به: مسيح شاعر!
گندمزاري نيست.
صحرا صحرا
هرزهعلفهايي
كه جلوهي گندم ميفروشند؛
و
-با حقهاي در گلو-
آدم
در اين هرزهزار
توبه از خوشهچيني ميكند
تا خود
بذري گردد
مهياي خرمني تازه!
آتشي خاموش است اين
به خاك اندر نشسته.
تا شبانِ وادي ايمن
آتش طور را
به خاكستري سرخ فريبد؛
كه ديريست
ظلمتِ بيابان
عصايِ اعجازِ پيامبران است
وه كه كشتيباني نوح هم
بيم موج ميشوراند به دل؛
وقتي كه
دجال
مسيحنمايي ميكند.
مسيح
6 دي 1382