۱۰ دی ۱۳۸۹

سنگ هم گر آب می‌شد عقده‌ی مشکل نداشت

مثل دریادل‌شکسته‌ی پیری
که
هنوز
نصف النهار
از مبداء ماه لیالی‌اش می‌گذرد
به نابسندگی اشک
با پهنای صورت‌
مشکوک ام

درد
سیلابی درونی ست
که انگشت در شرح صدر اش می کنی
بعضی دریاها را باید
با عصای موسا
یک‌جا قورت داد

۹ دی ۱۳۸۹

حلق مستان از شراب دیررس تنگی کند

از مَدّ ِ مبتلا در ابروی تو
پرنده‌هایی بیرون زدند
که کمان‌کش از هلال درآمده‌ی ماه بودند

جانب کدام سمت این فوج را بگیرم
که قاف ساختگی ام
در گلوی گودال‌های ماه
گیر نیفتد؟

غبار رفته به بادم نفس‌شمار بقاست

از کوتاه‌ترین جمله ها
نگاه کن
خسته ام
کجای این عبارت را پیاده سلام کنم
که عافیت
تنگ‌تر از پیراهن دل‌تنگی
از گریبان‌ام حساب نکشد؟

به هیچ زبانی تکرار ام نکن
از گردی صورت
تا هر دو مچ
تمام زن‌ها حجاب من اند

لب‌ها
لب-ا-لب اتهام مرگ چار بوسه مانده به تیغ تو اند
که هرگونه ردی از شش جهت را
بر گلوی‌ام راه می‌بندد
کدام خنجر از پشت منی؟
چه‌قدر از آخرین حرف جمله‌ها کوتاه شده‌ام
که کمر به قتل نقطه ها بستی؟

دو پلک بر آستین دوخته ام
نیامدی
وصیت کرده ام
عقوبتی که از میان یقه ام می‌گذرد
بدون حضور کدام معادل غیبت تو برگزار شود