۱۰ فروردین ۱۳۸۲

چرخه ي درد


بيهوده پاي مي‌كوبد مرد
ميلاد نوزادي را كه آبستن مرگ است.

ϧ

در جدار هيچ، زاده شديم
در جوار رنج، سهم ناچيز خويش به دندان برگرفتيم
در خيال قاف، زندگي را بر سينه كوفتيم
در مدار خاك، بي‌رحمانه افسرديم
و در نشيب انحطاط، پنجه بر مرگ سوديم
تا باز از ما كه زايد!

ϧ

بيهوده بر سر مي‌كوبد زن
مرگ نوزادي را كه ميلاد درد بود!

مسيح
10 فروردين 81

۹ فروردین ۱۳۸۲

تاريك خانه

«تاريك‌خانه»

در فروغ چشمان بي نقاب‌‌اش
عشق را گزيري نبود از ماندن و
هرزگي را مجالي
چونان پرده‌ي بي‌رياي افتاده بر چشم‌خانه‌‌‌هاي شرم

ϧ

دشنه‌اي بر روياي سيمين‌اش فروخليدم
تا نقره‌فام سرودي گردد
فتح چشمان بي‌حجاب‌اش را

تا مرد
مهتابي‌ترين آواز عشق را
ميان بهت دم‌بدم نفس‌هاي‌ شرم
نگيني تازه سازد
بر دشنه‌اش

تا فرو ريزد
عرصه‌ي كشاله‌ي مستانه‌ي نياز
در فريب بد‌قواره‌ي خواهش‌هاي ديرپا

تا بگريزد
نرم‌خندِ عريان‌ِ عشق
از وهن صدجدار‌ِ قهقهه‌هاي سرمستي
...

ϧ

در تاريك‌خانه‌ي تهي چشمان‌اش
نه عشق را زهره‌ي ماندن بود
نه هرزگي را
چونان كابوس‌ ديرگريخته از روياي نقره‌فام

مسيح
9 فروردين 81

۶ فروردین ۱۳۸۲

تناسخ

آغوش بي‌حصار دريا
دل‌كندن از تمناي بازگشت است
مگر به گونه‌ي باران!

ϧ

اي همه رودهاي جهان!
سر پيوندتان اگر نيست،
دلِ باريدن آموزيد
ورنه
دوزخ باتلاق‌هاي بي‌باران
برزخ سرد مرداب را
حتي
از خاطرتان خواهد زدود؛
كه گرم‌جاي سينه‌ي دريا
بهشت بي‌بازگشت است،
مگر
به گونه‌ي باران!

6 فروردين 82

۲۱ اسفند ۱۳۸۱

ابرها


ابرها،
ابرهاي ترس
ترس بام‌هاي بي پرنده
ترس چترهاي بي‌حساب...

ابرهايي كه
بي‌دريغ
مي‌دوند
روي برگ برگ شاخه‌هاي پير
مبادا كه شاخه‌ها گمان برند لحظه‌اي
ز ياد رفته‌اند!

ابرهايي كه گونه‌هاي پير خاك سرد را
با طراوت هميشه‌شان
بزك مي‌كنند
تا تفاخر كند به رود و آب
چهره‌ي جواني‌اش!

ابرهاي بي‌قرار
ابرهايي كه زود،
مي‌روند و جاي پاي خيس‌شان
لكه‌اي به رنگ آسمان
جاي خوش مي‌كند!

ابرهاي عشق،
لاله،
سوگ،
مرگ...
ابرهاي بي‌مزار!

مسيح
21 اسفند 81
روز ابري نفس‌هاي واپسين زمستان

سوگ لاله ها


دشت‌هاي پر ز درد اندرون خسته‌ام
سوگوار ياد سرخ لاله است

ديگرش نوازش نسيم
ساقه‌هاي سبز بي‌غبار را
سر‌نمي‌كشد ز خاك

زخم‌هاي كهنه‌ام
سرنمي‌كنند باز
تا صداي گريه‌ام
التيام لاله‌هاي دور را بشكفد
تا به صخره‌هاي سخت بي‌تپش
بازگويد كه من هنوز
زنده‌ام؛
هنوز بغض لاله‌ها
سينه‌ي مرا فشرده مي‌كند
و ياد سبزه‌هاي بي‌ريا
سينه‌ي مرا فراخ؛
هنوز مي‌كشم نفس

هنوز زنده‌ام...

مسيح
21 اسفند 81

۱۶ اسفند ۱۳۸۱

نجوا


من راه نيستم
باغ نيستم
سپيده تويي
من چراغ نيستم...

ϧ

در محاق بي‌ارتعاش ‌حضورت
حجم عشق را سكوت كردم
تو ماه شدي
برآمدي،
من چراغ شدم...
ستاره شدي
در معرض چشمان‌ات سوختم،
راه شدم...
نسيم شدي
در معبر صداي‌ات شكوفه دادم،
باغ شدم...

ϧ

مرا نمي‌پرستي،
اي قديس؟!

16 اسفند 81