۴ دی ۱۳۸۲

فريب


به: مسيح شاعر!

گندم‌زاري نيست.
صحرا صحرا
هرزه‌علف‌هايي
كه جلوه‌ي گندم مي‌فروشند؛
و
-با حقه‌اي در گلو-
آدم
در اين هرزه‌زار
توبه از خوشه‌چيني مي‌كند
تا خود
بذري گردد
مهياي خرمني تازه!

͸

آتشي خاموش است اين
به خاك اندر نشسته.
تا شبانِ وادي ايمن
آتش طور را
به خاكستري سرخ فريبد؛
كه ديري‌ست
ظلمتِ بيابان
عصايِ اعجازِ پيامبران است

͸

وه كه كشتيباني نوح هم
بيم موج مي‌شوراند به دل؛
وقتي كه
دجال
مسيح‌نمايي مي‌كند.

مسيح
6 دي 1382

۴ آذر ۱۳۸۲

سنگ نوشت


قتل اين خسته به شمشير تو تقـدير نبود
ورنه هيچ از دل بي‌رحم تو تقصير نبود
حافظ

بيهده مي‌گدازد باد
از گذر سينه‌ام،
تا تنديسي را به خاكستر بشويد
كه تو‌اَش
-‌گاهِ گريز-
به زارازارِ ريگستانِ بي‌طوفانِ من
پيموده‌اي؛
بي‌كه هَرّاي هزاردالانِ حنجره‌ام
-لختكي-
درنگي
پيشه سازدت؛


...
تا سنگ‌نوشتِ پيشاني‌‌ِ من
مُهرِ قضايِ آمده گردد،
باد مي‌پيمايم
-پيش‌بازِ فرجامي محتوم!-
كه سرخيِ سحر را
قراري نيست،
آن‌گاه كه سپيده
بر افراشته‌ترين تنديسِ سنگي
پيشاني مي‌سايد.


مسيح
4 آذر 1382

۲۸ آبان ۱۳۸۲

خواب پرواز

زنهار!
تا فرونماني؛
كه پايانِ بحري چونان معلّق
لاجرم
ساحلِ ايمن است.

͸

سودايي ديگرست
از اوج پريدن و
بر اوج نشستن؛
كه
از چكاد
تا چكاد
راهي نيست،
اگر خوابِ پرواز
آويزه‌ي پلك‌هاي سبك‌سرت گردد!

͸

هشدار!
تا به گلْ اندر ننشيني
كه تقديرِ غرقه را
آسودگيِ ساحل
برمي‌آشوبد.

20 آبان 1382

شعري براي ماندن

فيض ازل به زور و زر ار آمدي به دست
آب خِضِـــر نصيبه‌ي اسكنــــدر آمدي!
حافظ

وقتي كه واژه‌ها
ترجمانِ فاجعه‌‌اند،
باران
جايي مي‌زايد
كه صورتِ خاموش‌ِ ماه
-ره‌وارتر از هلالكِ سردش-
بر آبستنِ ابري
سايه دوانده
و
نيلوفر
جايي مي‌زيَد
كه امتدادِ مرداب را
دريا نديدگانِ باديه‌نشين
سد بسته‌اند
تا آب را
جيره‌ي جنگل كنند!

͸

(...)

͸

مجالي نيست،
ملاليان!
جريده ‌بايد رفتن
وقتي كه
واژه‌ها
گذرگاه تنگ عافيت‌اند!

28 آبان 1382

۸ آبان ۱۳۸۲

طرقه


به الهام

ديري‌ست
تا بويِ نا گرفته ا‌ست
آفتاب؛
و سرديِ سايه‌اش را
همتي ياراي سوختن
نه برجاي‌...

͸

آيينِ آشتي‌ست
جان سپردن
بر پيشانيِ خورشيد
تا شعاعِ صد‌شعله‌ي شرار‌افروز
از ناصيه‌ي بي‌همالِ تو
بر رسمِ خاموش‌ِ او گسترد
...
كه دامنِ آفتاب
ديري‌ست
تا غبارِ غمِ گرفته‌ است

͸

طرفه لذتي‌ست سوختن!
آن زمان كه خرمن‌افروز
خود
طرقه‌اي باشد
كه تويي!
...
چه داغ دلي دارد آفتاب!

مسيح
8 آبان 82
طرقه پرنده ای افسانه ای‌ست كه براي رسيدن به خورشيد، هزار نام خداوند را آموخت تا به خورشيد رسد و بال و پر نسوزد. پرواز كرد. چيزي به آفتاب نمانده بود اما، كه نام هزارم از ياد برد و سوخت.

۴ آبان ۱۳۸۲

عهد خاموش


رسم عاشق كشي و شيوه‌ي شهرآشوبي
جـامه‌اي بود كه بر قامت او دوختـه بود
حافظ
نه!
رسمي ديگر است اين؛
تا گواه‌ِ ننگِ شهرآشوبي‌ات
روزينه‌اي گردد
-خُرد-
با لختكي خون، آميخته
نقش‌بندِ پَرِّ پرندِ پيمان‌ستيزت

͸

حديث عاشق‌كشي
داستان‌‌ِ زخمه‌ي هزاردستان است
با قامتِ دستينه‌اي
كه حقيقتِ عريان‌ِ زخم را
جامه‌اي سزايِ سوز،
و زخميِ‌ساز
بردوخته.
ورنه
عشقِ عاريتي
چراغ‌ِ خفته‌اي‌ست
كه جز به سردي
زبانه نفرسايد

...
آري!
رسمي ديگرست اين.

مسيح
4 آبان 1382

۱۹ مهر ۱۳۸۲

روز از نو


به : شيرين عبادي

و باز
خواهد آمد
روزِ فواره و باران.
و چلچراغ را و ستاره را
شب
باز هم
خواهد آويخت

و باز
خواهيم ديد
كوچِ گوركنانِ بي‌مزدِ گرسنه را
كه نصيبه‌شان
جز لاشِ لاش‌خوارانِ نديم نيست
و شكافِ وقيحِ خنده‌شان
گورِ دندان‌قروچه‌هايِ عفونت‌افزا

ديگر سفر
خاطره‌ي رنجِ بي‌بازگشتِ حشر نخواهد بود
و خاك
جولان‌گاه موذيِ حكم و خيش
و ماه
آينه‌ي اندوهِ بي‌محابا

آن روز
آوازهامان را
-ديگربار-
از پستو به كوچه خواهيم خواند
و زخمه‌هاي كهنه را
بر دستان سازهاي فرو‌خورده‌نغمه خواهيم راند
تا زخمِ پرده‌ها
حقّه‌گشاي گلوي گره‌خورده‌مان گردد
به وقتِ قهرِ سوز و ساز
و هنگامه‌ي آشتيِ ساز و نياز

...
و ما
مي‌مانيم
رقص‌كنان
تا ابد...

مسيح
19 مهر 82

روز از نو


به : شيرين عبادي

و باز
خواهد آمد
روزِ فواره و باران.
و چلچراغ را و ستاره را
شب
باز هم
خواهد آويخت

و باز
خواهيم ديد
كوچِ گوركنانِ بي‌مزدِ گرسنه را
كه نصيبه‌شان
جز لاشِ لاش‌خوارانِ نديم نيست
و شكافِ وقيحِ خنده‌شان
گورِ دندان‌قروچه‌هايِ عفونت‌افزا

ديگر سفر
خاطره‌ي رنجِ بي‌بازگشتِ حشر نخواهد بود
و خاك
جولان‌گاه موذيِ حكم و خيش
و ماه
آينه‌ي اندوهِ بي‌محابا

آن روز
آوازهامان را
-ديگربار-
از پستو به كوچه خواهيم خواند
و زخمه‌هاي كهنه را
بر دستان سازهاي فرو‌خورده‌نغمه خواهيم راند
تا زخمِ پرده‌ها
حقّه‌گشاي گلوي گره‌خورده‌مان گردد
به وقتِ قهرِ سوز و ساز
و هنگامه‌ي آشتيِ ساز و نياز

...
و ما
مي‌مانيم
رقص‌كنان
تا ابد...

مسيح
19 مهر 82

۱۰ مهر ۱۳۸۲

سرود مرگ


به: الهام
براي دستار سرخ سفرش

به صراحت مي‌درد
منقارِ مرگِ بي‌پرده‌ي رسوا
-جابه‌جا-
جدارِ هودجِ پرطمطراقِ هزارْگرده را

به شقاوت مي‌شكافد
دشنه‌يِ شومِ نشئه به خون
قلبِ سرخِ دختركانِ شادِ خنده را
تا بر سپيدْرودِ گلويِ پرآوازشان ،
فرشِ خاموشي گسترد
به سرخ‌ْفوّاره‌اي از جنون

͸

...
از مرگ بايد سرود
به كرانه‌اي
كه كرامت‌هاي خواب‌ْآورِ زيستن
چشمِ بددلانِ بختْ‌يارِ بركناره را
به حقه‌اي دل‌فريب
بر هم دوخته
و كَرناي‌ِ مرگ
-حتا-
توانِ روزنه‌ْگشاييِ آن ندارد

گردِ گور بايد خزيد
به گورستاني
كه شب‌زنده‌دارانِ بشْكوه‌اش
نمازي را به جماعت مي‌گزارند
كه خاكِ تيمم‌اش
خاكسترِ سردِ گور ا‌ست
و محراب‌اش
چهار‌گوشه‌ي بي‌نور
تاريك...
بي‌حضور...

...
از مرگ بايد سرود.

مسيح
10 مهر 1382

۳۱ شهریور ۱۳۸۲

قربان گاه


تنديسي از رد خون
‌راهِ بي‌بازگشتِ جنون ...
زبانه‌ي آهي
درتنيده
با تمناي نگاهي
و...
آخ
از سلاخِ هزارساطوري كه من‌ام

تا جامِ بي‌فرجام‌ِ عشقِ من
چشمِ اسفنديارِ تو گردد،
دست افشان آمدي
-رويين-
و پاي‌كشان و خونين
مي‌آيي
هنوز

چه دير دانستي
سرانجامِ سفر را
به اين سنگلاخِ تنگ سينه:
كه من
تنها مي‌مانم
و تو
تشنه
م‌ي‌م‌ي‌ر‌ي

مسيح
31 شهريور 82

۱۱ شهریور ۱۳۸۲

تقدير


هرچه بود
هرچه نبود،
تقدير
ناگزير مي‌نمود.

͸

دل‌باريدن‌هاي تو
-عاقبت-
خارايِ دستانِ مرا
-به رغبت و به رهبت-
در زلال‌ِ طاعت آورد

و تهي‌دستانِ من
-سرانجام-
مستانْ‌مستان
راهِ بي‌آستانِ قلبِ تو شد...


آنك
من‌ام
با دستي‌تر
و قلبي تازه
...
كه
هرچه هست،
تقديرِ نابوده‌ست.

11 شهريور 82

مرثيه

برآمدم
به كردارِ ماهيْ نو
كه در نيم‌ْپرده‌ي ترديد
آوازِ «اظهرُ مِنَ الشمس» مي‌خوانَد


تنها نبودم!
شماري ياران
و
بي‌شماري
سوك‌واران!
-اندوهيانِ شيفته به آفتاب-
كه با گواهيِ دروجِ دورترينْ ستاره
پيشانيِ بي‌شعاعِ خورشيد را،
مرثيه‌اي دگر برساختند
تا شراب‌افزاي نشاط‌شان گردد
به گاه نيم‌شب!

11 شهريور 82

۱۶ مرداد ۱۳۸۲

«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82
«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82
«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82
«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82

روز موعود


به: سيامك بهرام‌پرور
روزي رسيد
آري
روزي
كه اندام‌واره‌هاي كوچكِ عشق
در هزارتوهايِ سودايِ ممنوع
به دلْ‌دلي حقير
جان مي‌دهند
و از چكامه‌هاي دوردست
جز بَندَكي
باقي نمانده‌ست

روزي رسيد
سرانجام
روزي
كه پرواز
نه از طاقِ رنگينِ هفت‌ْگنبدِ صدْ‌پنداري
-به سادگيِ ممكنِ آواز-
كه
تا سقفِ بي‌ارتفاعِ بي‌عاري
-به هرزگيِ پَلَشت و بي‌راز-
ممكن است
آري!

روزي رسيد
عاقبت
كه پرواز و عشق را
با سنجه‌هاي سرعت و تكرار
به زندگي‌هاي بي‌فرجام
مي‌آموزند و
در سرنوشت‌هاي مُدهش بي‌سرانجام
مي‌آزمايند

...

روزي رسيد
روزي
سرانجام
روزي
...

مسيح
16 مرداد 82

۹ مرداد ۱۳۸۲

دعا

چه ساده افتادم
-سرانجام-
در دام دعاي بلاگردان‌ات!
تا فتنه‌هايِ بلاخيز
-عاقبت-
بر سايه‌‌ْشوم‌ِ دعوي‌ام
ننگِ اجابت گسترند.

͸

نقابي حقير
‌سوده بر آستانِ خاكساري
تا چشمي
-هم‌چنان-
بر درگاهِ استغاثه‌‌اي هزارباري
دوخته ماند

غوغايي بي‌غريو
بركشيده از خندقي بي‌تمنا
تا دستي
-هم‌عنان چشمان بي‌سبب-
بر كهنه ريسماني پيراري
آويخته ماند

͸

صد حيف...
بختِ كوتاهِ من
همه
از دعايِ خيرِ تو بود!

مسيح
9 مرداد 82

۳ مرداد ۱۳۸۲

سرانجام*


ايستاده‌ايم
بر ردّي سپيد از خاليِ آب،
بستري تب‌دار و بي‌تاب،
هذياني كه تا التهابِ افق
دو دو مي‌زند...

آن‌قدر مانديم
تا گذرِ جاريِ آب
شكوه‌اي گردد
از بار‌ِ دوش‌بردوشِ انحناي‌‌ِ آينه...
... و رود
هم‌چنان
روسپيدمان مي‌كرد

چه بي‌تحمل بوديم، هم‌قطاران‌‌!
تابِ روان آب را
حوصله نكرديم
تب آفتاب را چگونه تاب آوريم؟

...

روزگاري بود...
آري
قدرش ندانستيم،
باري!

مسيح
3 مرداد 82

* : اين شعر، حاصل مواجهه‌اي بود با بستر رودي كه تازه خشك شده بود و به مدد سنگ‌هاي سپيد، ردي روشن و پرخَم از خود برجاي گذاشته بود.

۲۴ تیر ۱۳۸۲

ميلاد


... و زود يادم رفت
غروب ‌شكوه چشمان‌ات
از باختران‌‌ِ سكته‌ي رويا
-زماني كه با خاوران زاينده‌ي زرفام
وداع كردند-.

͸

سرتاسر يك روز بود،
-يا نيمي از آن-
...
بيرون خزيدم،
از لفاف ترك‌خورده‌‌ي پيله‌اي ديرپا
به هيأت شب‌پره‌اي سنگين
-با دو بال ناتوان-
...
چيزي در تو درخشيد؛
چيزي در من گرم شد
-يا روشن-
َو
... پريدم!

͸

وه!
چه برقي دارد چشمان‌ام!
پيله‌اي آن پايين است...

مسيح
24 تير 82

۲۳ تیر ۱۳۸۲

تكدي

دراز دستيِ زمين بود شايد
كه كو‌ه‌ها را افراشت:
هنگامي كه دست آزمندي
به انبانِ سپيده دراز مي‌شد
تا مشتي زر ستاند
يا به كشتزارِ بي‌انتهاي شبي
تا خرمني سيم

هِي.. هِي..
كج‌دستِ زمين
هيچ ندانست
از كجا چروكيده و رنجور است
-اينچنين!- ؛
و هيچ نشنيد
آواز خزانه‌دارِ پيرِ خورشيد را:
- افسوس!
جايِ دستانِ آزمند،
اي كاشْ
دلي عبرت‌بين داشتند اين خاكيان!

مسيح
22 تير 82

۱۸ تیر ۱۳۸۲

زوال


ستاره‌ي بي‌بخت‌ام من!
كه در غروبِ كهكشانِ هزارسفينه
فروغ مي‌فروشم
-ديرگاه-

آي
بي‌ستاره‌ها!
كهكشانْ تمام شده،
سفينه‌ها خاموش‌اند...
نورِ ارزان نمي‌خريد؟

مسيح
18 تير 82

۲۱ خرداد ۱۳۸۲

حباب


با احترام به: فاطمه حق‌ورديان

در حبابِ گرمايِ بي‌مهرت
تصعيد مي‌شوم
تا بخار نقره‌اي‌ام
جدارِ بي‌رمق‌ات را بپوشاند
-سرتاسر- ؛
تاريك مي‌شوم...
و تو:
قدحِ آينه‌كردار!

تا بر من مي‌گردي
كوژ-چشمي‌ات را نمي‌تواني پنهان كني،
تا برگردم...

كژ-تابي‌ات را
چاره‌اي نمي‌شناسم
اما
دست‌كم مي‌دانم
كه ديگر
نمي‌تركي،
...
حباب جيوه‌اي!

مسيح
21 خرداد 82

۲۰ خرداد ۱۳۸۲

تمنّا


خشم را
دالانِ مرگي،
عصيان را
اي كاش
حصار بي‌تجاوزي بود،
هم‌جدارِ آسوده‌گيِ نكبت‌بارِ ما!

ϧ

گامي فروسوي شهامت نهاديم
-خود خواسته-
تا به هاويه‌ي گناهان ناكرده
آتش گردان دوزخي خدا ساخته گرديم؛

جايي اين‌سوي اقتدارگُزيديم
تا
... آخ ...
بپالاييم
زهرِ دروغينِ گزنده‌گاني را
كه نيش‌شان
حتا
عاريه بود!

به خس‌خسِ خرده‌نفَسي قناعت كرديم...
در بيشه‌زار تاريك انسداد
مباد كه تنگي ريه‌هامان
تاب‌ نيارَد
حوصله‌ي سركشِ بادِ كوهستان را؛
...
و گوش‌هامان نشنود
هزارآوايِ جاريِ رودِ جاودانه‌مست را:
- خداي را
اي‌كاش
رنگْ رنگْ شرابي،
خليفه‌اش را
پاره‌ْ پاره‌ْ ناني –حلال- بود،
هم‌عنانِ آب‌ِ حرامِ ما!

مسيح
20 خرداد 82

۱۳ خرداد ۱۳۸۲

كوچ

نفريني بر جاي نماند
تا نواله‌ات كنند
يا سنگي حتي
تا بدرقه‌‌ي دوزخ‌ات گردانند

رفتن‌ات هم
-چون آمدن‌ات-
سهمِ ريا از نيرنگ ربوده بود
تا پايِ فريادي
بر بي‌راهه‌ي گريزت نسايد

ϧ

بر بامِ رذيلِ صدارت،
حكمِ غيرت‌ جنباندي
و در حضيضِ حكمت
خيشِ خواري راندي
تا ژرفايِ تاريكِ پانزده‌قرنه را بيفزايي
و سياه‌چاله‌هاي‌ حميت‌ات را
از حقيقت و نور بيانبازي!

ϧ

اينك
حراميان‌ تواند
وا ايستاده
گرداگرد گور مردگان بي‌امتداد،
با خيل درنگيان پر شورت!
تا بگريزي
...
بي‌نفريني
بي‌سنگي
...

مسيح
13 خرداد 1382

۸ خرداد ۱۳۸۲

غم كوچك


به ارزني سوخته‌ نمي‌ارزد
غمِ ناني كه بر گرده بسته‌اي
بر راهِ سي‌قدم‌ِ سيرشدگان

ϧ

جايي دراز كشيده‌ام
-عمود- ؛
جاده‌اي از من خواهد گذشت
ردپايِ سگ‌زيان اگر نشان‌ام دهد

اقتدارِ هفت بيابان‌ را
به خاركناني بخشيده‌ام
كه راه، بر قدم‌هاشان هروله مي‌كند؛
...
به باديه‌روهاي بي‌نان
به شب‌نوردهاي بي‌تمنّا

دهاني نيستم اما
بهرِ اين گوش‌هاي خزه پوش
كه خدنگِ دعاهاشان
سكوتِ شب را مي‌خراشد
تا به كدام چنبره‌ي اجابت آويزد

ϧ

سير خواهي شد، عاقبت
بر راه تن‌آسايان اگر قدم بيالايي
قدم
قدم
قدم
...
هيچستان عافيت!
مسيح
8 خرداد 82

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۲

انزوا


ايستاده‌ام
بر تارك بي‌حصار تنهايي‌ات
جايي ميان شمع و اشك
اين‌سوتَر از ترديد
تا سهم بي‌چيز خاكساري‌ات را
به دندان بردرم

چيزي‌ام نيست
هراس
از تيررس نگاه‌ام مي‌گريزد
و ناله‌اش
عقده‌ي چركين وحشت توست!

باكي‌ام نيست
بر تارك عقده‌هاي‌ چركين‌ات
دمل‌هاي تلخِ‌ هراس-آسودگي را مي‌گزم
و تنهايي‌ات را
به نيش مي‌كشم

كجاي تنهايي‌ات خفته‌اي؟

مسيح
27 اردي‌بهشت 82

دروغ نمي گويم


دروغ مي‌گويم!
هراسي‌ام نيست از دشمني با خداي تو
در بتكده‌اي كه خدايان تردش
به وسوسه‌اي قناعت كرده‌اند
برچكيده از شرمِ مهرِ نقش بسته به پيشاني گناه

(- خدايان ناشايست)
گوش‌ام از هراس بار گناه‌شان، پُر
و زبان‌ام
بي‌نياز از اندرز
ايشاني را كه به خواب صد غفلت بهشت در غلطيده‌اند،
با مستي و دروغ

دروغ مي‌گويم!
من خواب ديده‌ام
ابابيل بر دستان پير تبر ابراهيم نشسته
و نقش بوسه بربسته
كهنه‌زخم‌‌هاي بت شكسته را

دروغ نمي‌گويم!
من
خواب ديده‌ام!

مسيح
27 اردي‌بهشت 82

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۲

سراب

جز خوشبختي‌اي‌كوچك نيست
فتح جاده‌ها
هنگامي كه خيال هلهله‌ي سواران
حوصله‌ مي‌پزد،
چاه بي‌باران بيابان را

ϧ

شتابانيم
به شُكوه فريبنده سرابي
كه انحلال واحه به مرده‌ريگستان باديه را
اندوهي مكرر مي‌خراشد
بر قلب هزارپاره‌ي باد رهگذار
...

جز فريبي بزرگ نيست
فتح جاده‌هاي بي‌سوار
به باديه‌ي هزار مرگ بي‌مزار


مسيح
25 اردي‌بهشت 82

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۲

سايه


دستي به پيش
شرمي ز پس
چشمان خيره‌مانده به دستان دور دست
پندار سوزناك نگاهي كه آشناست...

شب، بي‌مجال
روز، گرم
پهناي كوچك و رگ ناچيز سايه‌‌اي
پاي برهنه‌اي كه حواس‌اش به سايه‌هاست...

سهم كم خداي
آه و درد
كابوس مرگ هرچه تمنّاست، يك به يك
گويي خدا به خواب خوشي رفته، سال‌هاست...

عمر كم بنفشه
فراموشي بهار
مانده‌است رنج و هيچ دگر، هيچ، هيچ... جز
نقش دلي فسرده كه در قاب سينه‌هاست...

رختي سياه
بختي سياه‌تر
تخت‌اش زمين و ماه و ستاره‌است سقف او
تقدير بي‌زبانه‌ي او، آتش شماست!

مسيح
21 اردي‌بهشت 81

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۲

براي سينا مطلبي
«كس به ميدان در نمي‌آيد، سواران را چه شد؟»
حافظ

آسمان تنگ است...
جاي هق هق باراني‌اش، خالي...
(
لاجورد خشك
بي‌باران
امتداد خطّ بطلان،
رنگ خون...
تا ماجراي سرخ انديشه
)

صيحه‌اي كز شهسواري دور مي‌آمد به گوشم
جز فريبي كز بن نايي شكسته
لاجرم بر گوش مي‌سايد، نبود
(
گوي در ميدان...
اسب بي سوار زخمي‌ اش، خاموش و سرگردان...
سوار خسته اما
قامت فرياد سبزش، خرد
گوشه‌اي در بند،
در زندان
با خيال هستي‌ِ بي‌مرگ ريشه
)

ϧ

آسمان تنگ است
جاي هق‌هقِ باراني اش خالي‌
شهسوار شهر ما در بند
بوي منجلاب قصرِ پيران!

ناله‌ي نايي به گوشم باز مي‌آيد...


مسيح
13 اردي بهشت 82

۴ اردیبهشت ۱۳۸۲

انكار


شب
-از صداي زنجره‌ها خسته-
تا به صبح
ِاستاره مي‌شمرد،
در اشتياقِ پرتوي خورشيد
لختي نمي‌غنود.
قدّيس،
آرميده و در خواب مي‌نمود...

هفتاد و دو پري‌‌ِ آفريدگار
خاموش و گنگ
بر سرسرايِ ساحتِ قدّيس بر شدند
(گويي خداي
رنگ صدا را
زِ بالِ اين پريان
باز
چيده بود!)
بستند حلقه‌اي
بر گردِ آن غنوده در آغوشِ سردِ خاك.
چرخي زدند و
دست‌هاي دگر را به هم زدند
تا خوابِ مرد
-شيرين‌ترين عبادتِ هر شامگاهِ وي-
بگريزد از خيال...

قديس،
چشم‌هايِ روشنِ خود را كه برگشود
پرهيبِ بي‌شمارِ نوپريان را بديد و ... نور
نوري چو روز
نوري چو آفتاب
چون چلچراغ روشن خورشيد...

هفتاد و دو پريِ بي‌زبان و گنگ
بر سرسرايِ تيره‌ي قديس
چيزي نگاشتند؛
چيزي به رنگِ روشنِ ظلمت‌گريزِ ماه:
«قديس!
قديسِ خواب
قديسِ بي‌ستاره‌ي مبهوت و گمشده
اين نورِ ماست
كآورده‌اند دوش به دوش‌اش به نزد تو
اين رشته‌ي نجات تو
اين نسخه‌ي بقاست
با ما بيا...
تا به سراپرده‌ي نجات
تا آستانه‌ي راحت
تا بهشت»
...
قديس،
- چشم‌اش پياله‌ي خون
لرزنده هر دو دست -
برخاست ناگهان
فرياد زد كه:
«هان!
خاموش شو...
بگريز از سراي من اي خواب را گريز!
بيم از هلاك نيست
كه صبحِ دروجِ ما
از چلچراغِ روشنِ خورشيد برتر است»
...

ϧ

خورشيدِ مشرقي
شب را به خوابِ تازه‌فراموشِ صبح برد
يادِ ستاره و مه را
بر باد شب سپرد
-پرتو فشان-
به ساحتِ قديس سركشيد:
...
قديس، مرده بود!

مسيح
4 اردي‌بهشت 82

۱۶ فروردین ۱۳۸۲

طلوع!

جايي كه پرفروغ‌ترين ستاره
جز حقارتي كم‌رنگ‌تر از سياهي نيست،
خورشيد را بنگر:
سير از سِير خويش،
ناگزير از غروبِ ماسيده در هراسي
كه از مرگ طلوع مي‌كند

ϧ

پله‌هاي سنگيِ آفتاب‌شسته را
ديگر
تاب سرديِ سايه‌ام نمانده
و خورشيدِ مدعي حتي
مجالِ انكارِ مرا ندارد
كه شرمِ سرخِ فرو‌شدن در انحطاطِ باختر
گزنده‌تر از نگاهِ خيره‌ي من نيست
بر آفتاب!

ϧ

تنها من شايسته‌ي تنهايي بودم
و تاريكي
تنها بر من تابيد

مسيح
16 فروردين 82

۱۰ فروردین ۱۳۸۲

چرخه ي درد


بيهوده پاي مي‌كوبد مرد
ميلاد نوزادي را كه آبستن مرگ است.

ϧ

در جدار هيچ، زاده شديم
در جوار رنج، سهم ناچيز خويش به دندان برگرفتيم
در خيال قاف، زندگي را بر سينه كوفتيم
در مدار خاك، بي‌رحمانه افسرديم
و در نشيب انحطاط، پنجه بر مرگ سوديم
تا باز از ما كه زايد!

ϧ

بيهوده بر سر مي‌كوبد زن
مرگ نوزادي را كه ميلاد درد بود!

مسيح
10 فروردين 81

۹ فروردین ۱۳۸۲

تاريك خانه

«تاريك‌خانه»

در فروغ چشمان بي نقاب‌‌اش
عشق را گزيري نبود از ماندن و
هرزگي را مجالي
چونان پرده‌ي بي‌رياي افتاده بر چشم‌خانه‌‌‌هاي شرم

ϧ

دشنه‌اي بر روياي سيمين‌اش فروخليدم
تا نقره‌فام سرودي گردد
فتح چشمان بي‌حجاب‌اش را

تا مرد
مهتابي‌ترين آواز عشق را
ميان بهت دم‌بدم نفس‌هاي‌ شرم
نگيني تازه سازد
بر دشنه‌اش

تا فرو ريزد
عرصه‌ي كشاله‌ي مستانه‌ي نياز
در فريب بد‌قواره‌ي خواهش‌هاي ديرپا

تا بگريزد
نرم‌خندِ عريان‌ِ عشق
از وهن صدجدار‌ِ قهقهه‌هاي سرمستي
...

ϧ

در تاريك‌خانه‌ي تهي چشمان‌اش
نه عشق را زهره‌ي ماندن بود
نه هرزگي را
چونان كابوس‌ ديرگريخته از روياي نقره‌فام

مسيح
9 فروردين 81

۶ فروردین ۱۳۸۲

تناسخ

آغوش بي‌حصار دريا
دل‌كندن از تمناي بازگشت است
مگر به گونه‌ي باران!

ϧ

اي همه رودهاي جهان!
سر پيوندتان اگر نيست،
دلِ باريدن آموزيد
ورنه
دوزخ باتلاق‌هاي بي‌باران
برزخ سرد مرداب را
حتي
از خاطرتان خواهد زدود؛
كه گرم‌جاي سينه‌ي دريا
بهشت بي‌بازگشت است،
مگر
به گونه‌ي باران!

6 فروردين 82

۲۱ اسفند ۱۳۸۱

ابرها


ابرها،
ابرهاي ترس
ترس بام‌هاي بي پرنده
ترس چترهاي بي‌حساب...

ابرهايي كه
بي‌دريغ
مي‌دوند
روي برگ برگ شاخه‌هاي پير
مبادا كه شاخه‌ها گمان برند لحظه‌اي
ز ياد رفته‌اند!

ابرهايي كه گونه‌هاي پير خاك سرد را
با طراوت هميشه‌شان
بزك مي‌كنند
تا تفاخر كند به رود و آب
چهره‌ي جواني‌اش!

ابرهاي بي‌قرار
ابرهايي كه زود،
مي‌روند و جاي پاي خيس‌شان
لكه‌اي به رنگ آسمان
جاي خوش مي‌كند!

ابرهاي عشق،
لاله،
سوگ،
مرگ...
ابرهاي بي‌مزار!

مسيح
21 اسفند 81
روز ابري نفس‌هاي واپسين زمستان

سوگ لاله ها


دشت‌هاي پر ز درد اندرون خسته‌ام
سوگوار ياد سرخ لاله است

ديگرش نوازش نسيم
ساقه‌هاي سبز بي‌غبار را
سر‌نمي‌كشد ز خاك

زخم‌هاي كهنه‌ام
سرنمي‌كنند باز
تا صداي گريه‌ام
التيام لاله‌هاي دور را بشكفد
تا به صخره‌هاي سخت بي‌تپش
بازگويد كه من هنوز
زنده‌ام؛
هنوز بغض لاله‌ها
سينه‌ي مرا فشرده مي‌كند
و ياد سبزه‌هاي بي‌ريا
سينه‌ي مرا فراخ؛
هنوز مي‌كشم نفس

هنوز زنده‌ام...

مسيح
21 اسفند 81

۱۶ اسفند ۱۳۸۱

نجوا


من راه نيستم
باغ نيستم
سپيده تويي
من چراغ نيستم...

ϧ

در محاق بي‌ارتعاش ‌حضورت
حجم عشق را سكوت كردم
تو ماه شدي
برآمدي،
من چراغ شدم...
ستاره شدي
در معرض چشمان‌ات سوختم،
راه شدم...
نسيم شدي
در معبر صداي‌ات شكوفه دادم،
باغ شدم...

ϧ

مرا نمي‌پرستي،
اي قديس؟!

16 اسفند 81

۲ اسفند ۱۳۸۱

بغض


صداي همهمه‌ي باد را نمي‌شنوي؟
غريوِ خشمِ سفيرانِ خيسِ باران را،
كه زخمِ كهنه‌ي بيداد را
به شانه‌هايِ سترگ‌ات
نماز مي‌خوانند؟

كه تشنه‌اند،
تشنه‌ي بغض‌اند
تشنه‌ي آه‌اند؛
و التيامِ نفس‌هايِ گرگرفته و صدشعله‌ي تو مي‌خواهند؟

كه از لبانِ ترك خورده‌ي غزل‌فام‌ات
كه زخم‌خورده و دندان‌گزيده‌ي خشم است
و فريادهاي همواره
خيالِ كهنگي از تاول‌اش بسر برده،
بوسه مي‌خواهند؟

كه بي‌دريغ
بر قبله‌گاهِ پرتپشِ چاك‌چاكِ سينه‌‌ي تو
كه آستانه‌ي اندوه و خشم و طغيان است،
و گلْ‌سرشك‌هايِ هق‌هقِ شب‌گريه‌هايِ رنجوري
معطرش كرده،
ديده مي‌سايند؟
...
غريوِ خشمِ سفيرانِ خيسِ باران را،
صدايِ همهمه‌ي باد را،
نمي‌شنوي؟

مسيح
2 اسفند 1381

۳۰ بهمن ۱۳۸۱

عروسي ملال

جشنِ عروسيِ هزاران هزار دخترِ عريان

سياه بخت

سپيد موي

ايستاده در دو سويِ خيابان،

چراغ نداشت...

نه حجله‌اي

نه اجاقي

نه تازه دامادي!

و دانه هاي بلورينِ برفِ جشن‌آذين

صفيرِ اُزگلِ نَفَسِ احتراق را كه مي‌ديدند

-برآمده از تلِّ آهن و دود-

پس مي‌زدند و محو مي‌گشتند،

بي‌مجالِ فريادي.

و باز دانه‌هاي دگر

كه جيغ مي‌زدند و

بر و روي نو عروسان را

سپيد مي‌كردند...

برف‌دانه هاي سمج!

مسيح

30 بهمن 81 . روز برفي زمستان

۲۸ بهمن ۱۳۸۱

كابوس


زَقّوم لب‌هايِ فسرده‌ات،
خوابِ بوسه را برمي‌آشفت
تعفّنِ نفس‌هايِ بوي‌ناك‌ات،
تغابُنِ سقايه را انكار مي‌كرد
وحشتِ چشمان‌ِ بي‌فروغ‌ات،
زَهره‌ي فانوس برمي‌دريد
چمبره‌ي بازوانِ نامهربان‌ات،
تنگ‌جايِ تابوت را به سخره مي‌گرفت
كج-خطِ انگشتانِ ناموزون‌ات،
انحنايِ آب و آينه را مي‌پژولانيد
زمهريرِ كابوسِ زنانگي‌ات،
حميمِ دوزخ را سرد مي‌ساخت...

ϧ

ترديد روا مدار،
اي يقين پليد؛
تمام‌ام كن،
اي روسپيِ هوس!
مسيح
27 بهمن 81

۲۷ بهمن ۱۳۸۱

حسرت

دل‌ام براي تو تنگ است
كه ازدحام حضورت
بي‌انتهايِ خيال مرا
چاك مي‌كند.

چه‌قدر كم بود
فرصت آبيِ چشمان‌ات
براي غرق شدن؛

چه‌قدر ناچيز بود
مجال آرامِ دستان‌ات
براي گم شدن؛

چه‌قدر كوتاه بود
نوازش‌ گرمِ نفس‌هات
براي پُرشدن؛

ϧ

هنوز اما
در چشمان‌ات نيست مي‌شوم؛

راه‌هاي دستان تو
هنوز
مرزهاي فوّاره و باغ را نشان‌ام نمي‌دهند؛

التيامِ يادِ نفس‌ات
دل-خشكي‌هاي بي‌برگي‌ام را آتش‌ مي‌زند
هنوز هم...

ϧ

چه خوب مي‌دانم اما،
كه بر نمي‌گردي!
مسيح
27 بهمن 81

۱۴ بهمن ۱۳۸۱

بي وزني


پشت‌واری گران
برگرده نهاده‌ام،
اندوه ِ تمام ِ نطفه‌گان ِ هنوز را

احساس ِ شانه‌های‌ام را گم می‌کنم
وقتی که باد
دست‌های‌ام را می‌گشاید.
14 بهمن 1381

چاه خاموش


سنگي به چاه بيانداخت
ديوانه پيرِ خانه‌برافروز
تا صد هزار عاقل
بيرون‌شدي به چاره نيابند.

پس‌ماندگانِ وهن و عفونت
-واماندگانِ پيرِ حقيقت-
كردند پر زسنگ چاه را
تا صد هزار نه،
كه دوصد چند نيز
چاهي دگر به ديده نيابند!

14 بهمن 1381

۹ بهمن ۱۳۸۱

زمستان

امانِ تازيانه‌ي باد را
خاطره‌اي فراموش ساخته؛
دادِگرسنگي را
افسانه‌اي خاموش
گنجشكِ فروفسرده‌ي اندوهگين

احترامِ دشمنِ كوچك را
-مگر كه ترسي‌اش نمانَد و نرمانَد-
كلاه برمي‌گيرد از سَر
مترسكِ پاي در وحلِ چوبين
تا پيشكش‌اش نمايد
كهنه-دانه هاي تابستانِ دور را.

9بهمن 1381

۲۳ دی ۱۳۸۱

فرسايش


«در سوگ بهار...»

شوربختيِ زيستن
در زمانه اي كه مرگِ قناري را كس، مرثيه اي نمي‌خوانَد
و سر فرو بردن در گريبانِ بيهده‌گي،
رسم ِمعهودِ جوانمردان است...

رنجِ نفَس كشيدن
بخارِ زهرآگينِ سردابِ سرسپردگي را،
در شهري كه گزمگان‌اش
چركابِ بويْ‌ناكِ فرزانگي بالا مي‌آورند و
ديوان-داران‌اش،
تاريخِ بردگي، از نو مي‌نگارند...

سوز-زخمِ نگريستن
قامتِ شكسته‌ي فرياد را
هنگامي‌اش كه
خاموش
در گورِ نفرت و كينه مي‌‌فشرند،
به گورستاني كه مردگان‌اش را
سلاخي از تبارِ لاش-خواران، دعا خوان است...

دلهره‌ي شنيدن
سكوتِ نفرتِ انبوهِ دل‌مردگانِ پريشيده را،
در دياري كه سلسله جنبانِ عشق‌اش
چروكيده قلبِ بي‌تپشِ چركيني‌ست
از سلسله سفله‌گان...

تهوعِ چشيدن
زهرِ هجرِ آزادي را
قطره
قطره،
در سرزميني كه «آزادي» به خاطره اي دورمي‌ماند
كه مرثيه‌اش را
حتي
باد هم ترانه اي نمي‌خواند...


خود به مرگي ماننده است،
بي آرامش گوري
كه تن-خستگي ساليان درد را
به خاك بسپاري.

23 دي 1381

۱۵ دی ۱۳۸۱

حادثه


بر پهنايِ رهايِ دشت
شب
با سكوتِ بي‌انتهاي‌اش
با سياهيِ ژرفِ ناگزيرش
در خواب مي‌نمود

دو دل‌داده
غنوده بر بسترِ بي‌خياليِ تاريك
نجوايي رمزآلود داشتند و
نردِ عشق مي‌باختند...

ماه بي‌شرم‌ اما
حريرِ نازك‌اش را بر دشت يله داده
سياهيِ شب را بردريده
حادثه‌ي عشق را سرك مي‌كشيد!
15 دي 1381