۷ دی ۱۳۸۷

اشاره


آن‌قدر به سوی ِ ماه اشاره کرده‌ام
که حالا خیال می‌کند
می‌خواهم اجازه بگیرم
تا ستاره‌های ِ سوخته‌ام را بشمارم.
آن‌وقت تو - آن‌طرف دنیا -
شب‌ها را طوری پشت و رو کرده‌ای
که ماه هم دیگر
فرق ستاره را تشخیص نمی‌دهد
با سوراخی که خواب ِ خورشید می‌بیند.

حالا آفتاب
نزدیک‌تر به تکلیف ماه
خاموش می‌شود.

7 دی 1387

۵ دی ۱۳۸۷

هبوط


اعجازهای ِ رو شده
سریع‌تر از سوگند‌های ِ نیم‌جویده
از پا می‌اندازد مرد را.
کاش تب بودی و بدون ِ مقدمه فراگیر می‌شدی
تا این‌قدر سیب‌های ِ نچیده را - بی‌حاصل - پی ِ پاییز‌های ِ نرسیده‌ات نکشم
و به جای ِ وسوسه
سایه‌ی درخت ِ حیات ِ قدیمی را تمیز کنم
که گرچه لنگ‌های ِ درازش ترک خورده بود،
مثل ِ ایمانی که به دست‌های ِ رو به آسمان ِ تو آوردم
یک‌بارمصرف نبود.

کاش تب بودی و مثل ِ تبر به جان‌ام می‌افتادی
تا برای‌ات این‌همه هذیان نتراشم!

5 دی 1387

۴ دی ۱۳۸۷

خوش‌بینی


حتا چشم‌پزشک‌ها هم می‌دانند
چه‌قدر نزدیک می‌شود صفحه‌ی آخر شناس‌نامه
به دید ِ مردی که به تطابق ِ روزها دچار شده.

فردای ِ تازه‌ای در چشمان‌ام کشف کرده بودم
که نیاز ِ فوری‌اش به جراحی
تشخیص ِ قطعی تو بود.

نگاه‌ام را عمل می‌کنم
و از لنزهای ِ عاریتی ِ تو می‌افتم.
4 دی 1387

۳ دی ۱۳۸۷

قامت

با احترام به : بهزاد زرین‌پور
قامتی که شانه‌های‌اش را چیده‌اند
به هیچ عضو ِ پیوندی
بند نمی‌شود.
این را همه‌ی شمشادها می‌دانند!

به اندازه‌های ِ سنگ ِ قبر ِ کسی فکر می‌کنم
و شانه‌های‌ام
از محاسبه می‌افتد.
3 دی 1387

۲۸ آذر ۱۳۸۷

تابلو

هنوز هم می‌شود احتمال ِ امتداد به خیابان‌هایی داد
که چیزی از قدم‌های‌ات را پس ندادند.
مدادم را با نوک ِ زبان خیس می‌کنم
و پرسپکتیو ِ خیابان
به هم می‌ریزد.
حالا دیگر انتهای ِ هیچ خیابانی با یک نقطه پر نمی‌شود
و هیچ هندسه‌ای
ارتفاع ِ خانه‌ها را تحقیر نمی‌کند.
حتا گنجشک‌ها هم لزومی نمی‌بینند
مثل ِ خیالات ِ پادرهوای ِ من
جای ِ خواب‌شان را هی پایین و پایین‌تر بیاورند.
روزگار را چه دیدی!
شاید بازوان ِ واگرای ِ تو هم - با این حساب - به من رسیدند!
26 آذر 1387

۲۶ آذر ۱۳۸۷

یلدا

پیاده روهای ِ شهر را
بدون ِ آستین هم که گز نکنم
باز پاییز
با پای ِ خودش می رود.

سهمی از آفتاب نمی خواهم
وقتی شعله ی چشمان ات را
برای سوزاندن مهیا کرده ای.
فقیر ِ تو هم نمی شوم.
یکی از همین شب های ِ یلدا شاید
دست های ِ ورشکسته ام را بر گرداندم به آستین هایی که مرا فروختند!
25 آذر 1387

۲۵ آذر ۱۳۸۷

پیشنهاد

هنوز هم می توانم
با این همه شاخه که از تن ِ تو جا مانده
چشمان ام را روشن نگه دارم،
اگر باران
بر خاطرات ِ زنگ زده ام نایستد
و مهم تر از آن
بتوانم پیشنهاد ِ این خانم را رد کنم!
24 آذر 1387

۲۳ آذر ۱۳۸۷

غرامت


با این که جهت‌های ِ رو به جنوب ِ چشمان‌ام می‌سوزند،
استخوان‌های ِ تاکرده‌ام
حوصله‌ی ترک‌خوردن ندارند
و رگ ِ گردن‌ام
از ضخامت ِ دوباره‌ی طناب، صرف‌نظر کرده است.
حالا دیگر غروب ِ سرانگشتان تو را
از روی ِ وخامت ِ نگاه‌ات پی می‌گیرم.
خوب می‌دانم
چشم‌های ِ تو
معصومیتی واگشت‌پذیر است
که بیرون از پنجره هم می‌تواند سقوط کند.

با این که شانه‌های‌ام گناه ِ تو را به عهده گرفته‌،
چشمان‌ام
شعله‌ور اند!
21 آذر 1387

۱۹ آذر ۱۳۸۷

کابوس

در انتهای ِ هر خواب
رگان‌اش از نفس‌های ِ خدا که تنگ‌تر می‌زند
- سرزده - سپیده را می‌آزماید.
شب اما پر است از ستاره‌های ِ اجباری؛
ماه، هنوز با گودال‌های‌اش عیش می‌کند
و فاصله
تعرضی به هبوط ِ تمام ِ معجزه‌هاست.
.
.
.
سحر
چون طرحی محتمل
از مضمون ِ بلند ِ آسمان می‌افتد
و فرصت
در کوچه‌های ِ پرت ِ بیداری
گم می‌شود.
19 آذر 1387

۱۷ آذر ۱۳۸۷

شام آخر

از همان ابتدای ِ سفره‌ی امشب تو
می‌شد حدس زد که شام ِ آخر را - این‌جا - سرو نمی‌کنند!
حالا تن‌ام بوی ِ پیله می‌دهد
و بریدگی ِ شریان‌های‌ام را
وسعت ِ دست‌های‌ام کلافه می‌کند.
در این جرم شبانه
بگو
کجای ِ نبض‌ام را از ضربان بیاندازم؟

ببخش عزیزم!
خون ِ من
تف ِ سربالاست
و تقصیر ِ دندان‌های کهنه‌ی تقویم نیست
اگر تاریخ ِ مصرف ِ این گرده نان کپک زده
به این روز درآمده!
17 آذر 1387

۱۵ آذر ۱۳۸۷

انتشار


درست وقتی فراموشی را
در قطع ِ دستان ِ تو تکثیر می‌کنم،
حافظه‌ام میان ِ شکل‌های ِ تصادفی ِ کف ِ آن‌ها مجازات می‌شود.

چه‌قدر بن‌بستی که در انتهای ِ خطوط ِ تاق‌باز ِ دست‌های‌ات به من رسید
شبیه ایمان‌ام بود!

صبور باش!
چشمان ِ مجعول ِ من
آن‌قدر نزدیک ِ لحظات ِ تو نیست که نتوانی انکارشان کنی.
کافی‌ست آن‌ها از ذیل ِ پیشانی‌ام برداری
بکوبی بر عطف ِ صحافی‌نشده‌ی حافظه‌ام
و بر روی آن بنویسی :
«چشمی
که نسیان را زنجیر کرده بود
و از سوراخ ِ آن
مرا زیر ِ نظر داشت!»
15 آذر 1387

۱۳ آذر ۱۳۸۷

كوري


حتا با این عصای ِ سپید حرفه‌ای هم
از نقطه‌های ِ کور ِ تو نمی‌شود عبور کرد؛
می‌توانی از دایره‌هایی بپرسی که توی چشم‌های‌ام ته کشیدند.

می‌ترسم تصمیم‌ام را نگرفته باشی - هنوز -
و بخواهی چشمان‌ام را
با هیزم ِ پرنده‌هایی روشن کنی
که جنازه‌شان ماه‌هاست روی ِ توقع ِ حنجره‌ام باد کرده.
می‌ترسم طرح‌های ِ فوری ِ وصال
با محدودیت ِ شیارهای ِ پیشانی مواجه شوند
و استثناء ِ سپید ِ مردمکان‌ام
از چنگ ِ قوانین ِ جاذبه‌ی تو بگریزد!
13 آذر 1387

۵ آذر ۱۳۸۷

اشراق


از سرانگشتان‌ات - که در فواصل ِ نامعینی معجزه می‌کنند - بپرس
که چند رساله
تا توضیح‌المسائل ِ پیشانی‌ات حرام کرده‌ام.
از چشمان‌ات
که چند مرحله اشراق
تحدُب ِ تیره‌ی مردمکان ِ تو را رج می‌زند؟
وقتی چشم‌های ِ من تا ردیف ِ متراکم ِ زلف ِ تو سیاه رفته
بپرس که چند تعویذ
بر موهای ِ تو - سبز - بافته‌ام؟
.
.
.
حالا که شجره‌ی نام ِ تو را
به نستعلیق ِ شکسته می‌نویسم
خط‌های ِ کوفی
اعتراض می‌کنند!
5 آذر 1387

۴ آذر ۱۳۸۷

طالع


آسمان را باز هم مرور می‌کند.
هیچ ستاره‌ای بدون ِ تفسیر نمانده.
طالع
به سرعت روی ِ خطوط ِ دستان‌اش باد می‌کند.
دل‌اش برای تقدیر می‌سوزد که طرح ِ اقبال ِ او را تحویل ِ ستاره‌ها نداد.
.
..
...
هرچه اشک‌های‌اش را پاک نمی‌کند،
ستاره‌ها اگرچه دنباله‌دار به نظر می‌رسند
اما بیش‌تر نمی‌شوند!
4 آذر 1387

۳ آذر ۱۳۸۷

هاف-لايف


وقتی هلال ِ کمر‌گاه ِ تو
حلقه‌ی عاشقانه‌های ِ نونَوار شده
و از مدار ِ ساق‌های ِ سپیدت کلمات ِ مد ِ روز بالا می‌روند،
اندازه‌ی نیمه‌-عمر ِ عناصر ِ سوخته‌ی شعر ِ من که تعجب ندارد عزیز ِ من!
تقصیر ِ شعر نیست که دیگر از هیچ استعاره‌اش
سپیدی ِ گردن ِ تو بیرون نمی‌زند
و مَجازهای‌اش
حوالی ِ شانه‌های‌ات ازدحام نمی‌کنند.

حالا که تعویذ ِ چشمان ِ تو
حمایل ِ دریچه‌های ِ عبور شده
تقصیر ِ واژه‌های ِ من نیست اگر به گَرد نگاه ِ نامعلوم ِ تو نمی‌رسند.
3 آذر 1387

۱ آذر ۱۳۸۷

آویزه


حالا که کدورت ِ حنجره‌ام بر دامن هیچ زنی نمی‌نشیند،
می‌گویی آوازهای احمق‌ام
به آویزه‌ی گوش‌های‌ات بند نمی‌شود
و گوش‌واره‌های ِ سنگی - عاقبت - گلوی‌ام را خواهد شکست.
اما من هنوز مشت‌ ِ شعرهای‌ام را باز نکرده‌ام
تا هجاهایی را نشان‌ات دهم
که انتهای ِ مُدوَرشان
مسیر ِ چرخان ِ دامن ِ تو را حتا تغییر می‌دهد
و لحظه‌های ِ گریزناپذیری
که مساله‌ی گوش‌واره‌های ِ سنگی ِ تو را هم حل و فصل خواهد کرد.
آن‌وقت
تو می‌مانی و کلماتی
که با بی‌اعتنایی‌ات، کامل شده‌اند!
1 آذر 1387

۲۹ آبان ۱۳۸۷

لامذهب

چشمان ِ اَسوَدم را از آسمان دزدیدم
صبرهای‌ام را به صلیب کشیدم
پاهای ِ کودکی‌ام توی ِ آتش‌دان سوختند...
دست‌های‌ام اگرچه نیلوفری نمی‌کنند،
آب ِ تمام ِ دریاها را هم که بشکافم
تو هم‌چنان
شیعه می‌مانی!
29 آبان 1387

۲۷ آبان ۱۳۸۷

فراغت


مثل ِ سال‌خورده‌ای از دل‌افتاده
تمام ِ ایام ِ هجر ِ تو را هم که ببلعم،
باز آن چند وقتی که در تن ِ تو می‌نشستم، هضم‌ام نمی‌شود.
برای ِ منظره‌ی تو
آن همه پنجره که تا کردم کافی نبود. ؟
حالا پرده هایی را کنار گذاشته‌ام که هول ِ نگاه‌شان را
چروک ِ هیچ چشم‌اندازی مجاب نمی‌کند
و ثانیه‌های ِ معطلی
که از فرط ِ فراغت، آستانه‌ی انتظارشان به حدود پروای من هم - حتا - تجاوز می‌کند.

مثل سال‌خورده‌های ِ چشم به راه
حفره‌ی چشمان‌ام را از تاریکی ِ شاخه‌های ِ درهم ِ پیشانی‌ می‌آویزم
و بالاتر از سطح ِ گورهای ِ کم‌عمق
شنیده‌های‌ام را از مرگ
به تعویق می‌اندازم.
27 آبان 1387

۲۵ آبان ۱۳۸۷

نوشتن


شیوه‌ی تن‌اش از بینابینی ِ عریانی‌های ِ بلاتکلیف می‌گریخت،
وقتی
لهجه‌ی کلمات ِ باکره برمی‌گشت
و روسپی‌خانه‌های ِ خوانش
مضامین ِ انگشت‌نمای ِ خود را می‌گشودند.

به تارهای ِ صوتی‌اش که آغشته می‌شد
آغوش ِ دیگری را می‌طلبید
تا باز خواب ِ نِوش‌تن ِ او را ببیند.
25 آبان 1387

۲۴ آبان ۱۳۸۷

نقطه


نخستین زنی نبود که بر دیوار ِ معدن ِ مادری‌اش نقش می‌بست؛
خصوصیت ِ لعل‌اش را اما
به بهای ِ عمومیت ِ ته‌مانده‌ی لبان‌اش ستانده بود.
از سطرها که دیر به ابتدای نقطه می‌رسیدند پرهیز داشت.
به قدمت ِ کلمات که می‌اندیشید
مادیت ِ هیچ حرفی کفاف ِ ماندن‌اش را نمی‌داد.
نقطه‌ها را نزدیک می‌خواست؛
آن‌قدر که شبیه ِ آدم‌های ِ خیلی دوری شوند
که جنسیت‌ آن‌ها را فقط از اضافه وزن‌شان می‌شد حدس زد.
شیفته‌ی تن‌ها بود.
با این همه
قانون ِ لعل او
عمومیت نداشت.
23 آبان 1387

۲۲ آبان ۱۳۸۷

نقشه


در مقیاس ِ قلمروی ِ تو
نقشه‌ی دست‌های‌ام بی‌حاصل می‌شود
و راه‌های ِ تو
مرا به زنجیرهای‌ام برمی‌گرداند.

تو شبیه ِ چشم‌های ِ خودت می‌شوی :
- دست‌نخورده اما مسدود -
و من
- بیش‌تر -
به گلوی‌ام می‌برم
که در صدای ِ خود اغراق می‌کند
و حرف که کم می‌آورد
عاشق می‌شود!

با این نقشه‌ی تقلبی
موهای ِ گندیده‌ی تو را هم نمی‌شود کشف کرد!
22 آبان 1387

۱۸ آبان ۱۳۸۷

آفيس


دفترم را جا گذاشته‌ام.
خودکار ِ منشی را قرض می‌گیرم تا برای‌ات شعری تازه بگویم.
مانتویی با یک منحنی ِ زیبا پوشیده.
بوی ِ مریم ِ تن‌اش را الیاف ِ نازک ِ آن مجاب نمی‌کند.
می‌پرسم : کاغذ آ-پنج هم دارید؟
...
جلسه ناگهان شروع می‌شود!
18 آبان 1387

۱۷ آبان ۱۳۸۷

تصميم

ارجاع‌های ِ آواره‌اش بیش‌تر به اسرار ِ پس و پیش ِ اجدادی‌اش می‌بُرد تا جدال با نماد‌های ِ نخ‌نما.
با این‌که بشارت‌هایی از نیستی، مرز‌های‌اش را به محکمه کشیده بودند
کراهت ِ معصوم ِ گناه‌اش را در قبر ِ هیچ عبارتی دفن نمی‌کرد.
می‌دانست پیکار با زخم‌های ِ کهنه‌ای که روی ِ روایت‌ها دلمه بسته همیشه به گند کشیده می‌شود.
با این همه به استمرار ِ پاره‌های ِ خودش مایل‌تر بود تا تلاقی با یک حاشیه‌ی ورآمده.
تصمیم، بر جداره‌های ِ قاطع رسوخ می‌کرد...
سوگ‌اش را تحویل واژه‌ها داد.
این طور دیگر خواب ِ ستاره‌ی سیاه‌اش را نمی‌دید.
17 آبان 1387

۱۶ آبان ۱۳۸۷

پريدن


با چشم‌های ِ شور ِ تو پروانه می‌شود.
دستی که پیله کرد به نام‌ات،
نمک نداشت!
16 آبان 1387

۱۵ آبان ۱۳۸۷

تجربه

- از دست‌های ِ بزرگ
انتظار ِ هم‌آغوشی نداشته باش
وقتی رگ‌های ِ خونی‌ات منشعب نمی‌شوند.
این را دست‌کش ِ پوستی ِ رنگ‌پریده‌ای می‌گفت
که قلب‌اش را به سلاخی تعارف کرده بود.
15 آبان 1387

۱۴ آبان ۱۳۸۷

نزاع


من فقط فرورفته‌گی ِ مه‌تابی را دیدم که از کناره‌های‌اش رنگ می‌باخت؛
حیثیت مرزهای ِ تن ِ تو را
من فرونریختم
که حالا بخواهم اعاده‌اش کنم.
مطمئن باش
شکل ِ نقره‌ای‌ات که نازک شود
به استقبال ِ بغض‌های ِ خودم هم نمی‌روم.
سهل است که با انگشت
سایه‌ات را - حتا - نشان ِ چراغ‌ها می‌دادم
اگر دست‌های ِ من - پیش‌تر - به تصرف ِ باران نمی‌رسید!
.
.
.
نه!
چیزی به انگشتان ِ من اضافه نمی‌شود که بخواهم تکانی به انحنای ِ تن تو بدهم!
14 آبان 1387

۱۳ آبان ۱۳۸۷

عليت


شکل‌های ِ مادری‌ام
- لخته لخته - شروع شده بود
و مرا به پیش‌بینی ِ این جهان دعوت می‌کرد
تا تصمیم ِ تمامیت ِ طایفه را
در چشم‌ام فرو کنم.

بدون ِ اطلاع از شگرد ِ اندوه
هوای ِ تابستانی ِ تن ِ تو برم داشت.
به جهت ِ بی‌دردسر ِ خواب‌های‌ام دست بردم
و راه تو
غیر ممکن شد!

حیف!
دیگر به عصرهای ِ تعطیل عادت نمی‌کنم.
13 آبان 1387

۱۲ آبان ۱۳۸۷

آينه

خطوط ِ نازک ِ تو
به رنگ‌های ِ صریح ِ انعکاس نمی‌آید
و بازوان ِ موازی‌ات
در بی‌نهایت هم به من نمی‌رسند.

در آینه حرام می‌شوی!
12 آبان 1387

۱۱ آبان ۱۳۸۷

كركره


با پنجره کنار نمی‌آید
که زمانی رو به مخاطره‌ی کوچه‌ای دل‌تنگ باز می‌شود
وقتی رو به نزاع ِ نخ‌نمای ِ موج و صخره.
(بستگی دارد به محل تولد شاعر)
ممکن است حتا گاهی که به اندازه‌ی کافی نخوابیده است
همین‌طور بسته بماند
یا قاب ِ چشم‌اندازی پیراری شود
که هر شاعر ِ متوسط الحالی را یک‌مرتبه دست‌کم سر کار گذاشته.
حداکثر دیگر دریچه‌ای می‌شود
که خلیجی، پرنده‌ای، چیزی را کشانده تا پای ِ ابراز ِ خودش.
اگر نیو-ایج باشد
شاید از پس ِ دود و ازدحام، پرسپکتیو ِ خیابان را هم تشخیص بدهد
یا حتا با اختراع ِ قبر ِ مشبک
کاربردهای ِ کسالت‌بار ِ دیگری هم برای آن کشف کند.
...
خمیازه‌اش را پف می‌کند به هوای ِ خنثای ِ اتاق
و کرکره را پایین می‌سراند.
11 آبان 1387

۱۰ آبان ۱۳۸۷

تنانه


شعرهای ِ من
بر چیزی بیش‌از جمع ِ جبری ِ انگشتان ِ تو دلالت می‌کرد،
اگر تن‌ات را می‌توانستم در کلمات جاری کنم.

به آخر ِ همه‌ی واژه‌ها نقب می‌زنم
و جای ِ سپیدی ِ گردن ِ تو
استخوان‌های‌ ِ خودم را کشف می‌کنم!
10 آبان 1387

۹ آبان ۱۳۸۷

دو گانه


دل‌ بکن از کلمه و تن بده!
وگرنه
کلمات ِ این روزها
سنگ‌تر از آن‌اند
که بشود تو را تراشید.
9 آبان 1387

۸ آبان ۱۳۸۷

عارضه


در شعرهای ِ اخته‌ی این روزها
کلمات ِ مازاد بر تن‌ام
عارضه‌های ِ تو اند!
و عیش ِ کندن ِ حروف ِ دلمه‌بسته‌ی اندام ِ تو
حدود ِ ارگاسم را از حواشی ِ درد ِ من - حتا - عبور می‌دهد.
.
.
.
دیدی عزیزم؟!
سوء ِ تفاهم ِ لکانی سریع‌تر از کشمکش‌های ِ فلسفی گند می‌زند به مادیت ِ واژه‌ها.
8 آبان 1387

۷ آبان ۱۳۸۷

ترديد


از کناره‌های ِ خورشید
می‌شود به ترک‌های ِ ماه، فقط خندید.
همیشه یک پای ِ پدیدار می‌لنگد:
در ساختار ِ دوگانه‌ی ابروان‌ات
هیچ من‌ی بر تو مترتب نمی‌شود
و هجوم ِ چین‌های ِ پیشانی ِ مرا
شبح ِ هیچ نظم ِ نمادینی پر نمی‌کند.
مطمئن نیستم؛
شاید اگر حافظ نبود
کمان ِ ابروی ِ تو هم این‌قدر کش پیدا نمی‌کرد!
7 آبان 1387

۶ آبان ۱۳۸۷

روشنايي


حتمن باید قرن‌ها را سوزاند
خاکسترش را آورد جلوی ِ چشم‌ات
تا سیاهی ِ روزگار ِ مرا ببینی؟!

استلزام ِ تیر‌گی را
روی ِ کلمات بپاشم هم،
باز
این مردمکان ِ توست
که مجاب‌شان می‌کند!
6 آبان 1387

۵ آبان ۱۳۸۷

سراب


تو از روایت ِ کبیر ِ شاخه‌های انگور می‌آیی
من از خلقت ِ فوری شب‌نم
که از صرافت ِ نقطه‌های ِ شراب افتاده‌ام.
...
استخوان‌ام را به دندان می‌کشم
و از ارتفاع ِ سراب ِ تو
فرومی‌لغزم.
5 آبان 1387

۴ آبان ۱۳۸۷

پيش بيني


من از تعبیر ِ قدم‌های ِ دم‌دمی مزاج‌ات می‌افتم
ماه از تبانی ِ انحنا و پیشانی‌ات
تو از صرافت ِ تکرار ِ «بی‌خیال‌ام شو»!
4 آبان 1387

۲ آبان ۱۳۸۷

زخم


استخوان ِ لای ِ قلب‌اش
چه‌قدر غیرمنتظره بود!

آفت ِ رگ‌های‌اش را به آب بست
قلاب انداخت توی ِ قلب‌اش
استخوان اما
مثل ِ مِـیل
در قلب او تیر کشید.

چشم‌زخم ِ آویخته
دهان ِ غصه خوردن نداشت؛
چشم‌های ِ توی ِ عکس
تنها اتفاقی بودند
که به باور ِ زخم
خشکیدند.
2 آبان 1387

۱ آبان ۱۳۸۷

زستگار


تن‌اش هر غروب
به تنه‌ی ِ ساحلی می‌خورد
که رستگار از شمار ِ شن‌های ِ خویش است.
با این که عریانی ِ صدف‌های ِ کوچک‌اش حراج شده
آن‌قدر خودش را گم نکرده
که نتواند با کندن ِ لباس‌های‌اش پیدا کند.
گیسوان‌اش اما دیگر بند ِ زندگی کسی نخواهد شد؛
حالا عطر ِ تن‌اش را
لای ِ موهای ِ خودش می‌پیچد!
1 آبان 1387

۳۰ مهر ۱۳۸۷

حسادت


شیطان نیستم؛
اما توی ِ جلد ِ همه‌ی سلول‌های‌ات هم که بروم،
در تن ِ ماسه‌ای ِ تو
- مسلمن - ته‌نشین می‌شوم!

او را
مثل ِ عکس‌های ِ اجباری ِ روزنامه در باد
به صورت ِ خود چسبانده‌ای.
آن‌وقت من
مثل تصویری تاخورده از یک بریده‌گی ِ مُعوَج
از زیر ِ ناخن‌ات پاک می‌شوم،
وقتی با فرهیخته‌گی ِ نگاهی اریب
- با پیش‌درآمد ِ کوتاه ِ یک سرفه‌ی حساب‌شده - خطاب‌ام می‌کنی:
حسادت‌های ِ کور
گاهی مثل ِ لهیب
از دیوار ِ ابلیس هم بالا می‌روند!
30 مهر 1387

۲۹ مهر ۱۳۸۷

وسوسه

حالا که به نگاه ِ نصفه‌ی تو قناعت کرده‌ام
وسوسه‌ها حسرت می‌خورند.
بگذار اول از چشمان ِ تو بیفتم؛
آن وقت به سینه‌بند ِ دخترکان هم شاید بیاوریزم
و آرزوی ِ حرام ِ کودکان ِ کال را
بر دل‌شان بگذارم!

این روزها
دانه‌های ِ شن ِ زیر ِ پای‌ات هم
- به قدر ِ قواره‌ی خود -
خیانت می‌کنند!
29 مهر 1387

۲۸ مهر ۱۳۸۷

تشنه


روز که - تنگ - می‌گذرد از آسمان‌اش
دندان‌ها
سرسام ِ سایش می‌گیرند
خاک‌های ِ ساحلی
- مجاب - از لب ِ آب بازمی‌گردند
همه چیز باز
شباهت از نگاه ِ زنی می‌برد
که خود را مسؤول ِ تشنه‌گی نمی‌دانست
و باران‌های ِ گـِلی را
مستحق ِ رودهای ِ آزاد نمی‌شناخت.

سبوهای ِ هزاره‌ی پیش
- در عین ِ تن ِ بی‌لعاب‌شان -
این‌گونه
به اصالت ِ رنگ‌های ِ خود تظاهر می‌کنند!

شب که می‌رسد به استخوان‌اش
گلوی ِ باریده‌ی ِ ماه هم
معبر ِ تشنگي
نمی‌شود.
28 مهر 1387

۲۷ مهر ۱۳۸۷

تاخير


وقتی تکه‌های ِ آینه
- کورمال ِ انعکاس و تسخیر -
دعای ِ آفتاب می‌خوانند،
پاییزهای ِ مصنوعی را هیچ بارانی مجاب نخواهد کرد.
همیشه
عریانی‌های ِ نفس‌گیر
با کمی تأخیر اتفاق می‌افتد
و ما را به صرف ِ زمان در زمینه‌ی گذشته وامی‌دارد.

چقدر طرح‌های ِ ریزش، فوری بود!
مشت ِ باران
لای ضخامت ِ خورشید باز نمی‌شد،
و آینه
لازم نبود استخوان‌های سفیدش را به این وضع بترکاند.
همین که دست‌هامان رازی می‌گرفت،
می‌شد آن‌ها را در مسیر‌های ِ ساده مخفی کرد
یا با اطمینان
به کسالت ِ پاییزی ِ پای ِ درخت‌ها ریخت.
...
حالا باد
فاصله برمی‌دارد از خطوط ِ حتمی ِ سقوط
و رنگ ِ رقیق ِ باران را
هیچ برگی به خود نمی‌گیرد.
27 مهر 1387

۲۶ مهر ۱۳۸۷

قطعيت


در وهله‌های ِ تصمیم‌ناپذیر تو
انگشت‌ها - یک‌شبه -
از بلوغ ِ اشاره می‌افتند.
در تنافر ِ کدام سطر ایستاده‌ای
وقتی به تو اشاره نمی‌کنم؟
26 مهر 1387

۲۵ مهر ۱۳۸۷

شكرانه


اگر غروب ِ گیسوان تو
بر سر ِ قرار می‌آمد،
نظربازی ِ آفتاب
آیا دوباره
در هوس ِ انحنای ِ تن تو می‌دمید؟
نیمه‌ی هیچ شبی باز
با نقش ِ خالی تو پر می‌شد؟
سرسام ِ سطرها هرگز
به آشوب ِ پنجره می‌کشید؟
فکر می‌کنی
گور ِ شعرهای ِ من
از فرط ِ این همه کلمه گم می‌شد؟

راستی
چند سطر
چند مرگ
چند رستاخیز
تا قیامت ِ طره‌های‌ ِ تو باقی‌ست؟
25 مهر 1387

۲۴ مهر ۱۳۸۷

مكافات


در دست‌ها مچاله شد سرانجام،
چشم‌هایی که علی‌رغم ِ افراط ِ نام تو
پاهای ِ تمام ِ زنان ِ دنیا را
گشوده می‌خواست.
گیرم زمان را عقربه‌ها هنوز می‌توانند دور بزنند؛
چه خیال کرده بود؟
مردمک‌های ِ مدور ِ تو را بپیچاند؟!
بگذار حالا مکافات، زیر ِ پوست‌اش هی دور بخورد
و لابراتوارهای ِ کشف ِ انگل
روی ِ وارونه‌گی ِ ژنوم ِ اجدادی‌اش، نوبل بگیرند.

نه!
به سفارش ِ دست‌های ِ تو نیاز نیست عزیزم!
تابوت‌اش را خودش بسته‌بندی می‌کند.
24 مهر 1387

۲۲ مهر ۱۳۸۷

راز

از تناقض ِ چشم‌های ِ او هم که عبور می‌کرد،
باز به خمیازه‌ی خیابان می‌رسید
که از آیین ِ گونه‌های‌اش باز می‌گشت
و رد ِ هیچ ره‌گذری
خطوط ِ روشن‌اش را کش‌دارتر نمی‌کرد.
شاید زوایای ِ او را هیچ حرفی - درست - نمی‌فهمید
که حوالی ِ شیب‌های ِ سقوط، ازدحام می‌شد
و گل که می‌انداخت
گلوی ِ واژه - آن‌طور -
به هزار انگشت می‌پژمرد.

هرچه بود،
دنباله‌ی آن گونه‌ها را
کسی پی نگرفت.
23 مهر 1387

۲۱ مهر ۱۳۸۷

نشاني

نه نشانی داشت
نه تقویم برمی‌داشت.
شماره‌ی نامعلوم‌اش در پرزهای ِ حافظه جا مانده بود
و برگ‌های ِ تعطیل ِ نام‌اش را
از سررسیدهای ِ کهنه کنده بود.
جای‌اش که می‌افتاد
از دفتر ِ آفرینش هم غیب می‌شد
و - ناپیداتر از خضر - از زیر ِ دستان ِ خدا در می‌رفت.

آن روز هم نبود:
روزهای ِ هفته را مأموران
از کنار ِ جاده برداشتند
و دنباله‌ی بی‌محابای ِ پرند‌گان
به کوچه‌های ِ بن‌بست ختم شد.
همان روز
که پشت ِ پنجره‌ شکست
و چشم‌اندازهای ِ هر نظر - یک عمر
در هیاهوی ِ پرده خفه شد.
22 مهر 1387

۲۰ مهر ۱۳۸۷

نمي گويي برآوردم


آن همه تاول
برای ِ دست‌های ِ من زیاد بود!

باور کن
می‌دانستم اگر
که انحنای ِ گونه‌ی تو تاج ندارد،
این‌طور به شعاع ِ اشک‌های ِ تو قلاب نمی‌شدم.
پشت به خودم می‌نشستم
و حضور ِ پلک‌های ِ تو را حدس می‌زدم.
آن‌وقت بیش‌تر از همیشه
به مردمکان ِ تو بده‌کار می‌ماندم
که علی‌رغم ِ ناامنی ِ تیره‌شان
کمی سیاه‌تر کرده‌اند روزگار این دنیا را.

کاش مراقب ِ قدم‌های‌ام بودم
که پیچ می‌خورند به راه ِ رفتن ِ تو
و در هیچ گذری به هم نمی‌رسند.
کاش خطوط ِ پیشانی‌ام را
در سپیدی ِ گردن ِ تو گم نمی‌کردم ...
20 مهر 1387

انتفا

حالا که انگشتان‌ات
با آب‌های ِ آزاد هم‌بستر شده،
قبول کن که آن ناخن‌ها
دیگر برای ِ چشم‌های ِ من دیر است!
حتا این شب‌های ِ شکنجه
که ماه
پیله کرده است به خواب‌ام
تا با انگشت‌های ِ ‌تکلیف
طرح ِ نامعلوم ِ اندام ِ تو را
بر تن ِ سربی‌اش آشکار کنم.

حالا که سرسام ِ سایه گرفته‌ام
قبول کن که دیگر
هیچ نامی برای ِ ضرورت ِ نور نمانده است.
21 مهر 1387

۱۹ مهر ۱۳۸۷

تازه وارد


آن همه ماه را به گرده کشیدم
تا خواب ِ نیم‌روزش نیآشوبد.
آن وقت تو طره‌های‌ات را یله داده‌ای روی تقدیر ِ چند ستاره
که حالا آرزو می‌کنند
کاش شب ِ همیشه‌شان
تارهای ِ گیسوی تو باشد.

مثل ِ شهابی کور
که سرش به سنگ خورده
پای‌ام را از ویترین ِ شبانه‌ی گیسوان ِ پرستاره‌ات بیرون می‌کشم!
20 مهر 1387

۱۸ مهر ۱۳۸۷

ويرانه


چشم‌اش
از راه می‌افتد
و انگشت ِ اشاره‌اش
از طرح ِ تار ِ گیسویی بر هوای اتاق.
به چرای ِ خود نگاه می‌کند
که حتای ِ او بود
تمام شد.
حالا می‌تواند
ضخامت ِ تمام ِ خاک‌های ِ دنیا را تفسیر کند!
18 مهر 1387

تباني


از مکاشفه‌ی قفس آمده بود.
نگاه‌اش را تا از باغ‌چه برگرفت،
نرده‌ها به جهنم،
حافظه‌ی صنوبر خم شد.
غافل که در تبانی پلک و سایه
تکه‌ای از آینه‌ی چشمان‌اش را
رو به آفتاب گرفته ا‌ست.
19 مهر 1387

۱۶ مهر ۱۳۸۷

زاير


در غیبت ِ تو
قرارهای‌ام را نگاه کرده‌ام،
آن‌قدر که سرانجام اغوا شده‌اند؛
هم‌چون چشم‌های ِ کلاغ
در انتظار ِ نظربازی.
تمام ِ عکس‌ها را گره زده‌ام،
آن‌قدر که دل‌تنگ ِ لحظه‌های‌اند؛
هم‌چون قفل ِ طنابی
که در کسری از شاتر ِ یک دوربین ِ ابدی کلید خورده ا‌ست.
ادامه‌ی رگ‌های‌ام را شروع کرده‌ام
تا کشیده‌گی ِ فاصله را قاطعانه جمع کنم و آخر ِ راه بگذارم:
با قدم تو
یا بدون آن!

اگرچه تخت ِ سیاه‌ام را برده‌ای
اما من
پاهای‌ام را طوری گچ گرفته‌ام
که در حوصله‌ی هیچ راهی خواب‌اش نبَرد.

17 مهر 1387

۱۵ مهر ۱۳۸۷

مرگ


در بی‌تو ماندن ِ آسمان ِ فقید
آواز ِ پرنده‌ها
- همه - فک ِ اضافه ست،
و پنجه‌های ِ دعا
سین ِ سرخ‌ها را - یک‌سره - می‌درد؛
آن هم با این‌همه خصومت ِ فیروزه‌ای
که هرکجا که می‌رود
آبی‌ست
و هرکه را می‌ایستد از انتظار
می‌میرد.

لعنت!
مثل دنیادیده‌های ِ پیر
مرگ ِ من هم از قوزک ِ پاهای‌ام آغاز شده.
آن را می‌بندم به ستون ِ فقرات ِ پرنده‌گان؛
دیوار می‌گیرم از این ستون ِ اعتراض که هیچ آواری در آن نمی‌میرد.
دیوار می‌گیرم
تا کوره‌های ِ آبی آسمان
که آواز ِ پرنده‌ها
هم‌همه‌ی حروف ِ بی‌ربط است.
16 مهر 1387

۱۴ مهر ۱۳۸۷

تعويذ

تو حالا باید
به شیر ِ مرغ یا چیزی شبیه ِ آن سوگند خورده باشی
که این طور دهان ِ لحظه‌ها را گِل گرفته‌ای.
و من
جان‌ام را - لابد -
مثل ِ یک قبر ِ دسته‌دار بغل کرده‌ام
که تنهایی‌ام این‌قدر مضحک می‌نماید.
یا شاید
با میخ‌های ِ برآمده از نیمکت ِ زهوار در رفته‌ی حیات ِ قدیمی برابری می‌کنم
که تخم ِ نشستن بر چشمان‌ام را نداری.

مطمئن نیستم!
یادم نیست دیگر به کجای ِ کوهستانی‌ات دخیل نبسته‌ام!
15 مهر 1387

۱۳ مهر ۱۳۸۷

پاييز


پاهای‌اش
چفت ِ زمین نمی‌شود.
کوچه‌های ِ محله
معطل ِ طرح ِ پیوستن ِ معابر ِ تقدیر، روی ِ وسوسه‌ی درختان ِ ساحلی‌ست.

قدم از قدم که می‌شکند،
برگ‌های ِ حاره‌ای
گور ِ دسته‌جمعی‌شان را گم می‌کنند
و دست‌ها
از گونه‌های‌اش
کوتاه می‌شوند.
14 مهر 1387

۱۲ شهریور ۱۳۸۷

اصرار

دستان‌اش
آینده‌ی بذرهای ِ تازه‌کاشته را
در کنج ِ هنجارهای ِ باغ‌چه رقم خواهد زد.
اما
در گل‌دانی که تمام نمی‌شود،
هنوز آخرین ترس‌اش
پافشاری می‌کند.
12 شهریور 1387

۱۱ شهریور ۱۳۸۷

دلالت


با کلمات ِ هر مشت، یک خروار
کارش به آخرین روز ِ دنیا خواهد کشید:
این را
شب ِ آخری که از خاک‌سپاری ِ ماه برمی‌گشت،
ستاره‌ی بلنداختری گفته بود که از منطق ِ لق ِ افلاک سقوط می‌کرد.
10 شهریور 1387

توضيح


به تخم‌دان‌اش هم نیست
که آفتاب ِ منزوی
مسیر ِ انحطاط ِ هرروزه‌اش را پیموده یا نه.
از گردش ِ زمین هم که دل‌گیر شود،
تف و لعنتی نثار ِ کوپرنیک و گالیله می‌کند و همه چیز فیصله می‌یابد.
وقتی به سمت ِ جاهل ِ تاریخ گرایش پیدا کند،
سیاه‌چاله‌ها را حفره‌های ِ عتیقی می‌داند
که خدایان
برای عشق‌بازی ِ خود حفر کرده‌اند
و بیگ‌بنگ را
یک نقد ِ جزئی و بی‌اهمیت
بر زبان ِ خلسه‌ی اجدادی ِ آن‌ها می‌شناسد.
با این همه
هنوز توضیحی برای ِ ستاره‌های ِ سرگردانی ندارد
که از دنباله‌ی آتش‌پای ِ خود می‌گریزند
و - چشم‌بسته -
از جاذبه‌ی ابَرنواَختران عبور می‌کنند.
11 شهریور 1387

۹ شهریور ۱۳۸۷

سرفه


گوش‌ات را خوابانده‌ای روی خاک
و به سختی می‌توانی
صدای ِ اعتماد را که دور می‌شود تشخیص دهی.
او منهای ِ تو
بوق ِ گشادی‌ست که سر ِ دقیقه‌های ِ آخر رفته است
که گرچه آب‌روی ِ زمان را برده‌اند،
سر آن ندارند تا تکرار شوند.
مطمئن باش عزیزم!
او منهای ِ تو
لکه‌ی سیاهی‌ست
که در شهوانی‌ترین بوسه‌های ِ تازه به دوران رسیده‌اش
لخته خواهد شد
و شکل‌های ِ هرجایی‌اش
از سرفه‌های ِ لزج ِ ره‌گذران
فرو خواهد افتاد.
9 شهریور 1387

۸ شهریور ۱۳۸۷

كوري


همه چیز در اکنون ِ نظام ِ بینایی‌اش بر وفق ِ مراد است،
جز انعکاس ِ خواب ِ مردی
که تصادفن در خود محفوظ داشته است؛
طوری که نمی‌توان به سادگی
آن را به منزله‌ی یک‌جور سماجت ِ جامانده بر روی ِ شبکیه‌ی چشم‌، تلقی کرد.
پزشکان
امکان ِ نوعی تزاحم ِ بی‌جهت ِ جاذبه‌ی معیوبی را داده‌اند
که دیر یا زود برطرف خواهد شد؛
و به نتایج ِ یک‌سره مشابهی اشاره کرده‌اند
که در اثر ِ عبور ِ نام ِ کاملن متفاوت ِ مردان، از دست‌گاه ِ اِکس‌ری به دست آمده است.
گفته‌اند طبق ِ معمول نفس بکشد
و به ثانیه‌های ِ فراموش‌کار
اعتماد کند.

همه چیز در آینده‌ی نظام ِ بینایی‌اش بر وفق ِ مراد خواهد بود،
اگر خواب ِ سمج ِ مرد
راه به چاه ِ مردمکان‌اش نبرد.
8 شهریور 1387

۷ شهریور ۱۳۸۷

يكي از همين روزها

رویاهای‌اش آن‌قدر نوبرانه شده
که برای ِ اقامت ِ کوتاه‌اش
خط و نشان می‌کشد!
بی‌خبر از صبح ِ یکی از همین روزها
که این سرزمین ِ هرجایی را
از چشم‌هایی که برای‌اش زیاد بودند
پیاده خواهد کرد
تا ریشه‌های ِ بی‌مصرف‌اش را
روی اطوار ِ همان مرجان‌های بازاری‌اش پهن کند.

یکی از همین روزها به یاد خواهد آورد
که این شهر هم روزگاری
در عطر ِ گیسوان‌اش سهمی داشته
و نواله‌ی پاییزی ِ باران‌اش را
از چشم‌های ِ او می‌ستانده است.

شهری که حالا شب‌های ِ تشویش‌اش
پنداری تا صبح
جنازه‌ی انتظار ِ خود را تشییع می‌کنند
و آفتاب ِ گوشه‌گیرش
- هر غروب -
با نگاهی شکسته
سراپای ِ دریا را برانداز می‌کند.
7 شهریور 1387

۶ شهریور ۱۳۸۷

مارپيچ


وقتی لباس ِ تنگ ِ کلمات را
بر تن ِ عریان ِ فاصله‌ها تحمیل می‌کنم،
تازه می‌فهمم
دچار ِ سوء تفاهم ِ فرهنگی شده‌ام.
واژه‌ها را نمی‌شود مثل ِ انقلاب صادر کرد!
هیچ فن‌آوری ِ اطلاعاتی قادر نیست
از پس بیگانگی ِ این همه راه، نزدیکی ِ تو را ثابت کند،
و عکس‌های ِ حقارت‌آمیز ِ هیچ فضاپیمایی از منظومه‌ی شمسی
به کت ِ نامتناهی ِ زمین نمی‌رود.

روزی که نخ ِ کلمات را به سکان ِ هجرت ِ تو بستم،
چطور ندانستم
این پرواز فرود نخواهد آمد؟
6 شهریور 1387

۵ شهریور ۱۳۸۷

پيري

«پیری»

این که تو دور ِ دنیا را چرخیده باشی
- هرچقدر هم بر آفتاب، عمودتر بتابی و
روز‌ها را با نخ‌های ِ کوتاه‌شان بکشی -
باز دلیل نمی‌شود که پیر ِ ماه و سال
من نباشم!
ربطی هم ندارد به بی‌وفایی ِ مستعمل ِ اقسام ِ یار در این چند قرن ِ گذشته.*

سپیدی ِ موهای ِ من چه اهمیتی دارد
وقتی در پناه‌گاه ِ موقت ِ گیسوان تو
رنگ‌های ِ کودکی‌ام را - یک‌سره - باخته‌ام؟
5 شهریور 1387
* «من پیر سال و ماه نی‌ام، یار بی‌وفاست» حافظ

۴ شهریور ۱۳۸۷

كشتي نوح


کسی باید به او می‌گفت که ستاره با سفینه فرق دارد
و زمین
کشتی ِ تاریک ِ نوح نیست
که از هر جفت، فقط یکی در آن بگنجد.
کسی باید به او می‌گفت که کشتی ِ نوح حتا
از صید ِ نسل ِ پرنده‌گانی گذشت
که ساحل را با چشم ِ بسته هم می‌توانستند نشانی دهند.
بالاخره باید کسی به او می‌گفت که ماهی‌ها
بدون ِ جفت و بی‌منت ِ هیچ کشتی‌بانی
باز هم می‌توانند خلاف ِ ساحل شنا کنند
و علارغم ِ حافظه‌ی هفت ثانیه‌ای‌شان،
در بی‌اعتنایی ِ هیچ موجی
گم نخواهند شد.
4 شهریور 1387

۳ شهریور ۱۳۸۷

مستي


آفتاب در یقه‌ام باد ِ هوا بود،
در گلوی‌ام سنگ.
به نرمه‌‌ی گوش‌های ِ تو که رسید،
شد غلام ِ حلقه به گوش!
بی‌هیچ پیش‌آگهی از سرشت ِ شور ِ اشک‌هایی
که حرفه‌ای‌ترین ستاره‌ها را هم خاموش می‌کرد.
دیدی که آخر هم بر گوش‌های‌ات بند نشد:
درست مثل ِ صدای من.

نترس عزیزم!
نه دل ِ من این‌قدر ریش است
که هرکه زیر ِ لب‌ زمزمه‌اش ‌کنی نیش ِ بالفعلی شود،
نه لب‌های ِ تو آن‌همه نوش
که مست در این خمره‌ی بی‌مجلس‌‌ام افکند.
حالا که الیاف ِ مصنوعی ِ این بالش
از موهای ِ تو نرم‌تر می‌زند،
درجات ِ مستی را هم می‌شود از لیبل ِ بطری‌های ِ اوریژینال حدس زد.
3 شهریور 1387

از اين است كه مي گريد


گریه‌های‌اش را بلد نمی‌شود؛
حتا حالا که آب بسته‌ به دل‌خوشی‌های ِ نمی‌داند-کِی‌گذر ِ گلدان ِ نورسیده.
چه اهمیتی دارد که طبق ِ تعریف کلی،
چیزی از دلالت ِ ضمنی ِ «گل» به «گریه» در ذهن نداریم!
همین‌ بس که هر دو گاف داده‌اند به متن‌های ِ خود-مرجع ِ عاشقی.
کلمات ِ نانوشته
- با احتیاط -
در فاصله‌های ِ نامعین ِ انقراض ِ سطرها فرومی‌نشینند
تا بافتار ِ خیس ِ گلدان را تفسیر کنند.
اما چه سود از تأویل‌های ِ نامتناهی
وقتی اشک‌ها
مثل ِ لیوان‌هایی که یکه می‌خورند از خبری ناگوار،
تنه بر هم می‌زنند و
بر گونه‌های‌اش می‌شکنند؟

سایه‌ای را که تا اتاق ِ این غربت تعقیب‌اش کرده،
به ناخودآگاهی ِ اشک‌اش می‌کشاند
تا برای ِ آخرین گل ِ گونه‌های‌اش
الرحمانی بخواند.
1 شهریور 1387

۲ شهریور ۱۳۸۷

آخرين روز


به او روزی بده‌کار است
یکسره خاکستری
برای‌اش مهم نیست که سقف ِ آسمان را کاه‌گل گرفته‌اند.
می‌خواهد دندان‌های ِ روز ِ خاکستری را لق کند
برای‌اش مهم نیست که لثه‌های ِ سوخته‌ درد نمی‌کشند.

دل‌اش یک روز ِ خاکستری می‌خواهد فقط
با یک روزنه‌ی نامرئی،
تا چشم ِ طلب‌کار ِ مرد را از آن بیرون بکشد؛
آن‌گاه دست‌های ِ لرزان‌اش را در بریده‌ی نفس‌های‌اش پنهان کند و بگوید:
کاش
هر روز
خاکستری باشد.
2 شهریور 1387

۳۱ مرداد ۱۳۸۷

تبعيد


با سهم‌ ِ کاملی از وعده‌های ِ پوچ
گل‌های ِ دامن‌اش را دست به سر می‌کند
و شانه به شانه‌‌ی ِ پیراهن ِ اجدادی - تاخورده و مرتب -
ته ِ چمدان ِ قدیمی می‌فرستد.
این
با شلوار ِ جین ِ تازه، بیش‌تر جور می‌آید؛
و با این شال ِ کشمیری
که پیش‌بینی‌ناپذیری ِ مُد ِ این روزها
خطر ِ انزوای ِ در تبعیدش را مرتفع کرده.
اگرچه این طرح‌های ِ ناتمام
که انگار فقط سوء ِ تفاهم هنری بوده‌اند،
کماکان
در جوار ِ مردی که مدتی میخ‌کوب ِ دیوار ِ اتاق‌ بوده
باید خاک ِ خرت و پرت‌های ِ کارتن‌های ِ کهنه را بخورند.


حالا دیگر دور ِ خودش نمی‌چرخد:
امشب دنیا را دور خواهد زد
و فردا
در بیداری ِ بدون ِ تهدید ِ خواب‌های ِ گسسته،
- چون دنیادیده‌ای پیر -
به صبح ِ آن‌سوی ِ زمین خواهد پیوست.
31 مرداد 1387

۳۰ مرداد ۱۳۸۷

وسعت


لبخند می‌زنی
با همان چمدان‌ ِ همیشگی.
صندلی
با اضافه بار ِ من
جا می‌ماند :
تو آفریقای ِ سایه‌ات را
ته ِ بار چپانده‌ای.
30 مرداد 1387

۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گذر


دیگر
چشم به چشم‌ِ منظره شدن
فقط اسراف ِ پنجره است،
وقتی
آخرین قندیل ِ تابستان
دست‌های توست
که از انتهای ِ واپسین چشم‌انداز ِ این شهر چکه می‌کند.
.
.
.
ماه
گیسوان‌ ِ منقرض‌اش را سَد کرده
و من
با دست‌های ِ ضد ِشورش‌ام
از عریانی ِ نگاه ِ دریده‌شان معبری گشوده‌ام.
تا ازکابوس ِ درختان بار نگرفته‌ای،
از تقارن ِ خیابان‌های ِ هرزه
با شتاب بگذر.
29 مرداد 1387

۲۸ مرداد ۱۳۸۷

سقوط

به چشم ِ خود اگر نمی‌دید
که خطوط ِ تاریک - به کلی - از حال رفته‌اند
و حلقه‌ها طوری به هم پشت کرده‌اند
که هیچ دایره‌ای آن‌ها را مجاب نمی‌کند،
باور نمی‌کرد که گیسوان‌اش سقوط کرده‌.

حالا که خمیازه‌ی شب - حتا - از آن موها بلندتر می‌زند.
بگذار به هر طرف که شانه می‌زند بخوابند؛
چشم‌های کسی
نوبت ِ انعکاس نخواهد گرفت
و اعتبار ِ دست‌های ِ هیچ‌کس - دیگر -
از لابه‌لای ِ بی‌عهده‌ی آن‌ها بر باد نخواهد رفت.
28 مرداد 1387

۲۵ مرداد ۱۳۸۷

آرزو

کاش راه ِ رفتن‌ات می‌شدم
آن‌وقت مثل ِ جاده‌ی تدریجی ِ نقاشی‌های ِ رئال
آن‌قدر تنگ می‌شدم
تا توی گلوی‌ام گیر کنی!
25 مرداد 1387

۲۱ مرداد ۱۳۸۷

دِستینِـیشن


برای ِ خداحافظی
همان سکوت افاقه می‌کرد،
جای ِ آن همه اشک ِ کال که اجبارن با اضافه بارش به گرده كشید،
و واژه‌های ِ دل‌تنگی
که روبه‌روی ِ قفل دهان‌اش صف بسته بودند
تا همراه ِ خواب‌های ِ کهنه
ثانیه‌های ِ کپک‌زده
لب‌خند ِ به چرک نشسته
و گره ِ کور ِ روسری
تحویل ِ مهمان‌دار ِ پرواز دهد و - سبک‌بار -
شانه‌های ِ نحیف‌اش را با دست‌مال ِ بسته‌بندی شده‌ی ارلاین بتکاند.

روی ِ باند ِ خواب‌آلود ِ فرودگاه
- که تنها دست ِ کج‌سلیقه‌ای می‌توانست آن را میان سکوت ِ درندشت ِ بیابان رها کرده باشد -
فقط موتور ِ لکنده‌ی ِ هواپیمای ِ مسافری بود
که بر روی ِ توهم ِ جامانده از زمین زوزه می‌کشید.
21 مرداد 1387

۱۹ مرداد ۱۳۸۷

كتمان


ماه
فرضیه‌ی روشن ِ ترک‌های‌اش را انکار می‌کند،
تو
سؤال‌های ِ زنده‌ی مرا
که از تن‌ات بالا می‌کشند.

حتا اگر اضلاع ِ تهمت ِ من
حریف هندسه‌ی مردمکان ِ تو نباشد،
تمام ِ تماشای ِ مرا
نمی‌توانی پشت ِ آن چشم‌ها مخفی کنی!
12 مرداد 1387

۱۸ مرداد ۱۳۸۷

جدل


می‌گوید
مراقب باش
از این همه
به آن هیچ
نیفتی!
می‌گویم
من که عبارت از تو ام
تو مراقب باش
در میان ِ قیل و قال
از عبارت نیفتی!
9 مرداد 1387

پارگي


بودا نبود،
نیایش هم نمی‌کرد؛
اما دست‌های‌اش که خمیازه می‌کشیدند،
یک آسمان بر تعبیر ِ نیلوفری ِ بازوان‌اش می‌نشست.

آواز نمی‌خواند،
حوصله‌اش را هم نداشت!
اما نفس‌اش را وقتی به شریان‌های ِ هوا پس می‌داد،
حوالی ِ اصوات ِ مقبور ِ حروف
رستاخیز می‌شد.

بی‌اعتنا بود،
بله ... بود!
و خیالات ِ پا در هوای مرا
بر بالای ِ هیچ داری نمی‌بافت.
11 مرداد 1387

۱۷ مرداد ۱۳۸۷

رگ خواب


من رگ ِ خودم را خودم ندارم که بزنم!
تو هم که انگار پنجه نرم می‌کنی با رگ‌های ِ یادگاری‌ام.
تکه‌های‌اش را بند داده‌ای
با دل‌ام که قرص نمی‌شود
می‌خواهی یک‌جا به آب بدهی؛
آن‌وقت رگ ِ خواب من
توی ِ دست‌ات دارد احتساب ِ دورهای ِ عاطلی را می‌کند
که در جهت ِ گل‌های ِ پیراهن تو چرخیده بود.
تو ناخن‌های‌ات را بهانه‌ی جویدن می‌کنی،
او یادش می‌رود
که دارد سیاه می‌شود.
تو لب‌خند می‌زنی،
او به گونه‌های‌ات - سرخ - می‌دود.
تو ترقوه‌های‌ات را لمس می‌کنی،
او در انحنای ِ بی‌دلیل‌شان
می‌میرد!
8 مرداد 1387

۱۶ مرداد ۱۳۸۷

تظاهر


به شکل ِ اول ِ تو تظاهر می‌کنم تا تشخیص‌ام بدهی فقط!
وگرنه
من که به طرح ِ بازوان تو عادت نکرده‌ام.
هر روز آن را صیقل می‌دهم
و دورتر از شیب‌های ِ تند ِ تکرار
روی ِ شیارهای ِ اطراف ِ چشم می‌گذارم.

به رنگ ِ اول ِ تو تظاهر می‌کنم
تا بینایی ِ ماه محو نشود؛
و با چشم‌های ِ بُریده
نظربازی می‌کنم.
7 مرداد 1387

۱۵ مرداد ۱۳۸۷

انتهار

سپیدی ِ گردن‌ات را خوب بگرد.
شاید حرفی را که با تو می‌نشست پیدا کنی.
وگرنه
حرف‌های ِ من که - همیشه -
به حوالی ِ کرک‌های ِ شانه‌ات نرسیده
خودشان را گم می‌کنند
و همه چیز
جز حادثه‌ی لمس واژه‌ها با تن تو
ناگفته می‌ماند.

انتهار ِ کلمات، ناگزیر بود.
سپیدی ِ سطر‌ها را - اگر خواستی - بگرد!
6 مرداد 1387

۱۴ مرداد ۱۳۸۷

مرداد

این روزها
شیهه‌ی مادیانی
بر گردنه‌های ِ تن ِ تو
عنان ِ ماتم گرفته.
مرداد
عاشق ِ وحشی ِ آوازی‌ست
که بیش از شادی
هم‌همه می‌کند؛
و تو
با دشنه‌ی انگشتان‌ات
دندان ِ اسب‌اش را شمرده‌ای.

خون ِ مرداد ِ اين روزها
تا ابد
بر گردنه‌های تن توست.
5 مرداد 1387

۱۳ مرداد ۱۳۸۷

در بندر ِ آبی ِ چشمان‌ات

شعله‌کش‌های ِ حرفه‌ای هم حتا
بر لنگر ِ سربی ِ نگاه‌ات
نمی‌توانند آویخت.
چه رسد به من
که از نشانه‌های ِ سرد ِ باریده بر شانه‌های‌ات
با پارو هم حاضر نیستم بگذرم.

عزیزم
این‌جا علی‌الاصول بندر نباید باشد!
با لُجه‌ی خون‌خوار ِ چشمان تو
هیچ گداری
به آب نمی‌زند.
4 مرداد 1387

۱۲ مرداد ۱۳۸۷

قمركشان

دستان‌اش - که هر صبح با آب ِ تصفیه‌شده می‌شوید -
غروب‌ها
بوی ِ دشواری ِ باریدن از خاک به افلاک می‌دهند.
انگشت‌های ِ تعلیم‌دیده‌اش هنوز
جانب ِ ماه را می‌گیرند
که حلقه‌هایی از غبار ِ تحمل
بر شانه‌های‌اش سنگینی می‌کند.
دیر یا زود اما
مشت‌های ِ نو‌آموزش
فاصله‌ی کشیده‌ی ِ آه‌های‌اش را
با جنازه‌ی انواع ِ قمرهای ِ غربتی
خواهد پوشاند.
3 مرداد 1387

۱۱ مرداد ۱۳۸۷

انكار


از خیال ِ ساق‌ ِ نوبرانه‌ات
فقط خارش ِ لخت ِ خلخال‌های‌ات باقی مانده
با انبوه ِ خواب‌های ِ بی‌برنامه‌ای
که در بسترت جا گذاشته‌ای
و هرچند یک‌سره انکارشان می‌کنم
شب‌ها که بال در می‌آورند
زیر سقف این خانه نمی‌گنجند.

پس چرا
از پیش‌بینی ِ پنجره‌ای
که در شبی گیج
بر دیوار ِ خواب‌آلوده‌ی خانه باز بماند
خواب‌های‌ام حرام می‌شوند؟!
2 مرداد 1387

۱ مرداد ۱۳۸۷

ديدن

کسوف
لحظه‌ی طبیعی ِ دیدن است.
این را کورانی که به آسمان می‌نگرند هم می‌دانند.
حالا
تو از خضر، ناپیداتر شده‌ای
و من
شق‌القمر نمی‌کنم اگر به هوای ِ تو ایمان بیاورم!
1 مرداد 1387

۳۱ تیر ۱۳۸۷

پياده رو


خواب دیده‌ام لحظه‌ی مزاحمی هستم
که سکون ِ ماسیده‌‌اش را به ازدحام ِ تیره‌ی چشمان ِ تو بخشیده
و دست ِ تو آن را برداشته و یک‌راست روی ِ نمی‌دانم-کدام پیاده‌روی ِ شهری در غربت رها کرده ا‌ست.
می‌شنوی؟
دیگر وحشتی که زیر ِ قدم‌های ِ تو در پیاده‌رو کش می‌آید
در مزاحمت ِ یک‌لحظه‌ای‌اش جا نمی‌شود
و اجبارن
پلک‌های‌اش را باز کرده تا از خواب ِ من بپرد.
.
.
.
گلوی‌ام برای ِ گیج‌ترین فریادها تنگ شده
و ثانیه‌های ِ یک‌بار مصرف
همین‌طور دست‌نخورده در حنجره‌ام هرز می‌روند.
30 تیر 1387

تناسخ


آب از آب تکان نمی‌خورد!
آب ِ حیات ما پا به پای ِ بطری‌های ِ یک‌بارمصرف
بازیافت می‌شود.
حالا که پای ِ مرا را از گلیم ِ خود بریده‌ای،
بگو چند پیمانه برای ِ جعل ِ آن کافی‌ست؟
انگشت‌های ِ بی‌رگ‌ام بلاتکلیف مانده‌اند.
31 تیر 1387

۲۹ تیر ۱۳۸۷

حسادت


خوابیده‌ای
و چروک ِ ملحفه‌های ِ مهتاب‌شسته
به مرزهای ِ بی‌زاویه‌ی کشاله‌های ِ تو تجاوز می‌کند،
تا از اجبار ِ این حسادت ِ کور
قرص‌های ِ خواب‌آور را با گواراترین شب ِ سال - یک‌جا - ببلعم.

چه اهمیتی دارد؟!
ثانیه‌های ِ امشب هم
بی‌اعتنا به چشم‌های ِ وقت‌گیر ِ تو
درست در زمان ِ مقرر
به صبح خواهند رسید.
29 تیر 1387

۲۸ تیر ۱۳۸۷

سرگيجه


با همین دست‌ها
که پر از انتظار و جان‌سختی‌ست،
ستاره‌ها را
- که با خواب‌های ِ شبانه‌ات
به یک میزان، زیر ِ سنگینی ِ پلک‌های تو هرز می‌رود -
از آسمان به عاریه گرفتم.
بگذار تیر‌گی ِ چشمان‌ات را
به جای ِ سقف ِ کوتاه ِ تمام ِ این شب‌ها بیارایم.

لازم نیست دوباره بی‌قامتی ِ مرا خاطرنشان کنی.
مسأله
اندازه‌ی آغوش ِ تو هم نیست
وقتی كه در تحدب ِ چشمان‌ات،
سروها
شمشادهای تمام‌عیارند،
و پرنده‌ها
چندی‌ست از هندسه‌ی ِ مُدَور ِ چشم‌های ِ تو سرگیجه گرفته‌اند.
28 تیر 1387

۲۷ تیر ۱۳۸۷

تسويه


من هم سرانجام
شبی از بستر ِ مرگ‌های ِ کهنه برمی‌خیزم
و به نیمه‌ی روشن ِ ماه، خیره می‌شوم.
اما قبل از آن
باید تکلیف ِ نامعلوم‌ام را
با ماهی که مدام بر لکه‌های‌اش افزوده می‌شود روشن کنم
و با نیمه‌ی تاریک‌اش
که بر نیم‌رخ ِ تو سایه انداخته
حساب‌ام را پاک کنم.
وگرنه
برخواستن چه ارزشی دارد،
وقتی که ماه ِ تکراری ِ تمام ِ شب‌های ِ از نیمه‌گذشته
زخم ِ بستر ِ کلمات ِ من می‌شود؟
27 تیر 1387

۲۶ تیر ۱۳۸۷

شكست


از مؤخره‌ی هر کتابی
کلمه‌ای با اشاره‌ی من زبان باز می‌کند
تا بر پی‌نوشت ِ سکوت ِ تو،
حکم ِ مرگ را جاری کند.

ازدحام ِ واژه‌ها که فروکش می‌کند،
نعش ِ ساکن ِ کلمات می‌ماند و
سطرهای ِ سربی ِ سکوت.
26 تیر 1387

۲۵ تیر ۱۳۸۷

هرج و مرج


با این سماجتی که به خرج ِ ماه داده‌ام
اگر شب‌زنده‌دار هم نباشم
باز
برکه‌های ِ مه‌تاب ِ تو را
دست‌بسته تحویل ِ صبح ِ فردا خواهم داد.
آسمان را به تکه‌های بُرنده‌ی این آینه‌ تبعید،
و ستاره‌های ِ ویترین ِ شبانه‌ی ِ چشمان‌ات را
نقش ِ بر گریبان ِ تمام ِ زنان کوچه خواهم کرد.
این ساعت ِ کاهل را هم با تمام ِ ثانیه‌های ِ وارونه‌اش
به مجذور ِ زمان خواهم سپرد.
شاید عقربه‌های ِ مسخ‌شده‌اش را حتا
در چشم ِ انتظارم فرو کنم.

نگران نباش عزیزم!
با گل‌های ِ دامن ِ تو کاری ندارم.
روی گردباد و سرمستی با عرق ِ تن‌ات
- وقتی که در حلقه‌ی گل‌های ِ دامن‌ات می‌چرخی - حساب کرده‌ام!
25 تیر 1387

۲۴ تیر ۱۳۸۷

پاره سنگ


با شیارهای ِ مؤکد ِ اطراف ِ چشم
مگر چند وقت می‌شد تظاهر کرد به شریان ِ گشاد ِ دل‌تنگی؟
و خود را هی به راهی زد
که فرق ِ روزهای ِ بی‌تردد ِ وصل و ترافیک ِ شب‌های ِ هجر را نمی‌داند؟
- یا حالا چیزی مشابه و اندکی مدرن‌تر از آن! -
آن هم درمورد ِ من
که جز سایه‌های ِ مشکوک،
چندتایی نرگس ِ لهیده،
پنجره‌ای زهواردررفته و نیمه‌باز،
و تکرار ِ ملال‌آور ِ واژه‌ی ِ «تَوهم» در پرونده‌ی پزشکی‌ام
هیچ سابقه‌ای ندارم.
.
.
.
حالا که صادقانه خمیازه کشیده‌ام
و قرص‌های‌ ِ این نوبت، مقدمات ِ خواب ِ مرا پهن کرده‌اند،
ممکن است تو هم از عاقبت ِ بی‌قافیه‌ی این ابیات - که پاره‌سنگ برداشته‌اند - بگذری؟!
24 تیر 1387

۲۳ تیر ۱۳۸۷

سكوت


لازم نبود لب‌های‌ات را پشت انگشت اشاره جمع کنی.
فریاد من از همان ابتدا هم
در فاصله‌ی لبان تو ته کشیده بود.
به کار حراج در رنگ‌های خلوت هیچ سکوتی نمی‌آمد.
چه برسد به بی‌هنگامی ِ وقتی که با طرح پاییزی یک برگ
از حنجره‌ام
بر زمین ریخت.
23 تیر 1387

۲۱ تیر ۱۳۸۷

تمبر يادگاري

پنج‌شنبه، شروع ِ هفته‌های ِ من است؛
- اگر که ملال ِ بازار یا که جشنی، غروب ِ آن را تباه نکند -
و گاهی که از تشویش ِ شهر فاصله می‌گیرد و
پشت ِ تنهایی ِ صخره‌ای، گم می‌کند روال ِ خود را،
بی‌اعتنا،
درست شبیه ِ تو می‌شود!
پنج‌شنبه‌های ِ من اما
این روزها کاملن متروک است،
و من مجبورم
چنان آهسته از کنارش بگذرم که فرو نریزد:
ممکن است کفش‌هایم بال درآورند
و بر گردن‌ام بیاویزند.
و قدم‌های ِ من
اثر ِ پاشنه‌های‌ام را از روی زمین بدزدند.
حتا شاید این پروتروژن هم اثر ِ عبور ِ نافرم ِ فقرات ِمن باشد
از پنج‌شنبه‌هایی
که حسرت ِ آن روز ِ درب ِ اتوماتیک ِ اداره‌ی پست را می‌خورند
که از قاب ِ کاهل ِ خود که تو را در برگرفته بود،
تمبر ِ یادگاری درست کرد
تا من
هر پنج‌شنبه
حرف‌های ِ بی‌صدای ِ تمام هفته را ضمیمه‌اش کنم
و او
بی هیچ گله‌ای
به آرامی باز و بسته شود.
22 تیر 1387

كلكسيون

پروانه‌ را این‌طور خشک نمی‌کنند خانم!
دست‌ از بال‌های‌اش بردار.
به جای‌اش می‌توانی
- با حرارت ِ این دست‌ها - سیگاری روشن کنی
یا اگر خواستی
...
نه!
قلب ِ من دیگر خیلی نخ‌نما شده.
به درد آتش زدن میان ِ این کلمات ِ نونوار نمی‌خورد!
آن‌هم با مقیاس ِ فارنهایتی ِ دمای دستان‌ات
که از ظرفیت ِ واژه‌های ِ من هم بالا زده است.

همان پروانه را با شعر ِ مُد ِ روز ِ من - یک‌جا - بسوزان؛
یا حتا همه‌ی پرنده‌های ِ کوچه را!
21 تیر 1387

۲۰ تیر ۱۳۸۷

چشم هاي من

چشم‌های ِ من
ترسیده‌تر از کفش‌های ِ تو‌اَند لابد که جفت نمی‌شوند:
یکی سمت ِ راه ِ رفتن ِ تو باز می‌شود،
دیگری زیر ِ قدم‌های‌ات
بسته می‌ماند!
20 تیر 1387

۱۹ تیر ۱۳۸۷

ترفند

اگر این شاخه‌ها را ادامه می‌دادم،
حتا پای‌ام هم اگر نمی‌لغزید،
باز ممکن بود
دست‌خوش ِ التجاء ِ بی‌وقت ِ سایه‌ی آن‌ها شوم
که صورت ِ ماه - از سر ِ شب -
بر جوانی‌شان گریه كرده بود.

زمان را زیر ِ پای ِ سایه‌ها دفن کردم
و جامه‌های ِ تاریک‌ام را بر شاخه‌ها آویختم.
این‌طور
تا خود ِ صبح
در خواب‌های‌ات لو رفتم.
19 تیر 1387

۱۸ تیر ۱۳۸۷

ازدحام

حتا دلفین‌ها
هرگز آن‌طور که تو دریا را نشانه رفته‌ای
هوس ِ پرواز نداشته‌اند.

حالا که نفَس ِهمه‌ی آب‌های ِ آزاد، از لبان ِ تو می‌چکد،
در گلوی ِ ماهی‌هایی گیر کرده‌ای
که بستر ِ تمام ِ دریاها را به تحصن کشیده‌اند.
18 تیر 1387

۱۷ تیر ۱۳۸۷

خواب

به میل ِ پلک‌های ِ تو هم که نباشد،
شانه‌های‌ام
بر دگردیسی ِ اندام ِ تو به خواب می‌روند
و با رستاخیز ِ تهی‌گاه ِ تو
قیام می‌کنند.
...
به میل ِ پلک‌های ِ من هم که نباشد،
باز
خواب‌ ِ من
از کمرگاه ِ تو گودتر نمی‌شود.
17 تیر 1387

۱۶ تیر ۱۳۸۷

پرسه

حالا که به اندازه‌ی یک کف ِ دست کوتاه آمده‌ای
و طرح ِ پنجه‌ات
لکه‌های ِ ماه را بر شانه‌ام جا گذاشته،
پاهای‌ام
درست وسط ِ کوچه لنگر انداخته‌اند.

این قدم‌های ِ افتاده روی ِ خاک را
چگونه تا کناره‌های ِ صبح
پارو بکشم؟
16 تیر 1387

۱۵ تیر ۱۳۸۷

تقاطع

برای دوست داشتن ِ تو
نعره‌ی یک کلاغ هم فایده می‌کرد؛
چه برسد به آن همه پرنده
که بر سطری از آشفتگی ِ موهای‌ات
خطوط ِ حامل ِ رگ‌های مرا به‌هم بافته بودند.

میان ِ حنجره‌ام گره می‌خورد
صراحت ِ آوازی
که پشت ِ گوش‌های‌ات، جاگذاشته‌ای.
15 تیر 1387

۱۴ تیر ۱۳۸۷

چه فرق می‌کند؟

وقتی پنجره
با تمام ِ اصرار ِ چشم‌اندازهای ِ در پرده‌اش، از پا در آمده،
برای تو دیگر چه فرقی دارد
که نگاه ِ بی‌آرزوی ِ من بدرقه‌ات کند
یا له‌له ِ تب‌آلوده‌ی ِ سگی شب‌گرد؟!

وقتی ماه
با همه‌ی چشم‌چرانی‌های ِ پنهان و آشکارش
عاجز مانده از نقش ِ هلالی بر پیشانی‌ات،
برای ِ من دیگر چه سودی دارد
که هی سرم را بکوبم به اصرار
بر دیوار ِ بی‌اعتنایی‌ات؟
آن هم حالا که ردّ ِ دست‌های‌ات را
کوبیده‌ای بر سماجت ِ سینه‌ام!
14 تیر 1387

۱۳ تیر ۱۳۸۷

بمان

آن‌قدر تظاهر کردی به رنگ ِ مزارع ِ گندم
که حالا همه‌ی ابرهای ِ عالم، گم‌راه ِ تو شده‌اند.
پای ِ این موج‌ها را
- که خیز برداشته‌اند به صدف‌های ِ دامن‌ات - دیگر به میان نیاور!
کاری نکن که دست‌شان را از بیست فرسخی ِ ساحل کوتاه کنم.
این‌قدر هستی ِ قاطع ِ نقشه‌ها را به رخ نکش:
از جایی که من در خود گره خورده‌ام،
جز بغضی که قرار است تا نیم‌شب ِ رفتن‌ات همین‌طور شکننده بماند،
هیچ منطقی راه ِ خود را باز نمی‌کند.
حتا صورتک ِ لهیده‌ی ِ ماه ِ این اوقات هم نمی‌تواند بی خوابی ِ مرا دور بزند...
بمان خب!
13 تیر 1387

۱۲ تیر ۱۳۸۷

سفر نمی‌شود

از حوصله‌ی تمام ِ دریاها هم که عبور کنی
باز سفر ِ تو، سفر نمی‌شود
و من
تا چمدان‌های‌ات را در قسمت ِ بار ِ فرودگاه، نوبر نکنند،
سهم ِ خودم را از رفتن‌ات، باور نخواهم کرد؛
زنگ ِ خانه‌ات را باز صدا خواهم زد
و به خاطر ِ پنج‌شنبه‌های ِ قرارمان هم که شده،
بر باقی ِ روزهای ِ هفته اصرار خواهم ورزید.
حتا شاید محض ِ این کبریت‌ ِ یادگاری
اولین سیگارم را هم رونما ‌کنم!


کاش می‌شد بساط ِ همه‌ی دریاها را از بستر ِ سنگ‌واره‌های دیرینه برچید،
تا به قعر ِ باستانی خود عادت کنند
و اتمسفر را آن‌قدر رقیق کرد
که هیچ هواپیمایی دیگر روی ِ بال‌های‌اش بند نشود؛
تا علارغم ِ پیش‌بینی ِ مُهر شده بر گذرنامه‌ات
خانه نشین شوی.
12 تیر 1387

۱۱ تیر ۱۳۸۷

اعتنا

گیرم می‌شد بر قوانین ِ جاذبه غلبه ‌کرد.
اما گزاره‌ی پرواز
آن‌قدر هم عمومی نبود
‌که التزام ِ سنگ‌ها را - آن طور - به دیوار ‌کوبیدی.

بار درنگ ِ شانه‌های ِ تو بر پلک‌های‌ام
با قوانین ِ سقط، بیش‌تر جور می‌آید؛
آن‌هم حالا ‌که چین خورده‌ام از سنگینی ِ نگاه‌ات
و این حدقه‌های‌ ِ یأس،
خواب ِ ربوده‌ی مرا
- پاره پاره - میان ِ عبارات ِ جدا شده از دست‌های‌ام می‌پرا‌کنند...
11 تیر 1387

۱۰ تیر ۱۳۸۷

آب‌رو

بر گریبان‌ام
رد‌ّ ِ هجرت ِ تو جا مانده.
پیراهن‌ام را چاک نمی‌کنم،
این‌بار اگر برگردی!
10 تیر 1387

۹ تیر ۱۳۸۷

پنجره

پشت ِ این پنجره
اتاقی‌ست
که قالی‌های ِ روشن‌اش، در نقش ِ تو گره خورده‌اند؛
با دیوارهایی
که بر سایه‌ی تو می‌خرامند
و سقفی بارانی
که موج‌های ِ دریا را
سودایی ِ چکه‌های ِ فرولغزیده بر گونه‌های‌ات می‌کند.

این سو ولی
کوچه‌ای دل‌واپس از بادهای آواره‌ای‌ست
که آواز ِ هجر ِ تو را - بی‌محابا - در گوش ِ پنجره‌ زوزه می‌کشند.


می‌توانی گل‌های ِ قالی را در جامه‌های ِ چهارده‌سالگی‌ات حبس کنی.
یا اگر خواستی، انحنای ِ سایه‌ات را از دیوارها پس بگیری.
حتا می‌توانی بریده‌ی خاطرات ِ بیرون ِ پنجره را از پلک‌های‌ات بتکانی.
...
فقط پرده را کنار نزن!
9 تیر 1387

۸ تیر ۱۳۸۷

خواب

هنوز اندکی شب بود
وقتی دست‌های کوتاه من
از نیمه‌های گیسوان‌ات برمی‌گشت.
پلک‌های‌ات را بر هم گذاشتی
و در جهت پیچک‌های پنجره چرخیدی.
نفس‌های‌ام را از پشت پنجره برداشتم
و در سکون لحظه‌هایی که از پیشانی تو عبور می‌کردند
از ادامه‌ی خواب‌های‌ات صرف‌نظر کردم.

صبح
حافظه‌ی جامانده بر شیشه
ته‌مانده‌ی نفس‌های‌ مرا
میان پیچک‌ها قسمت می‌کرد.
8 تیر 1387

۶ تیر ۱۳۸۷

ویرانه

شده که بایستی با پاهای ِ برهنه
روی قلب ِ آفتاب‌شسته‌‌ام
تا پاهای‌ات به پهنای ِ یک مشت ِ بسته تاول بزند؟
شده بپرسی از خودت که با این جهنم ِ زیر قلب‌ام
چطور بوی ِ باران را باریده‌ام این همه
بر تحمل ِ شانه‌های‌ات؟
شده هیچ‌وقت که از این طراوت، نمی پس بدهی؟
.
.
.
انگار بار بوده‌ام جای باران.
نگاه کن!
شانه‌های‌ات دارند فرو می‌ریزند!
6 تیر 1387

انتظار نیست

با طعمی از تو که بر لبه‌ی فنجان جا مانده
مگر چند روز را می‌توان سر کرد؟
آن‌هم حالا که امید به اثر ِ تازه‌ای نبسته‌ام؛
حتا از انگشتان‌ات.
بخت ِ من درمورد ِ فرجام ِ انتظار، همواره سکوت کرده
و حالا می‌خواهد
بدون ِ هیچ اثری از تو
دور از سرانجام‌های ِ همیشه ساکن
زیر پوست ِ جاده‌ای متروک، جان ببازد؛
با جراحتی که در افراط ِ تکرار ِ نام ِ تو، دَلَمه بسته.
.
.
.
ثانیه‌های آخر
به تعبیر ِ گره‌خورده‌ی رگ‌های‌ام گذشت.
چیزی در رگان ِ من، حقه شده.
(نه!
انتظار نیست.)
چیزی شبیه ِ انتحار شاید
که از هزاره‌ی ِ قبلی - به اشتباه - جان ِ سالم به در برده
و چشمان‌ام که به واپسین حلقه‌ی این شب، مات و خیس مانده.
خواب‌ام می‌آید!
7 تیر 1387

۵ تیر ۱۳۸۷

واگیر

عقب افتاده‌ام!
دیگر نبض‌ام با نوسان ِ نگاه ِ تو تنظیم نمی‌شود.
با آخرین تلاش‌های‌ام تبعید شده‌ام
و آن‌چه از ردّ ِ عتیق ِ من بر جا مانده
در دگردیسی ِ خواب‌های ِ تو رو به اتمام است.

مراقب باش!
حالا دیگر تمام ِ نوشته‌های ِ جهان
- از عهد ِ عتیق تا فرهنگ ِ معاصر - واگیر دارد.
می‌ترسم دست‌های‌ات را مصرف هم که نکنی
بدون ِ قرنطینه‌ی تاریک ِ مردمکان‌ات،
هنوز
چیزی از سرایت واژه‌ها به تو انتقال یابد.
5 تیر 1387

۴ تیر ۱۳۸۷

گره

نگاه کن!
حالا که از قوافی ِ تنگ ِ انگشتان‌ام
- حلقه حلقه - ردیف ِ طره‌های‌ات شره کرده،
ابيات ِ پیشانی‌ات اعتراض می‌کنند!
این گره را هم خواهی گشود.
اطمینان دارم!
از این کلمات ِ بی‌نتیجه،
اشکی بر گونه‌های ِ تو گرم نمی‌شود.
4 تیر 1387

۳ تیر ۱۳۸۷

گفتي نباش، پس نيستم

تمام ِ تفاوت، در آغاز ِ ما بود
وگرنه
پایان‌های ِ ساده
- بالطبع - همه مثل ِ هم اتفاق می‌افتد؛
مثل ِ پایان ِ ما:
یکی می‌گوید نباش
و دیگری نیست می‌شود.

ببین!
حالا دست‌ام از تشریف ِ تو هم بیش‌تر کش می‌آید.
گیرم از دیوار ِ شانه‌های من
هر سگی دیگر می‌تواند بالا برود.
3 تیر 1387

۲ تیر ۱۳۸۷

پرتگاه


به حبابی شکسته می‌ماند
این سایه
که در دورترین فاصله‌ از انگشتان‌ات
بر اعوجاج ِ نگاه‌ام پرسه می‌زند.
به آوازی رمیده می‌ماند این درد
که بر نشیب ِ کوهستانی ِ تن‌ات جامانده
و تنها با انعکاس ِ انتظار ِ خود است که می‌آمیزد.

پرت افتاده‌ام در حواشی ِ بودن‌ات.
این پرت‌گاه که از گونه‌های ِ تو ساخته‌اند،
حالا دیگر از کف ِ دستان‌ات هم
جاذبه‌ی بیش‌تری دارد!
2تیر 1387

۱ تیر ۱۳۸۷

امانم نمي دهد


اعتبار ِ دست‌های‌ام را بر روی ِ راه ِ رفتن‌ات پراکندم.
- با لهجه‌ای که فردا را می‌خواند -
لحظه‌ها را که به رگ‌های‌ام پیوند زدم،
طلسم ِ اجدادی‌مان از تن‌ام بر زمین ریخت.
دیگر مطمئن بودم که با شتابی یک‌نواخت، به سمت فراموشی خواهم رفت...

حیف!
روی ِ قاب ِ بسته‌ی پنجره
شکافی رخنه کرده بود.
ثانیه‌ها روشی معکوس در پیش گرفته بودند و
- بی‌محابا - در آن رسوخ می‌کردند.
نیمه‌ی مخفی ِ آینه
اثر ِ انگشتان ِ تو را منتشر می‌کرد.
و شاخه‌های ِ کشیده
سایه‌های ِ موازی ِ دست‌های ِ تو را از سر می‌گرفتند.
.
.
.
وقتی آینه‌
روبه‌روی ِ دست‌های ِ تو کدر می‌شود،
فواره‌ی ِ بازوان ِ تو را
با شکوفه‌باران ِ کدام باغ، حاشا کنم؟
این پنجره‌ را
که مات مانده‌ از تحیر ِ نیمه‌باز ِ دهان‌ات،
با باور ِ مردد ِ شروع ِ کدام فصل، بگشایم؟
1 تیر 1387

۳۱ خرداد ۱۳۸۷

تظاهر نمي كنم


به شگفتی ِ حافظه‌ام تظاهر نمی‌کنم!
اما تا وقتی تلفظ ِ اندام ِ تو را از برم،
به غلط‌های ِ تیره‌ی چشمان‌ات عادت نخواهم کرد.

کاش می‌دانستی
انکار
در ابعاد ِ ناخن‌های ِتو - حتا -
بـِده‌کار علامت‌های تعجبی می‌شود
که مدام از حافظه‌‌ام بر زمین می‌ریزد!
31 خرداد 1387

۳۰ خرداد ۱۳۸۷

محاسبه

آغوش‌ات، آغشته به گـَردهایی‌ست
که از نظافت ِ روزانه‌ی میز ِ پذیرایی، به خود گرفته‌ای.
دست‌های‌ات
مندرس از فرمول‌های ِ شوینده‌ی موادی
که هورمون‌های ِ جاذبه را - حتا - پاک می‌کنند
و حافظه را برق می‌اندازند از هرچه جرم مردانه که در حوالی ِ تو تکثیر می‌شود.
نفس‌ات هم
از ازدحام ِ صف ِ اداره‌های ِ پنج‌شنبه است
اگر گاهی
به شماره می‌افتد.

آن‌وقت رگ‌های ِ من
جوش ِ سرمه‌های ِ کشیده‌ات را می‌زنند
و در گوش ِ من
بوق‌های ِ اشغال - بی‌حاصل -
انتظار ِ وصل ِ تو را می‌کشند!
30 خرداد 1387

۲۹ خرداد ۱۳۸۷

پيش مي آيد


در تصمیم ِ نگاه ِ تو
صنوبر‌ها اگرچه کشیده‌تر نمی‌شوند،
اما این سایه
که تمام ِ کوچه‌ها را هاشور زده
به مخفی‌ترین زوایای ِ فاصله - حتا - تجاوز می‌کند.

همه‌ی پیاده‌روها را نشانه رفته‌ای
تا در کش‌داری ِ اوقات ِ تابستانی‌شان
خاطره‌ات را پهن کنی.
نمی‌دانستم
فراموشی
در ابعاد ِ حافظه‌ی تو هم قابل ِ احتراز است!
29 خرداد 1387

۲۸ خرداد ۱۳۸۷

حيله


انگار از باور ِ تمام دام‌ها رمیده است.
ماه را - که از ساق‌های ِ تو نوشیده -
به حیله‌ی کدام بام
می‌توانم افکند؟!
28 خرداد 1387

۲۷ خرداد ۱۳۸۷

خورشيد نيستم


خورشید نیستم
که هی از آن طرف بیفتم و ترک بر‌دارم؛
هی از این طرف برخیزم و ادامه‌ی غم‌زده‌ی شب باشم...

سنگ ِ یک‌دست باران‌دیده‌ام
که قامت‌ام بر آفتاب سایه افکنده.
انعکاس ِ بی‌انقضای ِ شب ِ گیسوان ِ تو ام
که در انحنای ِ افق ِ مردمکان‌ات،
چندی‌ست
غروب را مکرر کرده‌ام!

اگرچه در سیاه‌سرمه‌ی چشمان ِ تو می‌شود جان باخت،
این شعاع‌ها که بی‌وقفه می‌بارند
بعید است
نام مرا گوش‌زد نکنند!
27 خرداد 1387

۲۶ خرداد ۱۳۸۷

ناگريز


رؤیایی - به اشتباه - می‌آمیخت
با انجمادی
که سردی ِ دست‌های ِ تو را کنایتی بود.
وگرنه
گرمای ِ تابستان که در امتداد ِ خطوط ِ همیش‌گی بالا می‌گرفت!
.
.
.
از کنایت ِ دستان تو
چیزی
- بی‌حاصل - می‌گریخت.
26 خرداد 1387

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

احيا


حتا نیلوفران ِ مرداب
که در سطح می‌گذشتند،
فرو رفتن ِ مرا
- ساعتی قبل از آمدن‌ات - حدس زدند؛
و آن‌گاه رهای‌ام کردند
که از آب‌روی ِ اعماق، رنگ باختم.
.
.
.
با این هوای ِ جامانده تا ته مرداب،
حتا نیلوفران ِ کاهل
دست‌های ِ شسته‌ام را انکار می‌کنند!
25 خرداد 1387

۲۴ خرداد ۱۳۸۷

از قامت ناساز ماست


تمام چشمه‌های ِ زمین را هم که بنوشم،
این واژه‌ها شیرین نمی‌شوند
اگر بر زبان ِ تو جاری نباشند.

برای ِ طعم‌گرفتن از طراوت ِ پیشانی‌ات
چقدر فوران کنم کافی‌ست؟
شاید دست‌های ِ من، به رسوب‌ ِ ایام آغشته شده،
- حتا تمام ِ تن‌ام -
که هرچه می‌جوشم
بیرون نمی‌تراود!

وقتی دیدار ِ تو از ارتفاع ِ پلک‌های ِ من کوتاه‌تر است،
کلمات
- بی‌حاصل - از دیوارم بالا می‌روند.
24 خرداد 1387

۲۳ خرداد ۱۳۸۷

عادت مي كنيم

بیم داشتم
که عادت ِ کوچه به غبار ِ پیراهن‌ات
- علی‌رغم ِ رسم ِ سیل‌خیز ِ نگاه‌ام -
روزی
به دامن ِ باغ هم سرايت کند.

در فصلی که لحن ِ سیب را از طعم ِ گونه‌های‌ات نمی‌شد شناخت،
باور نمی‌کردم
دیر برسم به بویی که برده بودی
از نیمه‌ی مخفی ِ سیب‌ها
که دور از چشمان‌ات
تمرین ِ "عادت" می‌کردند.
22 خرداد 1387

سماجت

برهنه می‌شود تن‌ات
از شاخه‌هایی
که با نواله‌ی نور اگرچه بیگانه بودند،
عاجز نماندند از تحیر ِ پنهان ِ نگاه‌ات
و عاشقانه‌های ِ نارس را
بدون ِ احتساب ِ روزها
بر بازوان‌ات پیچیدند.
.
.
.
من از تعارف ِ خورشید به شاخه‌ها بیزارم.
و در سماجت ِ کشیده‌ی آن‌ها،
وقتی - فرسوده - از چشمان‌ات می‌افتند،
حاصلی نمی‌بینم.
گاهی حتا
به اشراق ِ انگشتان‌ات شک می‌کنم
و به صدای ِ میرای ِ پرنده‌ای
که از گلو بر نیامده
در بسامد ِ فصول ِ دلتنگی‌
گم می‌شود.
23 خرداد 1387

۲۱ خرداد ۱۳۸۷

با شن ها يكي شده ام


شاید با شن‌های ِ ساحل، یکی شده‌ام
که مدام عقب‌تر می‌روم
از جای ِ قدم‌های ِ آمدن‌ات
بی‌آن‌که شسته‌تر ‌شوم از جرز ِ گوش‌ماهی‌هایی
که حس ِ شنوایی‌شان را
- که در افراط ِ تکرار ِ نام ِ موج، خسته بود -
به نجوایی شکستی.

شاید با شن‌های ِ ساحل، یکی شده‌ام
که هرروز
- با بارانی که روی ِ دل‌ام رسوب می‌کند - سخت‌تر می‌شوم
بی‌آن‌که سهمی برده باشم از رسم ِ رمیده‌ی اشک‌هایی
که به دریا تعارف کردی.

یله می‌دهم سودای ِ تن‌ام را زیر ِ پوست ِ آب
وقتی می‌دانم
به سایه‌ی کشیده‌ات نمی‌رسم!
21 خرداد 1387

۲۰ خرداد ۱۳۸۷

چه مي خواهي؟


با احترام به: وحید
می‌خواهی
بپوشانم تمام ِ دهان‌هایی که تو را با نام ِ کوچک‌ات می‌خوانند
و از راه بیندازم
قدم‌هایی را که در انتهای ِ کوچه
پیچ می‌خورند به تماشا؟

می‌خواهی
بچسبم گریبان ِ چشم‌هایی که در ادامه‌ی بازوان‌ات جا مانده‌اند
و آتش بزنم
حسرت ناسور ِ لب‌هایی را
که خشک‌ شده‌اند در ابهام ِ خواهش ِ خود؟

می‌خواهی
مشت ِ تمام ِ «دوست‌ات دارم»های ِ عابران ِ این بعدازظهر را باز کنم
تا دندان ِ توخالی الفاظ، از عبارات ِ لق‌شان فرو بریزد؟
.
.
.
تا معطل ِ ادامه‌ی ِ این روز ِ فرسوده نمانم،
بگو
از من
چه می‌خواهی؟!
20 خرداد 1387

۱۹ خرداد ۱۳۸۷

شعاعي كه مرد

در هوایی که عنصر ِ تازه‌ای نداشت
به استقبال ِ دلالت ِ کهنه‌ای رفتم
که رسم ِ آفتاب را
در لایه‌های ِ توبرتوی ِ خود، منکسر می‌کرد.
مرزهایی موهوم
که مخفی‌ترین شعاع، در آن‌ها می‌شکست.

آگاهی ِ من از نور
به روزنی
دل‌باخته بود.
- بی‌حاصل -
از آفتاب
گمان ِ نازکی داشتم
که از انسداد ِ سرد ِ مردمکان‌ات می‌گذشت.

چه سود!
تقلای ِ گمان ِ باریک من
در دوام ِ فلزی‌ ِ نگاه‌ات، انعکاسی نیافت
تا یاخته‌های ِ رنگ‌پریده
استثنایی کدر
بر شفافیت ِ قوانین ِ چشمان ِ تو شوند.
19 خرداد 1387

۱۸ خرداد ۱۳۸۷

شب را دهان گشودم

دست‌های‌ام
- پنهان از غمازی ِ پنجره -
در باران، رها بود
و با نفس ِ برهنه‌ی ِ اشک‌های‌ات
- بی تسلایی -
بر شیشه‌ی شب، فرو می‌لغزید.
باران
- تشنه - می‌بارید.
چه سود از دلیری ِ باران
وقتی کام ِ من
به قحطی ِ بی‌هنگام، خو گرفته بود
و آخرین خصائل ِ شب‌نم را
به خشک‌باد ِ فراموشی‌ات می‌سپرد؟

باران
- تشنه - می‌بارید.
مهیای ِ شاخه‌های ِ شکسته و خاک ِ سیراب نبودم.
شب را دهان گشودم.
دستان‌ام را
به گوشه‌ی پنجره سپردم
و از باران
گم شدم.
18 خرداد 1387

۱۷ خرداد ۱۳۸۷

توطئه


شانه‌های ِ سرآسیمه را
اتفاق ِ آن نبود تا با قدم‌های‌ات درآمیزند.
این را
لرزشی کور که به جدارهای ِ درونی‌ام می‌زد، فاش کرد.

از شانه‌های‌ام
گوری برخواهد آمد
که علی‌رغم ِ لطافت ِ انگشتان‌ات
با دست‌های ِ خود کنده‌ام
و برخلاف ِ رَویه‌ی گونه‌های‌ات
از ملال ِ این‌سال‌ها انباشته‌ام.
درست روبه‌روی ِ حافظه‌ات!
موی‌رگ‌های ِ آغشته را هم سپرده‌ام تا رد ِ گم ِ کلمات، درز بگیرد
و رسوایی‌های ِ سرخ ِ آن را بیرون بکشد.
این‌گونه
زخم‌های ِ پیراری هم سر باز نمی‌کنند.

مراقب باش!
بوی ِ خاک ...
لحن ِ خون ...
راه ِ رفتن‌ات را نشکند!
17 خرداد 1387

۱۶ خرداد ۱۳۸۷

مقبره


با قوانین ِ جاری ِ سنگ ِ گور
نمی‌شد سپیدی ِ سنگ‌های ِ حوض را شست.
ارتفاع ِ کاهل ِ فواره هم کفاف ِ کناره‌های ِ بعید ِ آن را نمی‌داد.
رگه‌هایی که هراس و انتظار ِ هیچ جاده‌ای
در انحنای ِ آن‌ها نمی‌مرد.
دست‌های ِ من
خلاف ِ قواعد ِ مصنوعی ِ رنگ‌ها بود.
و جز به رگ‌های ِ طبیعی ِ مرگ، عادت نداشت.
آن‌قدر که تنها از حاشیه‌های ِ تراش نخورده از باران، انصراف داد
و از فرط ِ تکرار ِ اجزای ِ بی‌دلیل ِ مقبره‌ها،
سنگ‌ها را
- تکه تکه - بر آب انداخت.
.
.
.
با این که می‌پنداشتم
تمام ِ حافظه‌ی ِ حوض را مخدوش کرده‌ام،
هنوز هم
جراحت ِ مزار ِ ‌ماهی‌ها
از کناره‌های ِ آن، نشت می‌کند.
16 خرداد 1387

۱۵ خرداد ۱۳۸۷

ظلمات


ظلمات ِ پیشانی ِ من
همان مقصد ِ فرسوده‌ی عتابی بود که از دستان تو برخاست.
اندکی روشنایی داشت.
اندوه - بلافاصله - بر آن ماسید
و خاموش شد.
نگران نیستم!
من از مرگ‌های ِ زودرس شنیدم
که هلال‌ ِ انگشتان ِ تو
سایه‌ها را
بر تابوت ِ خاموشان، تقسیم می‌کرد.
14 خرداد 1387

تنگنا


دیوارهای ِ اتاق را
که از فاصله‌ی نفس‌های ِ من به تنگ آمده بودند،
به خطوط ِ تاریک ِ زمان سپردم.
با دست‌هایی که از التفات ِ تو خونین بود،
به پنجره اصابت کردم
که خاطرات ِ گرم و سرد ِ دیروز
بر کهن‌گی ِ طاقت آن
نقشی شکننده انداخته بود.
پنجره
طغیان ِ مرا می‌شناخت،
اما روز ِ مرگ‌ام را حدس نزده بود.
بی‌حاصل
انتظار ِ مرا می‌کشید که نمی‌مردم.
غباری رنجور
بر پنجه‌های ِ خونین ِ من نشاند و فروریخت!
15 خرداد 1387

۱۴ خرداد ۱۳۸۷

افراط


لحظه‌هایی که به باران سپرده بودم
زمان را از فرط ِ انتظار
- بی‌حاصل -
به مرداب ریخت.
رسم ِ راکد ِ مرداب است
که دست می‌شوید از سماجت و از غوغا.
وگرنه
ساقه‌ی نیلوفر
ادامه‌ی گستاخ ِ انتظار ِ عتیق ِ من است
و آن‌چه به باران تعارف کردم
تکه‌ی طوفان‌زده‌ای از دریا بود.
13 خرداد 1387

۱۳ خرداد ۱۳۸۷

قحطي

در فصل ِ قحطی ِ نگاه‌ات
چشم از جانب ِ بام برگرفتم؛
شاید که پاره‌ای از آسمان
بر سپیدی ِ پیراهن ِ تو حلول کند.
ابرها مهلت ندادند.
در بهت ِ گرم ِ نیم‌روز
حوالی ِ آفتاب ازدحام شد،
تا خبرهای ِ خاکستری را
ابرها
- نم به نم -
بر پیراهن‌ات پراکنند.
.
.
.
وقتی آسمان
امانت ِ نگاه ِ تو را چنین بر زمین می‌زند،
قرعه‌ی کار را می‌شود
- ارزان -
از مکاره‌های ِ موسمی، پیش‌خرید کرد.
12 خرداد 1387

۱۲ خرداد ۱۳۸۷

باليدن


دست‌های‌ات
اگرچه عاید ِ من نمی‌شوند،
در طول ِ انگشتان‌ات
کشیده‌تر شده‌ام.
باریکه‌های ِ من
به شقیقه‌های ِ تو آغشته شده
تا - شیار به شیار -
عطر ِ تو را
به قرن ِ آینده بسپارند.

هنوز هم - یک‌سره -
از فرط ِ آغشتگی
بر باریکه‌های ِ خود می‌بالم!
11 خرداد 1387

۱۰ خرداد ۱۳۸۷

سمفوني

من از حاشیه‌های ِ حضور ِ تو پس کشیده‌ام.
نگاه ِ قاطع ِ تو، وقتی رسوخ می‌کند بر شکاف ِ تیره‌ی تشویش‌ام
هشت قطعه‌ی هم‌آهنگ ِ باد
بر پرده‌های ِ شنوایی‌ام دریده می‌شود
تا با حنجره‌ای نخ‌نما،
گنگ‌ترین سمفونی ِ فراموشی را
با موسمی تابستانی
برای جنوبی‌ترین ناحیه‌ی این سرزمین، ره‌سپار کنم.
.
.
.
از کناره‌های ِ بودن ِ تو فرومی‌لغزم
و با نرخ ِ تدریجی ِ ثانیه‌ها
مرگ می‌شوم.
10 خرداد 1387

۹ خرداد ۱۳۸۷

ضربان


بضاعت ِ پنج‌شنبه‌های ِ بودن ِ تو
اگرچه اندک نبود،
تمام ِ هفته را نمی‌پوشاند.
سهم ِ دل‌تنگی ِ باقی ِ روزها را
با هیجان ِ لحظه‌های ِ شکسته تخمین می‌زدم.
صبر می‌کردم
تا از پنج‌شنبه فارغ شویم.
انتظار می‌خواستم
تا بشارت ِ باريك ِ ثانیه‌ها
برگ‌های ِ کاهل ِ تقویم را تسلا دهد.


این تسلا فرجامی ندارد!
ضرب‌آهنگ ِ لحظه‌ها را از گوش‌های‌ام جدا کن.
می‌خواهم - یک‌سره -
از خمید‌گی ِ بعد ِ چهارم ِ تمام ِ اعصار
که بر شانه‌های‌ام اتفاق می‌افتد، فارغ شوم؛
تا طلوع را
قطعات ِ باران را
و صبحانه را
- رنگ به رنگ -
با بالای ِ تو صرف کنم.
9 خرداد 1387

۸ خرداد ۱۳۸۷

پيش باز

فریفته‌ی انحنای ِ پیشانی ِ ماه بودیم.
در تاریک‌ترین نیمه‌ی کلمات - حتا -
تعبیری از هجران نمی‌شناختیم.

اندوه ِ مرداد که در بی‌پناهی ِ اشتیاق سوخت،
انگورهای ِ نارس
هنوز در ازدحام ِ جنون ِ مه‌تاب، قد می‌کشیدند.
بر شاخه‌ها
هیجان و دل‌باختگی،
حلقه‌های ِ پیاپی ِ نور را می‌درید.
مستی، با قوانین ِ فصل جور درمی‌آمد
و انتظار ِ قرابه‌ها پذیرفتنی بود.

نمی‌شد به هیاهوی ِ عقربه‌ها بی‌اعتنا بود.
هلال ِ ماه در رسم ِ آن‌ها احتساب نمی‌شد
و چینش ِ ثانیه‌ها
از جلوه‌ی زوایای ِ گونه‌های ِ تو پیشی می‌گرفت.
اعداد
حرف ِ آخر را می‌زدند.
.
.
.
پاییز را همه حدس می‌زدند،
وقتی تو
به پیش‌باز ِ تابستان ِ دیگری رفتی.
8 خرداد 1387

۷ خرداد ۱۳۸۷

انجماد

دورانی بود
که اغماض ِ باران
از حوض ِ بی‌تلاطم ِ فیروزه ارتفاع داشت.
شمع‌دانی‌ها
حرمت ِ ماه را - که در چشم ِ ماهیان برملا می‌شد -
فرو نمی‌گذاشتند.
می‌شد به عادت ِ طلوع و دیدار ِ فواره
بدون ِ حضور ِ اعداد دل‌بست.
مرگ را
در کنج ِ نمور ِ سرداب ِ زمان
می‌شد به جای ِ دیروز ِعقربه‌های ِ منجمد، حبس کرد.

سیب‌ها را - سرآسیمه - به حوض انداختی.
سیب‌ها اگرچه خنک ماندند،
بر انعکاس ِ خواب ِ ماهی‌ها فرونشستند.
تشویش ِ آب
حرمت ِ باران را شست
و سرمای ِ بی‌سابقه
به عقربه‌ها و گلدان‌ها زد.
...
صبح ِ فردا
همه چای گرم می‌نوشیدند.
من اما
آزرده از لحن ِ سیب‌ها
دل‌باخته‌ی برگ‌های ِ سرما زده بودم.
7 خرداد 1387

۶ خرداد ۱۳۸۷

سپيدارها

سپیدارهای ِ این حیات قدیمی
زمانی
در جوار ِ قدم‌های ِ تو
تولد ِ مرا به تماشا ایستاده بودند.
دورتر از ما
هیچ‌کس را نمی‌شناختند
و از قدم‌های ِ تو - هر روز - به قامت ِ من مشتاق می‌شدند.

سپیدارها در طالع خود
گستاخی ِ یک تبر را کم داشتند
تا بالای ِ بلندشان
- فروتنانه - به قدم‌های ِ تو سر فرود آورد.
تا خیر‌گی ِ اشتیاق
رنگ کم نیاورد از سیاهی ِ چشمان‌ات
و گودترین قبرها را
برای ِ بلند‌ترین درختان حفر کند.

من از درختان ِ مقبور شنیدم
سپیدارها در غیاب ِ قدم‌های ِ تو
قامت ِ خمیده‌ی مرا
میان ِ خود
تقسیم می‌کردند.
6 خرداد 1387

۵ خرداد ۱۳۸۷

كوچ

هت‌های ِ نگاه تو برای ِ حافظه‌ی تنگ ِ من زیادی بودند.
همین‌قدر یادم هست
که - دست‌پاچه - از جانب ِ من گذشتند
و به سمت ِ ساکت ِ ماه کوچ کردند.
هفته‌ها گذشته است
که هرشب نگاه‌ام را از ماه می‌دزدم
و ساده‌لوحانه
جانب ِ خودم را می‌گیرم!
هفته‌ها گذشته است
که هر صبح
اشک و تردید را از دستان‌ام می‌شویم
و بی‌رحمانه
سر کار می‌روم!
5 خرداد 1387

۴ خرداد ۱۳۸۷

تمام ماجرا


ماجرا از آویختن ِ من آغاز شد
به قناعت ِ پنجره‌ای
که قاب ِ چوبی ِ ترک‌خورده‌ای داشت
و - بی‌صدا - در فضیلت ِ نخ‌نمای ِ خود سوخت.

سبب ِ تمام ِ این آتش
نقصی بود که باد
در تبار ِ تاریک ِ ما درانداخت.
ما سرعت ِ باد را اشتباه تخمین زده بودیم.
ابرها
- تصادفن -
سر ِ ستیزه برداشتند.
و آفتاب
از هیاهوی ِ مهلکه ناپدید شد.
من آماده بودم
تا آتش ِ معرکه را
با ستون ِ خنکی از باران عوض کنم.
تو اما - ناگهان -
چشم و چراغ ِ صحنه شدی!
مجبور بودم:
تمام ِ اندوخته‌ام را - سرآسیمه - بر عطش ِ وحشی ِ آتش و باد پاشیدم.
و با حسادت ِ گره‌کرده‌ای
به فضیلت ِ خشک ِ پنجره آویختم.
...
تمام ِ ماجرا
تکه‌های ِ چوبی ِ قاب ِ پنجره‌ای‌ست
که علی‌رغم ِ تیره‌گی
هنوز با آراست‌گی ِ قرمز ِ شعله‌ای می‌سوزند.
4 خرداد 1387

۳ خرداد ۱۳۸۷

حقيقت دارد


فروافتاده‌تر از هبوط ِ این شام‌گاه شده‌ام
که اشتیاق ِ قدیمی ِ عشق از جدار ِ آن شـُره می‌کند.
فروتن‌تر از اتفاق ِ سقوط ِ باران
بر استفهام ِ عریان ِ جامانده به جامه‌ای تنگ
که خاطره‌ی لب‌خندی عتیق را در بر گرفته.
برای ِ خفتن در دستان‌ات جهد نمی‌کنم.
خسته‌تر از بطالت ِ پیوسته‌ی رگ‌های تو ام.
حقیقت دارد!
می‌خواستم نام ِ تو را به دریا بریزم
و خواب‌های‌ام را یک‌شب هم که شده
- دور از جدال با باران -
تا ظل ِ آفتاب بگسترم.
اما
نمورتر از برگ‌های ِ صبح‌گاهی ِ شمع‌دانی‌ها شده‌ام.
و ابعاد ِ گذشته
به ابهام ِ آغشته با تعریق ِ خواب‌های من دامن زده است.
قرن‌ها خواهد گذشت
تا هوا
لابه‌لای ِ تنافر ِ مرطوب و نامصمم ِ گریز‌های ِ بی‌هنگام ِ مغز ِحرام‌ام نفوذ کند.
طعم ِ تیره‌ی ناچاری
تا ابد
در ناخوشی ِ ذائقه‌ی من
قدم خواهد زد.
3 خرداد 1387

۲ خرداد ۱۳۸۷

قحطي


لب‌های‌ام
تا به چیدن ِ سرانگشتان‌ات حیله می‌کنند،
طرح ِ مقاوم ِ پیله‌ای
بر بازوان‌ات تنیده می‌شود.
نگاه‌ام
به طمع ِ بارور شدن
زیر پوست ِ تو می‌دود.
اما باد می‌کند و
حس ِ رگ‌های‌ات را به نوشیدن ِ کس ِ دیگری وامی‌نهد.


مشتی گندم بر نگاه ِ سترون‌ام می‌پاشم.
بر کرختی ِ لبان‌ام فرو می‌روم.
و خواب‌های‌ام
در هراس از قحطی فردا
حرام می‌شوند.
2 خرداد 1387

۱ خرداد ۱۳۸۷

خسته نيستند


اوراق ِ ناموجه ِ تقویم
قدم‌های ِ مرا از عهد ِ عتیق می‌شناخت
و نگاه ِ خیره‌ام را
که از مسیرهای ِ مهیب ِ حادثه
به لایه‌های ِ مبهم ِ اجابت نظر داشت
حدس می‌زد.
خسته نبودند قدم‌هایی که متوقف شدند؛
‌خواستند کمی بیش‌تر فکر کنند:
به جرعه‌ای تشنه‌گی
که تا پایان ِ خوشه‌های ِ انگور، در گلوی ِ گرما هلاک می‌شد.
به اعتدال ِ پاییزی ِ نیم‌کره‌ که برجای می‌ماند
تا تابستان
تکرار ِ پررخوت ِ انتظار شود.
...
خسته نبودند
و پیش از آنی که سست شوند
بر اوراق ِ ناموجه ِ تقویم
خشک شدند.
1 خرداد 1387

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

سكوت

- پای‌کشان - به واپسین دقایق کلمات رسیدم.
نام‌ات را صدا زدم.
کلمات برای نام تو حقیر بودند.
به لکنت واژه‌ها چشم دوختی.
پاسخ‌ام را ندادی.
31 اردی‌بهشت 1387

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

قطاع ها

راستی
به سنی رسیده‌ام سرانجام
که در خواب‌های‌ام بیدارتر می‌شوم؛
بدون درکی از کهکشان
نور را به سمت ِ زمین، نشانه می‌روم.
به چرخش ِ این منظومه اعتمادی ندارم.
نمی‌توانم قطاع‌های ِ فرضی ِ زمین را بشمارم.
تنها می‌توانم
ساعت‌های ِ مانده تا رفتن‌ات را تسریع کنم.
قطاع‌ها
در خاطره‌ی خود
فقط یک خورشید ِ دیگر کم دارند
تا رسم ِ شمارش ِ کاهل ِ روز و شب را فراموش کنند.
تا رفتن‌ات را از همین حالا فرض کرده باشم.

راستی
به سنی رسیده‌ام دیگر
که بتوانم فرجام ِ این گردش ِ کاهل را حدس بزنم.
30 اردی‌بهشت 1387

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

بيدارم نكن

مجالی برای افشا نبود.
آن بعدازظهر
تردیدی که از گره ِ پیشانی‌ات بر دست‌های ِ خالی‌ام سقوط کرد،
چتر ِ میخک‌ها را هم خراش داد
تا برگ‌های ِ عزادار
- بی‌سفسطه -
بر اسرار ِ خویش فرو ریزند و
در خاک ِ سرد ِ باغ‌چه بمیرند.

***

بیدارم نکن!
خواب ِ زمستانی ِ من
مصلحتی هم که باشد،
باز به افشای ِ بهار ِ تو قد نمی‌دهد.
طاقت ِ من از برگ‌ریزان ِ زودهنگام ِ میخک‌ها نیست که طاق شده؛
من از حذف ِتابستان هم - حتا - نتیجه نگرفته‌ام.
بر جراحت ِ سینه‌ام
لایه‌های ِ هوا، تا خاطرات ِ سی‌سالگی‌ات فشرده می‌شوند.
و بـُعدی عتیق،
پیوسته بر قـُطر ِ رگ‌هاي‌ام می‌افزاید.

نازنین!
شکیبایی من
تخته‌بند ِ رنجی‌ست
که بر شانه‌های ِ تو تحمل کرده‌ام.

بیدارم نکن!
زمستان‌ ِ من
تا هزاره‌ی بعدی طول می‌کشد.
29 اردی‌بهشت 1387

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

موج

مرزهای ِ تن‌ات
در سبک‌سری‌های ِ پرده، موج بر می‌دارد
و تا طرح ِ نیم‌رخ‌ات بالا می‌آید.
پرده را کنار می‌زنم.
این موج هم
در تقلای ِ نگاه‌ام
می‌شکند!
28 اردی‌بهشت 1387

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

يقين


تمام شب را حیله می‌کنم
تا از بخار ِ شیشه‌ی پنجره، پای‌ام نلغزد
من، ذرات ِ نمور ِ آه‌های تو را ارزان جمع نکرده‌ام.
سقوط،
هراس ِ من از صبحی‌ست
که از پی ِ تقدیر ِ این شب ِ عتیق خواهد آمد
و جوانی ِ یک‌شبه‌ی مرا
در قطعیت ِ تن ِ بی‌انکار ِ خود، پیر خواهد کرد.

من از حدس ِ آفتاب نمی‌گریزم.
از شیوه‌ی شبنم، دل‌گرم نمی‌شوم.
قوانین ِ تبخیر و میعان را ابدی نمی‌پندارم.
برای چتر و چراغ، پی ِ بهانه نمی‌گردم.
حتا ترس ِ مجهول ِ لیوان ِ کنار ِ پنجره از باران، تسلای‌ام نمی‌دهد.
...
بیماری ِ هجر ِ تو با حدس و گمان درمان نمی‌شود.
یقین،
پروای ِ سرنوشت ِ من است!
27 اردی‌بهشت 1387

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

شباهت


تمام ِ فصل‌ها روی ِ پوست‌شان به زردی گراییده.
با این همه
این موزها هیچ‌وقت شعر نمی‌شوند
هیچ‌کس آن‌ها را به رسم ِ خوشه‌های ِ انگور در سبد واژه‌ها نمی‌چیند.
اما
حدقه‌های ِ جذام‌زده‌ی چشمان ِ من
تمام ِ ابهامات ِ رنگ ِ پوست ِ موز را می‌شناسد.
حتا به اتفاق‌های ِ عاریتی ِ انحنای ِ آن هم گاهی دل‌بسته می‌شود
که از آراست‌گی ِ زوایای ِ پرگار می‌گریزد
و شعاع ِ نامعینی از گونه‌های ِ تو را به وام گرفته.

با این‌که خوش‌رنگ‌تر نمی‌شوم از محاسبه‌ی سطح ِ کهیرهای ِ روی ِ پوست‌شان
نمی‌دانم
چرا این موزهای ِ بی‌اعتنا به قوانین ِ بی‌جان، هیچ‌وقت شعر نمی‌شوند.

26 اردی‌بهشت 1387

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

شكرانه

حتا زمان هم
از فرتوتی ِ بسته‌ی پنجره، نخ‌نما به نظر می‌رسید.
اما تو
غم را - هم‌چنان - گواه ِ جوانی ِ من ‌گرفتی
و حسرت را که با جدار ِ پرنقش ِ پیاله‌ای آراسته بود
به من تعارف کردی.
غفلت ِ تو
از ارتفاع ِ سپیدارها چیزی نکاست
و صنوبرها
هم‌چنان سبز ماندند.
چه سود
آن‌ها که به گواهی ِ عریانی ِ خواب‌های‌ام نمی‌آمدند.
اما تو لبخند زدی.
ارتفاع ِ سپیدار را شکر گفتی
تابستان را به من متذکر شدی
و پیاله را
کنار ِ پنجره‌ی بسته گذاشتی.
25 اردی‌بهشت 1387

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

غفلت

شمع‌دانی‌ها مبدل به روزگاری شدند
که در تاریخ ِ شفاهی ِ خود
یک راوی کم داشت.
و چشم‌هایی که از دریغ، چیزی کم نگذاشتند،
روزگار ِ آن‌ها را
- خط به خط -
برای ِ ما‌هی‌های ِ مرده‌ی ِ حوض نقل کرده بود.
حیف!
حوض ِ فیروزه‌ای هم - حتا - ندانست
که غفلت
- سرانجام - خواب ِ ماهی‌ها را پیر می‌کند.
افسوس!
شمع‌دانی‌ها
برای هیچ‌کس مردند!
24 اردی‌بهشت 1387

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

حصار

وقتی در تحد‌ّب تیره‌ی مردمکان‌ات
برگ‌های ِ نیلوفر این‌قدر کوچک می‌شوند،
تو بگو
چگونه انحنای ِ این کلمات ِ مچاله
حرمت ِ گیسوان سیاه تو را نگه خواهد داشت؟

کاش حصار ِ این بی‌عهده‌گی
از جنس ِ شانه‌های ِ تو نباشد!
22 اردی‌بهشت 1387

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

واژه‌ها مرده بودند


از سکوت ِ قهوه‌ای ِ فنجان برخاستم.
واژه‌ها را گم کرده بودم.
فرقی هم نمی‌کرد.
لب‌های ِ آن‌ها ديگر كبود شده بود.
تناسبی نداشت با ارغوان ِ گونه‌های‌ات.
فنجان را سر کشیدم:
کلمات، ته ِ فنجان آماسیده بودند.
بدون ِ صورت.
بی معنا.
قرار بود چهارفصل زنده بمانند تا مؤلف‌شان بمیرد.
اما حالا لب‌هاشان سفید بود
و با رنگ ِ پوست تو جور در نمی‌آمد.
فرقی هم نمی‌کرد.
کاش ترتیبی می‌دادی
تا مؤلف بمیرد.
21 اردی‌بهشت 1387

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

برهوت

بر یک‌نواختی ِ شیارهای ِ دل‌تنگی
خطوطی هموار
مرا
از فقرات ِ حافظه‌ی تو جدا می‌کند.
برش‌هایی بی‌شکیب
حاشیه‌ی ِ ناامن ِ فراموشی را - خط به خط - نازک می‌کنند.
و آن‌چه به اعماق ِ بی‌تلاطم ِ تو نقب می‌زند
جهت‌های ِ آخر ِ مرا
در گودی ِ سیری‌ناپذیر ِخویش بلعیده است.

از ارتفاع ِ این برهوت پایین هم که بیایم،
باز قطعاتی از من
از سقوط امتناع می‌کنند.
و به خاک‌روبه‌های ِ جامانده از گذشته‌ی پاکیزه‌ام می‌آویزند.
...
آن‌چه به اعماق ِ بی‌تلاطم ِ تو می‌رسد
تکه‌ای از من باشد شاید
که گرچه کشیده‌تر است
اما
نشانی ِ ناقص ِ مرا
در دوره‌های ِ پر اصطکاک ِ دیوار ِ این قنات ِ کور گم کرده است.

در جست‌وجوی ِ گسیختگی ِ مطرود ِ حوالی ِ دل‌ام
بر زمین ِ همین برهوت ِ موعود
فرود می‌آیم!
20 اردی‌بهشت 1387

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

اشراق

حتا
آوازخوان‌های ِ ترانه‌هایی که دوست می‌داشتی
مرده بودند.
تو اما
با زمزمه‌ای بر لب
- رج به رج -
گریبان ِ حنجره‌ی ِ بی‌آواز مرا می‌بافتی.

تا انگشتان‌ات از حصار ِ مجروح ِ گلوی‌ام بالا روند،
دیرزمانی سکوت بودم
و اشراق ِ سرانگشتان ِ تو را را با رهبانیت ِ یک سالک ِ پیر مکیدم.
بر جدار ِ حفره‌های ِ درونی‌ام
کلمات، شره می‌کرد
و از حنجره‌ام، نام تو را صیحه می‌کشید.

حتا
طغیان ِ شبانه‌هایی که دوست می‌داشتی
به خشک‌سالی نشسته بود.
من اما
با جراحتی در چاک ِ پیراهن‌ام
شب ِ تیره را
- عطشان -
به صراحت ِ گونه‌های ِ سیراب تو کشاندم.


مهربان!
شب از انحنای ِ گونه‌های‌ات در گذر است.
تعبیر ِ خواب‌های ِ مرا به فردا مسپار!
19 اردی‌بهشت 1387

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

فقر


به تصرف ِ خواب‌ام آمده بودی.
با اندوه ِ جامانده از شب‌های ِ شنبه
با ترس ِ صبح‌گاهی ِ نیمکت‌های ِ پاییزی ِ حیات ِ مدرسه
با بی‌اعتنایی ِ کاج ِ بلند ِ خانه‌ی قدیمی ‌که از فصل‌ها صرف‌نظر کرده بود
و تن ِ مجروحی داشت، پر از جای ِ خالی ِ قایق‌های ِ کوچک ِ چوبی.
به دستان‌ام اشاره کردی
که می‌پنداشتی سهم ِ خوش‌بختی ِ ما را یک‌تنه ربوده بود.
من فقر را از جیب ِ متروک ِ کت ِ قدیمی ِ پدربزرگ بیرون‌کشیدم و نشان‌ات دادم.
شگفت تازه مانده بود فقر!
شگفت به پیری ِ ما طمع بسته بود.
جوانی ِ سرکش ِ هیچ نسلی در آن نمی‌مرد.
با خیال ِ عاصی ِ هیچ هوسی اوج نمی‌گرفت.
یک‌بار آن را از بلندای ِ کاج خانه‌ی قدیمی آویخته بودم.
به شکل ِ رقت‌بار ِ یک برگ سقوط کرده بود!
...
تو فقر را باور نداشتی
و به دستان‌ام اشاره کردی.
من شمع‌دانی‌های ِ دور ِ حوض را نشان‌ات دادم
که در بحبوحه‌ی شکفتن ِ مجهول ِ خود
فیروزه‌ای ِ کف ِ حوض را نشانه رفته بودند.
و همان چند دانه سیب ِ معلق ِ روی آب
کفاف ِ امید و سهم ِ ثروت‌شان را می‌داد.
...
تو سیب را باور نداشتی.
به دستان‌ام اشاره کردی
که به بوی ِ خاک‌روبه‌ و فواره‌ی بی‌رمق ِ میان ِ حوض آغشته بود
و بار ِ روزهای ِ هفته و ماه و سال ِ خوش‌بختی‌مان را
- ارزان -
بر زمین کوفته بود.
18 اردی‌بهشت 1387

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

جراحت

بر جراحت ِ خواب‌های ِ من
رویای ِ ترک‌خورده‌ی یک انار می‌شکافد
تا با نبض ِ سرخ ِ آسمان ِ این اوقات شریک شود.

افسوس!
انارها فقط یک فصل
مجروح ِ خواب‌های ِ من بودند.
اشتیاق
بقیه‌ی سال‌مرگی ِ خویش را
کنار ِ بطالت ِ هیزم‌های ِ سوخته چـُند‌َک زده بود.
و مرگ
گیر کرده بود به برگ‌های ِ پاره‌ی تقویم.
انگشت‌های‌ام را یکی یکی کندم
تا از انتظار خسته نشوند.
کسی
- اما -
به من نگفت
نبض ِ این انار را - که می‌تپد هنوز روی خطوط دستان‌ام -
در کدام صفحه‌ی این تقویم جا بگذارم.
کسی نگفت
این انگشتان ِ مرده
چگونه می‌توانند اشک‌‌های ِ بی‌سیاق ِ تو را
- بی‌نوازشی -
بر سکوت ِ گونه‌های‌ات تاب بیاورند.

بر جراحت ِ خواب‌های ِ بیمار ِ من
لحن ِ زخمی ِ یک انار
جار می‌زند!
17 اردی‌بهشت 1387

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

گروگان

گیرم محال باشی.
غلت زده باشی پشت ِ نقش ِ قلب‌های ِ تیرخورده‌ی ِ کودکان کوچه‌
و بر مخفی‌ترین دیوار ِ این بن‌بست هم رؤیت نشوی.

گیرم بشود از تو صرف‌نظر کرد.
با یک سطل رنگ، طرح ِ تمام ِ قالب‌های ِ آجری را از ریخت انداخت
و دیوارها کم‌بیاورند از آغشتگی به بیل‌بوردهای ِ قلم‌چی.


گیرم بمیری اصلن!
کشیدگی ِ انگشتان‌ات را حشرات، زیر ِ خاک حراج کنند
و طره‌های ِ مرده‌ات را نسیمی برآشوبد که از جانب ِ این‌جا نیست.
...
شاید آن‌وقت
هلال‌های ِ ناخن‌های ِ جویده‌ات به یاد بیاورند
که یک عمر
رگ ِ گردن‌ام را
گروگان گرفته بودند.
16 اردی‌بهشت 1387

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

اطفاء

حوالی ِسایه‌ها ازدحام بود.
پـی ِ چراغ می‌گشتم آن شب
که حواشی ِ جدال ِ باران و باد
به پنجره‌های ِ نیمه‌باز کشیده شده بود.
ملول از ازدحام سایه‌ها،
می‌خواستم طرح ِ هرچه نور را درهم بشکنم
و چراغ‌ها را خاموش کنم.
...
حوالی ِ سایه‌ها ازدحام شده بود.
چه دوامی داشتند ستون‌های ِ نور!
...
لیوان‌های ِ از آب ترسیده را در باران رها کردم.
دست‌های‌ام را در نیمه‌ی ِ خالی پنجره جا گذاشتم.
چشمان‌ام را بستم.
و بی‌چراغ
دویدم.
15 اردی‌بهشت 1387

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

تعليق

دل‌ام می‌دانست
به بیت الحرام ِ تو که برسم
بی‌تیغ و طواف
قربانی خواهم شد.
چه سود!
آن که در مقبره‌ جا ماند
با طرح ِ حسرتی در چشمان‌اش،
سرم بود نه دل‌ام.
کمی عقب‌تر ایستاده بود دل‌ام تا فرونریزد ؛
شد شاهد ماجرا !

حالا
من مرده‌ام
با یک قلب ِ فراری روی ِ دستان‌ات
که از صورت‌ام می‌گریزد و
دست ِ جنازه‌ام را پس می‌زند.
و تو مانده‌ای
با سماجت ِ بی‌کالبد ِ یک دل
که ديگر دست از سرت برنمی‌دارد.
14 اردی‌بهشت 1387

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

صبح


آن‌ها که هجو ِ حیثیت ِ ما را می‌کردند
پابه‌پای ِ گورستان
تاریخ ِ تولد ِ قبرها را از بر کردند و بزرگ شدند.
ما پشت ِ دیوار ِ قبرستان پناه گرفته بودیم
که گرچه بلند نبود
اما حاشا هم نمی‌شد.
روایت ِ رسوایی‌مان را می‌شنیدیم و لبخند می‌زدیم.
بار ِ زمین‌خورده‌ی ِ حیثیت‌مان را ارزان نخریده بودیم که پس بدهیم.
زمین ِ سرد ِ اسفند را
- تمام - به زنان ِ بارور بخشیدیم
که در انجماد ِ گورهای خود
رسم ِ پاییز و گندم را
‌چنان گرم
پناهی داده بودند
که رسیدن ِ بهار محتمل‌ شده بود.
اندوه و نان را
از مردان و زمین، پس گرفتیم؛
و سهم ِ فقر و دل‌تنگی‌مان را
در قبرها تقسیم کردیم.

دست‌های ِ من در خاک فروکش می‌کرد
و قامت ِ تو از سایه‌ی کشیده‌ی دیوار کنده می‌شد.
صبح بود.
13 اردی‌بهشت 1387

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

اميد

چه هول‌ناك بود
هلال ِ نارس ِ نقره‌اي ِ آن شب‌ها
كه پرت افتاده بود گوشه‌ي آسمان و
فقط اشتغال ِ مضاعفي براي ِ سايه‌ها ايجاد مي‌كرد.
همان ايام كه خلوص ِ تاريكي
آغشته به شايبه‌ي ِروزنه‌هاي ِ مخفي ِ اميد بود
و بي‌سايه‌گي
متاع ِ ناياب ِ تمام شب‌ها شده بود.
ديوارها از ما قد كشيده بودند.
پشت ِ هم نبوديم
بوديم هم فرقي نمي‌كرد!
باز از سايه‌هامان كوتاه‌تر بوديم.
.
.
.
بانوي فلزي!
اين هلال ِ نقره‌اي
چندي‌ست مور‌ّب‌تر از چشمان تو مي‌تابد
بر سايه‌ي ِ اين گونه‌ها
كه از تمام-رخ‌ات جا مانده و
هم‌چنان بر ويرانه‌ي ِ خاطره‌هاي ِ تو قدم مي‌زند.
كاش مي‌شد
به زور ِ وصل ِ يك شب هم كه شده
روزنه‌هاي ِ بلاتكليف را از يأس ِ ابدي پر كرد.
12 اردي‌بهشت 1387

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

خاكستر


از همه‌ي آن كلمات كه در زمستان سوخت
فقط سياهي ِ مُركبي به بهار رسيد
تا با آن‌
وصيت‌ نامه‌ام را بنويسم.

مرگ
به خصلت ِ واژه‌ها رحم نكرد.
حرمت ِ روي ِ سپيد ِ تو را هم نگذاشت.
خواست غم ِ روي ِ تو را فاش كند.
من كه نمرده بودم هنوز.
نگذاشتم :
مهلت اشك‌ها را تمديد كردم.
مرگ را
و وصيت نامه‌ را
- به گرمي - پناه دادم.
و خاكستر ِ كلمات را به جراحت ِ ايام سپردم.

كاش دير نباشد !
11 اردي‌بهشت 1387

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

گريز

كافي نبود!
نه به اندازه‌اي كه در تقلاي‌ ِ لغزنده‌ات نفوذ كند.
پولك‌هاي ِ تو
طلايي‌تر از ياخته‌هاي ِ پياپي ِ نوري بود كه گسيل ‌داشتم.
ياغي‌تر از سماجت ِ زنده‌ي ِ حامل‌هاي ِ كوچك انرژي!

«آفتاب
حوصله نكرد؛
وگرنه
باريكه‌هاي ِ بي‌دريغ
در كدورت ِ هر جسمي نفوذ مي‌كردند.»

آفتاب
حوصله‌ي هفت دريا را هم كه داشت،
باز كافي نبود.
نه براي ِ اقليم ِ بي‌اعتنا به موسم ِ چشمان‌ات
كه شيوه‌اي جز طغيان نمي‌شناخت.
كاش اين همه تلاقي و نور
- بي‌درنگ -
در سطح ِ هندسه‌ي ِ مردمكان‌ات
نمي‌شكست.
10 اردي‌بهشت 1387

۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

حادث

قدر ِ زمستان را ندانستيم.
اولين آفتاب ِ بهاري كه به انتهاي ِ كوچه زد،
يخ‌هايي را آب كرد
كه بخار ِ خيانت
در لب‌خند ِ آن‌ها منجمد شده بود.
يخ‌ها قديم نبودند.
خيانت
همين ديروز در آن‌ها حادث شده بود.
حادثه در تمام ِ زمستان
دهان به دهان مي‌گشت
و طرحي كه از آن به بهار رسيد،
جز آن كه بي‌فرجام بود
هيچ كم نداشت!
ما كه در قطب ِ جنوب پرسه نمي‌زديم.
از قامت ِ صخره‌هاي ِ يخي كه بالغ نشده بوديم.
تمام وفاداري‌مان در همين چند دانه برف ِ بي‌رمق خلاصه شده بود
كه در لب‌خنده‌هامان منجمد ساختيم.
ما همه چيز را حساب كرده بوديم
جز فرجام ِ احتمالي ِ انجماد خنده‌هايي
كه مي‌پنداشتيم رويينه‌اند.
...
مي‌پنداشتيم فقط!
اولين آفتاب بهار كه زد
آيين ِ پندارمان هم
ترك برداشت!
9 اردي‌بهشت 1387

۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

غبار


شانه‌هاي‌ام
در طرح ِ استيصالي
فرو مي‌ريزند.
گردهاي ِ ريخته‌ام را باد
در سرزميني تشييع مي‌كند
كه مهتاب‌اش هنوز وسعت دارد
و زمان‌ را
هنوز هم مي‌شود
در بخار ِ پنجره‌هاي ِ صبح‌گاهي ِ آن شست.

رسم ِ اين روزها را
به ريسماني آويخته‌ام
كه از سقف ِ پسغوله‌اي تاريك آويخته
و نورهاي ِ موازي ِ هيچ دو روزني
التهاب ِ پراكنده‌ي غبار ِ آن را منعكس نمي‌كند.
.
.
.
مي‌شد ارتفاع ِ ديگري داشته باشد سقف.
مي‌شد روزنه‌ها دو پنجره باشند
- به پهناي ِ مهتاب –
با يادگاري مرطوب از انگشتان زمان.
و جاي ِ گردهاي ِ پراكنده‌ام
ديوارها مي‌شد رنگ ِ ديگري را تصوير كنند.
8 اردي‌بهشت 1387

۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

هيروگليف

از خطوط ِ درهم ِ پيشاني‌ات هم
مي‌شد
روايت ِ ناخواناي ِ تقديري شوم را فهميد :
پاره‌هاي ِ تو از پلك‌هاي‌ام رخت برمي‌بست.
و باريكه‌هايي از تن‌ام را
بر ثانيه‌هاي ِ وارونه مي‌خراشيد.

كوتاهي ِ شعر من به زلف ِدراز ِ تو برنمي‌گشت.
اين واژه‌هاي ِ فرتوت
قامت‌ْ قامت هم كه عريان مي‌شدند،
باز كفاف ِ هم‌خوابگي‌ ِ فلزي ِ نگاه ات را نمي‌دادند
كه مدخلي در قاموس‌اش
به "خواهش" نپيوسته
و "خيانت" را
ذيل ِ "عشق" آورده بود.


گاهي
از تعبير ِ انحناي ِ گونه‌هاي‌ات هم مي‌ترسم!
7 اردي‌بهشت 1387

۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

طوفان


طوفان ِ آخر
با موسمي ديرهنگام آمد.
قراري نداشت كه بماند.

سيب ها دل‌جويي ِ چشمان ِ مرا برنتافتند
و با طوفان
فرونشستند.

مرگ
ساده
بر ديوار ِ باغ نشست.
6 اردي‌بهشت 1387

۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

بهانه

كنار ِ جاده شكسته بودي.
جايي كه حقيقت ِ هيچ راهي به هم نمي‌رسيد.
بر گونه‌هاي‌ات
روياهاي ِ جواني پير مي‌شد
و بر پيشاني‌ات
خطوط ِ دلتنگي صف مي‌كشيد.
با اين بهانه پا به راه شدم.
از هياهوي ِ باد
از ارزاني ِ ريگ‌ها كه بوي ِ گمراهي داشت نمي‌ترسيدم.
گذشته‌ را كه مچاله بود
با گل‌ميخ‌هاي ِ درد
- از پشت - بر شانه‌هاي‌ام كوبيدم.
با اين بهانه پا به راه شدم.
آن‌قدر كه خالي بودن چاه‌هاي ِ بيابان
غبار ِ موذي ِ طوفان‌هاي ِ باديه را ببلعد.
و گرد ِ ايام را از طره‌هاي ِ شكسته‌ي تو
كه در كنار ِ جاده
چشم به سرنوشت ِ يك پياده‌ي ديگر دوخته بودي
كه در عرصه‌ي ِ ارزاني ِ ريگ‌ها
شانه‌ها و گذشته‌اش را
- يك‌جا -
در بي‌آبي ِ چاه‌ها
تلف مي‌كرد.

حيف !
آن‌چه بدنام شد
خاك‌ساري ِ باران بود.
5 اردي‌بهشت 1387

۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

عذاب

اين همه راه پيمودم
تا اشراق ِ پيشاني‌ات برملا نشود.
پس چرا غيبت ِ كش‌دار ِ آدم‌ها، حس ِ بينايي‌ام را پريشان مي‌كند؟
چرا هرچه مي‌بينند اين چشم‌ها نم‌ناك است؟
و اين دست‌ها
چرا به هرچه مي‌سايند، نشان ِ سايه دارد؟

چرا آغوش‌ات به رطوبت ِ تني آغشته شدكه هيچ شباهت از رنگ ِ من نبرده بود؟
4 اردي‌بهشت 1387

۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

كج راه

اين سياهي كه در چشمان‌ات دويده
روايت ِ خيره‌ي نگاه ِ من است
كه هندسه‌ي مدو‌ّر ِ مردمكان‌ات را
- تا ابد - دوره مي‌كند.

پلك‌هاي‌ ِ خود را ببند نازنين!
چشم‌هاي ِ من؟ ...
بيهوده ا‌ست.
3 اردي‌بهشت 1387

۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

شلال


عشق را كه بر زمين افتاده بود
چشمان‌ات
برنداشتند.
سياهي ِ خود را كمي بالاتر گرفتند و رد شدند.

كاش مي‌دانستي:
آن سرخ كه شلال شد
ديگر
لخته نمي‌شود.
2 اردي‌بهشت 1387

۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

سايه


از اين همه راه كه پيرشان كرد،
ترجيح داد
از بي‌راه ِ جواني من بگذرد،
شبي
كه مسير ِ خود را
در شكنج ِ گيسوان ِ بي‌ستاره‌ي تو گم كرده بود.
درست حوالي ِ همان ساعت
كه زمين از چرخش ِ خود انصراف مي‌داد
و درجه به درجه در نيم‌كره‌ي تاريك ِ خود مي‌مرد.

قرن‌ها از آن ساعت مي‌گذرد
كه قامت به قامت در بي‌زماني ِ شب ِ تو پير شدم.
مرا كه با پهنه‌ي گيسوان ِ تو آميخته‌ام،
كدام نصف‌النهار
از اين همه سايه خواهد گسيخت؟
دست ِ كدام تناسخ
باقي‌مانده‌ي ِ قامت ِ پراكنده‌ي مرا
از جغرافياي ِ اندام ِ تو جمع خواهد كرد؟
1 اردي‌بهشت 1387

۳۱ فروردین ۱۳۸۷

رستگادي

از روي سادگي
گمان مي‌بردم چند شاخه ارغوان
قادر است مرا رستگار كند.
آن روز
پرنده‌اي كه از شاخه‌ي ارغوان پريد و بر دستان‌ات نشست
رستگاري را از كف ِ تو نوشيد و همان‌جا مقيم شد.

تشنه بودم
آن ساعت كه سرانجام با پرنده پركشيدي.
رنگ ِ ارغوان‌ها پريده بود.
و عشق من
آغشته به برگ‌هاي ِ تقويم شده بود.
31 فروردين 1387

۳۰ فروردین ۱۳۸۷

هروله


اين روزها
كه هروله مي‌روند ميان ِ ترديد ِ آويخته‌ي دستان‌ام،
تاوان ِ زمستاني را از سر گذشتند
كه بهار ِ خود را بر سر ِ آواز ِ ناگهان ِ يك پرنده باخت.
اين شب‌ها
كه حافظه‌ام را هاشور مي‌زنند،
سياهي ِ گيسواني را - تنگ - بافتند
كه در داغ ِ آفتاب ِ فردا - رج به رج - پير شد.

من كه حدقه نبسته بودم به تعويذ ِ پيشاني‌ات.
فقط پلك‌هاي‌ام را به التجاء ِ انگشتان‌ات گره زدم.
پس چرا تمام ِ خواب‌هاي ِ من حرام مي‌شود؟!
چرا بر خود مي‌لرزم از بي‌پناهي ِ قبرهايي
كه تمام‌شان را
با صلابت ِ خشت‌هاي ِ شانه‌ام - شقه شقه - پر كردم؟

اين روزها كه كند مي‌گذرند را
از تكرار ِ فصل‌هاي ِ كدام تقويم‌ جدا كنم
وقتي آسمان
تمام ِ وزن ِ خود را بر پنجه‌هاي‌ام لنگر انداخته؟
اين شب‌هاي ِ كاهل را
پشت ِ ارتفاع ِ كدام ديوار ِ فراموشي به خاك بسپارم
حالا كه خون ِ ماه را به گردن گرفته‌ام؟
30 فروردين 1387

۲۹ فروردین ۱۳۸۷

هلاكت


آن شب كه بر ديوار ِ يأس كوبيدم‌اش،
تنهايي
- ديگر - شيشه‌اي نداشت
تا طرح ِ بازوان‌ات را در آن مخفي كنم.
به هزار تكه تكثير شد.
به تنهايي‌ام خيره شدم.
دم نزد!
بزرگ‌ترين تكه را برداشتم.
ماه را گردن زدم.
آفتاب ِ فردا خون ماه را شست.
حالا
هر غروب
دست ِ من و آفتاب رو مي‌شود.
29 فروردين 1387