۸ آبان ۱۳۸۶

بازگشت


از آسمان خانه‌ات
يك عمر بالاتر هم كه بايستم،
آن‌قدر كوچك نمی‌شوی
كه بر می‌گردم.

بازگشته‌ام
تا در هوای‌ تو، آسمانی شوم -بی‌ستاره-
تا بی‌منت كهكشان و مزد كردگار،
جايی ميان نامتناهی و نيستی
تنها من باشم
و تو.
8 آبان 1386

برهان

«ذهن، جزئی از ذات الاهی نيست؛ بلكه تصويری از اوست؛ بازنمـای گيتی‌ست.»لايب‌نيتس
شعاع‌های دايره،
پيش از خدا هم با هم برابر بودند؛
و دو خط موازی،
بعد از خدا هم
يك‌ديگر را قطع نخواهند كرد.

با اين همه
نگاره‌های مسجد شيخ لطف‌الله
تا گنبد فيروزه امتداد نمی‌يافت،
اگر بانگ مؤذن‌زاده
سنگ‌فرش‌های نقش جهان را
‌چنان
به تلاطم نمی‌خروشيد.
8 آبان 1386

۶ آبان ۱۳۸۶

مرگ

خسته تر از عتاب تو ام!
دست از طلب درازتر بازگشته‌ام؛
تا در سرزمين تو
نه زندگی پيشه كنم؛
نه به طواف دل‌خستگی‌های‌ات، پای‌افزار برگيرم از پای و
نه حتا،
-به كردار مسافران هميشه‌ات-
لختكی بياسايم.


بی گورنشانی
-از هياهو-
به خاك‌ات سپرده‌ام خود را؛
از همين امروز،
تا ابدالآباد...
6 آبان 1386

يأس

«ای عجب! در ســـرای دشخواری به تو خواری خواست؛

در سرای خواری، كی به تو دشخواری خواهد خواست.»

ابوالفتوح رازی

هرگز به زاری

-اين‌چنين-

نگريسته بودم

كه امروز -به خواری- ،

روي در پنجه‌ی استيصال افكنده‌ام.

مجلسيان را

به ختم استغاثه‌ی «الذين ينفقون في السراء و الضراء» خويش خواهم خواند

كه نيمي از آيه،

شأن نزول ندارد.

6 آبان 1386

۲۸ مهر ۱۳۸۶

نذر


در سرزمين‌ِ تب‌دارِ من
جنگلی روييده ا‌ست.
كه روز را روزه‌یِ باران دارد و
شب،
-روی در محراب-
تسبيح‌گويانِ
سايه
سايه
سايه‌ی توست، تا سحر.



در سرزمين‌ِ تب‌دارِ من
جنگلی می‌سوزد.
آسيمه‌سایِ دور از دست!
عريانیِ باران‌هایِ كوهستان، نذر تو؛
سايه‌ات را از من دريغ مدار!

28 مهر 1386

۲۶ مهر ۱۳۸۶

دل ريشه


اين ساز کهنه زخمه به خرج‌اش نمی‌رودپشت شکسته دشنه تحمــــل نمی‌کنــــد
«حسن قريبي»
سازِ بی‌كينه!
ملامتِ زخمه،‌ ملالتِ زخمی ‌ست
-پنهان در سينه و آشكار در حنجره-
كه سالياني‌ست مضراب بر مضراب،
اندوخته‌ای به درد و آموخته‌ای به دم‌دمه‌های هزار آوازت.

مرهمی مطلب!
وقتی ساز‌ها در آستين‌ها پنهان‌اند و
آستين طبيبان، خون‌چكان.

26 مهر 1386

۲۴ مهر ۱۳۸۶

«شِكوه»

تمام خواب های من تعبير مي‌شوند
در ميانه‌ی راهی
كه از تو به من می‌رسيد.

های! تعبير همه خواب‌های من!
در كدام خراباغ‌ِ كدام ده‌كوره‌ی اين بي‌راه
‌‌مرا گذاشتی و گذشتی؟

24 مهر 1386

۲۳ مهر ۱۳۸۶

مرثيه


اي دلبــر و مقصـود ما اي قبله و معبــــود ما
آتش زدي در عود ما نظــّاره كن در دود ما
مولانا
گيرم بند شود سنگ بر سنگ
نه با همت باد -كه غبار مي‌روبد از سنگ و خاك‌اش بر سر مي‌توفد از ديگر سوي-
و نه رحمتِ خاكي -دست‌ريس هوهوي باد-؛
كه به حكم محتومِ «شدن» !

گيرم بگذرند روزهاي بي تو
نه با مرهمِ فراموشي -كه ديري‌ست فضيلت‌اش از خاطر گريخته-
و نه خواريِ بخشش –دست‌افزارِ بيشينگان ساده‌دل-
كه به كردارِ «زمان».

ϧ

دريغ !
ارغنون-ناله‌هاي دل‌‌ام را،
نه باد
نه خاك
نه فراموشي
نه بخشش...

15 مهر 1386