه‌قدر كم بود
فرصت آبيِ چشمان‌ات
براي غرق شدن؛

چه‌قدر ناچيز بود
مجال آرامِ دستان‌ات
براي گم شدن؛

چه‌قدر كوتاه بود
نوازش‌ گرمِ نفس‌هات
براي پُرشدن؛

ϧ

هنوز اما
در چشمان‌ات نيست مي‌شوم؛

راه‌هاي دستان تو
هنوز
مرزهاي فوّاره و باغ را نشان‌ام نمي‌دهند؛

التيامِ يادِ نفس‌ات
دل-خشكي‌هاي بي‌برگي‌ام را آتش‌ مي‌زند
هنوز هم...

ϧ

چه خوب مي‌دانم اما،
كه بر نمي‌گردي!
مسيح
27 بهمن 81

۱۴ بهمن ۱۳۸۱

بي وزني


پشت‌واری گران
برگرده نهاده‌ام،
اندوه ِ تمام ِ نطفه‌گان ِ هنوز را

احساس ِ شانه‌های‌ام را گم می‌کنم
وقتی که باد
دست‌های‌ام را می‌گشاید.
14 بهمن 1381

چاه خاموش


سنگي به چاه بيانداخت
ديوانه پيرِ خانه‌برافروز
تا صد هزار عاقل
بيرون‌شدي به چاره نيابند.

پس‌ماندگانِ وهن و عفونت
-واماندگانِ پيرِ حقيقت-
كردند پر زسنگ چاه را
تا صد هزار نه،
كه دوصد چند نيز
چاهي دگر به ديده نيابند!

14 بهمن 1381