۱ مرداد ۱۳۸۷

ديدن

کسوف
لحظه‌ی طبیعی ِ دیدن است.
این را کورانی که به آسمان می‌نگرند هم می‌دانند.
حالا
تو از خضر، ناپیداتر شده‌ای
و من
شق‌القمر نمی‌کنم اگر به هوای ِ تو ایمان بیاورم!
1 مرداد 1387

۳۱ تیر ۱۳۸۷

پياده رو


خواب دیده‌ام لحظه‌ی مزاحمی هستم
که سکون ِ ماسیده‌‌اش را به ازدحام ِ تیره‌ی چشمان ِ تو بخشیده
و دست ِ تو آن را برداشته و یک‌راست روی ِ نمی‌دانم-کدام پیاده‌روی ِ شهری در غربت رها کرده ا‌ست.
می‌شنوی؟
دیگر وحشتی که زیر ِ قدم‌های ِ تو در پیاده‌رو کش می‌آید
در مزاحمت ِ یک‌لحظه‌ای‌اش جا نمی‌شود
و اجبارن
پلک‌های‌اش را باز کرده تا از خواب ِ من بپرد.
.
.
.
گلوی‌ام برای ِ گیج‌ترین فریادها تنگ شده
و ثانیه‌های ِ یک‌بار مصرف
همین‌طور دست‌نخورده در حنجره‌ام هرز می‌روند.
30 تیر 1387

تناسخ


آب از آب تکان نمی‌خورد!
آب ِ حیات ما پا به پای ِ بطری‌های ِ یک‌بارمصرف
بازیافت می‌شود.
حالا که پای ِ مرا را از گلیم ِ خود بریده‌ای،
بگو چند پیمانه برای ِ جعل ِ آن کافی‌ست؟
انگشت‌های ِ بی‌رگ‌ام بلاتکلیف مانده‌اند.
31 تیر 1387

۲۹ تیر ۱۳۸۷

حسادت


خوابیده‌ای
و چروک ِ ملحفه‌های ِ مهتاب‌شسته
به مرزهای ِ بی‌زاویه‌ی کشاله‌های ِ تو تجاوز می‌کند،
تا از اجبار ِ این حسادت ِ کور
قرص‌های ِ خواب‌آور را با گواراترین شب ِ سال - یک‌جا - ببلعم.

چه اهمیتی دارد؟!
ثانیه‌های ِ امشب هم
بی‌اعتنا به چشم‌های ِ وقت‌گیر ِ تو
درست در زمان ِ مقرر
به صبح خواهند رسید.
29 تیر 1387

۲۸ تیر ۱۳۸۷

سرگيجه


با همین دست‌ها
که پر از انتظار و جان‌سختی‌ست،
ستاره‌ها را
- که با خواب‌های ِ شبانه‌ات
به یک میزان، زیر ِ سنگینی ِ پلک‌های تو هرز می‌رود -
از آسمان به عاریه گرفتم.
بگذار تیر‌گی ِ چشمان‌ات را
به جای ِ سقف ِ کوتاه ِ تمام ِ این شب‌ها بیارایم.

لازم نیست دوباره بی‌قامتی ِ مرا خاطرنشان کنی.
مسأله
اندازه‌ی آغوش ِ تو هم نیست
وقتی كه در تحدب ِ چشمان‌ات،
سروها
شمشادهای تمام‌عیارند،
و پرنده‌ها
چندی‌ست از هندسه‌ی ِ مُدَور ِ چشم‌های ِ تو سرگیجه گرفته‌اند.
28 تیر 1387

۲۷ تیر ۱۳۸۷

تسويه


من هم سرانجام
شبی از بستر ِ مرگ‌های ِ کهنه برمی‌خیزم
و به نیمه‌ی روشن ِ ماه، خیره می‌شوم.
اما قبل از آن
باید تکلیف ِ نامعلوم‌ام را
با ماهی که مدام بر لکه‌های‌اش افزوده می‌شود روشن کنم
و با نیمه‌ی تاریک‌اش
که بر نیم‌رخ ِ تو سایه انداخته
حساب‌ام را پاک کنم.
وگرنه
برخواستن چه ارزشی دارد،
وقتی که ماه ِ تکراری ِ تمام ِ شب‌های ِ از نیمه‌گذشته
زخم ِ بستر ِ کلمات ِ من می‌شود؟
27 تیر 1387

۲۶ تیر ۱۳۸۷

شكست


از مؤخره‌ی هر کتابی
کلمه‌ای با اشاره‌ی من زبان باز می‌کند
تا بر پی‌نوشت ِ سکوت ِ تو،
حکم ِ مرگ را جاری کند.

ازدحام ِ واژه‌ها که فروکش می‌کند،
نعش ِ ساکن ِ کلمات می‌ماند و
سطرهای ِ سربی ِ سکوت.
26 تیر 1387

۲۵ تیر ۱۳۸۷

هرج و مرج


با این سماجتی که به خرج ِ ماه داده‌ام
اگر شب‌زنده‌دار هم نباشم
باز
برکه‌های ِ مه‌تاب ِ تو را
دست‌بسته تحویل ِ صبح ِ فردا خواهم داد.
آسمان را به تکه‌های بُرنده‌ی این آینه‌ تبعید،
و ستاره‌های ِ ویترین ِ شبانه‌ی ِ چشمان‌ات را
نقش ِ بر گریبان ِ تمام ِ زنان کوچه خواهم کرد.
این ساعت ِ کاهل را هم با تمام ِ ثانیه‌های ِ وارونه‌اش
به مجذور ِ زمان خواهم سپرد.
شاید عقربه‌های ِ مسخ‌شده‌اش را حتا
در چشم ِ انتظارم فرو کنم.

نگران نباش عزیزم!
با گل‌های ِ دامن ِ تو کاری ندارم.
روی گردباد و سرمستی با عرق ِ تن‌ات
- وقتی که در حلقه‌ی گل‌های ِ دامن‌ات می‌چرخی - حساب کرده‌ام!
25 تیر 1387

۲۴ تیر ۱۳۸۷

پاره سنگ


با شیارهای ِ مؤکد ِ اطراف ِ چشم
مگر چند وقت می‌شد تظاهر کرد به شریان ِ گشاد ِ دل‌تنگی؟
و خود را هی به راهی زد
که فرق ِ روزهای ِ بی‌تردد ِ وصل و ترافیک ِ شب‌های ِ هجر را نمی‌داند؟
- یا حالا چیزی مشابه و اندکی مدرن‌تر از آن! -
آن هم درمورد ِ من
که جز سایه‌های ِ مشکوک،
چندتایی نرگس ِ لهیده،
پنجره‌ای زهواردررفته و نیمه‌باز،
و تکرار ِ ملال‌آور ِ واژه‌ی ِ «تَوهم» در پرونده‌ی پزشکی‌ام
هیچ سابقه‌ای ندارم.
.
.
.
حالا که صادقانه خمیازه کشیده‌ام
و قرص‌های‌ ِ این نوبت، مقدمات ِ خواب ِ مرا پهن کرده‌اند،
ممکن است تو هم از عاقبت ِ بی‌قافیه‌ی این ابیات - که پاره‌سنگ برداشته‌اند - بگذری؟!
24 تیر 1387

۲۳ تیر ۱۳۸۷

سكوت


لازم نبود لب‌های‌ات را پشت انگشت اشاره جمع کنی.
فریاد من از همان ابتدا هم
در فاصله‌ی لبان تو ته کشیده بود.
به کار حراج در رنگ‌های خلوت هیچ سکوتی نمی‌آمد.
چه برسد به بی‌هنگامی ِ وقتی که با طرح پاییزی یک برگ
از حنجره‌ام
بر زمین ریخت.
23 تیر 1387

۲۱ تیر ۱۳۸۷

تمبر يادگاري

پنج‌شنبه، شروع ِ هفته‌های ِ من است؛
- اگر که ملال ِ بازار یا که جشنی، غروب ِ آن را تباه نکند -
و گاهی که از تشویش ِ شهر فاصله می‌گیرد و
پشت ِ تنهایی ِ صخره‌ای، گم می‌کند روال ِ خود را،
بی‌اعتنا،
درست شبیه ِ تو می‌شود!
پنج‌شنبه‌های ِ من اما
این روزها کاملن متروک است،
و من مجبورم
چنان آهسته از کنارش بگذرم که فرو نریزد:
ممکن است کفش‌هایم بال درآورند
و بر گردن‌ام بیاویزند.
و قدم‌های ِ من
اثر ِ پاشنه‌های‌ام را از روی زمین بدزدند.
حتا شاید این پروتروژن هم اثر ِ عبور ِ نافرم ِ فقرات ِمن باشد
از پنج‌شنبه‌هایی
که حسرت ِ آن روز ِ درب ِ اتوماتیک ِ اداره‌ی پست را می‌خورند
که از قاب ِ کاهل ِ خود که تو را در برگرفته بود،
تمبر ِ یادگاری درست کرد
تا من
هر پنج‌شنبه
حرف‌های ِ بی‌صدای ِ تمام هفته را ضمیمه‌اش کنم
و او
بی هیچ گله‌ای
به آرامی باز و بسته شود.
22 تیر 1387

كلكسيون

پروانه‌ را این‌طور خشک نمی‌کنند خانم!
دست‌ از بال‌های‌اش بردار.
به جای‌اش می‌توانی
- با حرارت ِ این دست‌ها - سیگاری روشن کنی
یا اگر خواستی
...
نه!
قلب ِ من دیگر خیلی نخ‌نما شده.
به درد آتش زدن میان ِ این کلمات ِ نونوار نمی‌خورد!
آن‌هم با مقیاس ِ فارنهایتی ِ دمای دستان‌ات
که از ظرفیت ِ واژه‌های ِ من هم بالا زده است.

همان پروانه را با شعر ِ مُد ِ روز ِ من - یک‌جا - بسوزان؛
یا حتا همه‌ی پرنده‌های ِ کوچه را!
21 تیر 1387

۲۰ تیر ۱۳۸۷

چشم هاي من

چشم‌های ِ من
ترسیده‌تر از کفش‌های ِ تو‌اَند لابد که جفت نمی‌شوند:
یکی سمت ِ راه ِ رفتن ِ تو باز می‌شود،
دیگری زیر ِ قدم‌های‌ات
بسته می‌ماند!
20 تیر 1387

۱۹ تیر ۱۳۸۷

ترفند

اگر این شاخه‌ها را ادامه می‌دادم،
حتا پای‌ام هم اگر نمی‌لغزید،
باز ممکن بود
دست‌خوش ِ التجاء ِ بی‌وقت ِ سایه‌ی آن‌ها شوم
که صورت ِ ماه - از سر ِ شب -
بر جوانی‌شان گریه كرده بود.

زمان را زیر ِ پای ِ سایه‌ها دفن کردم
و جامه‌های ِ تاریک‌ام را بر شاخه‌ها آویختم.
این‌طور
تا خود ِ صبح
در خواب‌های‌ات لو رفتم.
19 تیر 1387

۱۸ تیر ۱۳۸۷

ازدحام

حتا دلفین‌ها
هرگز آن‌طور که تو دریا را نشانه رفته‌ای
هوس ِ پرواز نداشته‌اند.

حالا که نفَس ِهمه‌ی آب‌های ِ آزاد، از لبان ِ تو می‌چکد،
در گلوی ِ ماهی‌هایی گیر کرده‌ای
که بستر ِ تمام ِ دریاها را به تحصن کشیده‌اند.
18 تیر 1387

۱۷ تیر ۱۳۸۷

خواب

به میل ِ پلک‌های ِ تو هم که نباشد،
شانه‌های‌ام
بر دگردیسی ِ اندام ِ تو به خواب می‌روند
و با رستاخیز ِ تهی‌گاه ِ تو
قیام می‌کنند.
...
به میل ِ پلک‌های ِ من هم که نباشد،
باز
خواب‌ ِ من
از کمرگاه ِ تو گودتر نمی‌شود.
17 تیر 1387

۱۶ تیر ۱۳۸۷

پرسه

حالا که به اندازه‌ی یک کف ِ دست کوتاه آمده‌ای
و طرح ِ پنجه‌ات
لکه‌های ِ ماه را بر شانه‌ام جا گذاشته،
پاهای‌ام
درست وسط ِ کوچه لنگر انداخته‌اند.

این قدم‌های ِ افتاده روی ِ خاک را
چگونه تا کناره‌های ِ صبح
پارو بکشم؟
16 تیر 1387

۱۵ تیر ۱۳۸۷

تقاطع

برای دوست داشتن ِ تو
نعره‌ی یک کلاغ هم فایده می‌کرد؛
چه برسد به آن همه پرنده
که بر سطری از آشفتگی ِ موهای‌ات
خطوط ِ حامل ِ رگ‌های مرا به‌هم بافته بودند.

میان ِ حنجره‌ام گره می‌خورد
صراحت ِ آوازی
که پشت ِ گوش‌های‌ات، جاگذاشته‌ای.
15 تیر 1387

۱۴ تیر ۱۳۸۷

چه فرق می‌کند؟

وقتی پنجره
با تمام ِ اصرار ِ چشم‌اندازهای ِ در پرده‌اش، از پا در آمده،
برای تو دیگر چه فرقی دارد
که نگاه ِ بی‌آرزوی ِ من بدرقه‌ات کند
یا له‌له ِ تب‌آلوده‌ی ِ سگی شب‌گرد؟!

وقتی ماه
با همه‌ی چشم‌چرانی‌های ِ پنهان و آشکارش
عاجز مانده از نقش ِ هلالی بر پیشانی‌ات،
برای ِ من دیگر چه سودی دارد
که هی سرم را بکوبم به اصرار
بر دیوار ِ بی‌اعتنایی‌ات؟
آن هم حالا که ردّ ِ دست‌های‌ات را
کوبیده‌ای بر سماجت ِ سینه‌ام!
14 تیر 1387

۱۳ تیر ۱۳۸۷

بمان

آن‌قدر تظاهر کردی به رنگ ِ مزارع ِ گندم
که حالا همه‌ی ابرهای ِ عالم، گم‌راه ِ تو شده‌اند.
پای ِ این موج‌ها را
- که خیز برداشته‌اند به صدف‌های ِ دامن‌ات - دیگر به میان نیاور!
کاری نکن که دست‌شان را از بیست فرسخی ِ ساحل کوتاه کنم.
این‌قدر هستی ِ قاطع ِ نقشه‌ها را به رخ نکش:
از جایی که من در خود گره خورده‌ام،
جز بغضی که قرار است تا نیم‌شب ِ رفتن‌ات همین‌طور شکننده بماند،
هیچ منطقی راه ِ خود را باز نمی‌کند.
حتا صورتک ِ لهیده‌ی ِ ماه ِ این اوقات هم نمی‌تواند بی خوابی ِ مرا دور بزند...
بمان خب!
13 تیر 1387

۱۲ تیر ۱۳۸۷

سفر نمی‌شود

از حوصله‌ی تمام ِ دریاها هم که عبور کنی
باز سفر ِ تو، سفر نمی‌شود
و من
تا چمدان‌های‌ات را در قسمت ِ بار ِ فرودگاه، نوبر نکنند،
سهم ِ خودم را از رفتن‌ات، باور نخواهم کرد؛
زنگ ِ خانه‌ات را باز صدا خواهم زد
و به خاطر ِ پنج‌شنبه‌های ِ قرارمان هم که شده،
بر باقی ِ روزهای ِ هفته اصرار خواهم ورزید.
حتا شاید محض ِ این کبریت‌ ِ یادگاری
اولین سیگارم را هم رونما ‌کنم!


کاش می‌شد بساط ِ همه‌ی دریاها را از بستر ِ سنگ‌واره‌های دیرینه برچید،
تا به قعر ِ باستانی خود عادت کنند
و اتمسفر را آن‌قدر رقیق کرد
که هیچ هواپیمایی دیگر روی ِ بال‌های‌اش بند نشود؛
تا علارغم ِ پیش‌بینی ِ مُهر شده بر گذرنامه‌ات
خانه نشین شوی.
12 تیر 1387

۱۱ تیر ۱۳۸۷

اعتنا

گیرم می‌شد بر قوانین ِ جاذبه غلبه ‌کرد.
اما گزاره‌ی پرواز
آن‌قدر هم عمومی نبود
‌که التزام ِ سنگ‌ها را - آن طور - به دیوار ‌کوبیدی.

بار درنگ ِ شانه‌های ِ تو بر پلک‌های‌ام
با قوانین ِ سقط، بیش‌تر جور می‌آید؛
آن‌هم حالا ‌که چین خورده‌ام از سنگینی ِ نگاه‌ات
و این حدقه‌های‌ ِ یأس،
خواب ِ ربوده‌ی مرا
- پاره پاره - میان ِ عبارات ِ جدا شده از دست‌های‌ام می‌پرا‌کنند...
11 تیر 1387