۹ دی ۱۳۸۶

هوس

گيسوان‌ات
-پُر‌تاب از درازدستی‌ وحشی اين پنجه‌ها-
فروباريده بر ستبری سينه‌ام،
آفتاب‌ را
كه از جنوب برآمده
پنهان می‌كنند؛

يوشع می‌شوم
تا آفتاب‌ات را
نياسوده به دروازه‌های شمال،
ببلعم!
اريحای سودازده‌!
9 دی 1386

۲۸ آذر ۱۳۸۶

آرزو


كاش سايه‌ای می‌شدم
به قامت ذرّه‌ای
ساكت،
سرخوش،
در سرسرای آفتاب:
جايی كه سوداهای شرور
به سخن نمی‌آيد
و عشق‌های پرشور
به هم نمی‌رسد.
جايی كه بنای لذّت، بر وظيفهْ استوار است
و هيچ‌كس
استحقاقِ بودنِ خويش را
تمنّا نمی‌كند.
جايی كه امتداد لذّت
-به همت زمان-
در رنگِ سايهْ عمقْ می‌گسترَد، نه قامت آن؛
كه آستانِ تاريكی
دروازه‌ی سرزمين جاودانگی‌‌ست.


كاش ذرّه‌ای می‌شدم
به كردارِ سايه‌ای:
تاريك
تاريك
تاريك...
19 آذر 1386

۲۷ آذر ۱۳۸۶

نماز


می‌شود با سرانگشتان تو
-وقتی به مهتاب اشارتی می‌كنند-
بر بام افلاك شد؛
بی‌منّتِ حلقه‌هایِ گرهْ-كورِ ايمان
كه نردبامی وارونه‌اند
تا تو را به مغاكِ خاك-ساری بازگردانند...
با سرانگشتان تو
می‌شود.

قبله می‌شوی يك‌سر،
وقتی كه ماه
خسوف می‌كند در تن‌ات؛
تا بر منحنی تاب‌ناكِ اندام‌ات
نماز برم.
27 آذر 1386

۲۲ آذر ۱۳۸۶

فرجام


چه زود برچيده شد
بساط كوچك عيش‌مان
كه تخته‌بند هم‌نشينی واج‌های يك واژه بود!
كه درهم‌شكست
تا زخم-پاره‌های دال و واو و سين و تا و يای آن
در حنجره‌ام
به خون نشيند؛
حقه‌ای نمی‌گشايم:
اين‌جا نای‌انبانِ بغض‌های فروخورده ا‌ست.

چشم فرومی‌پوشم
بر مصيبتی
كه نه تاب رويارويی با آن‌ام هست،
نه توان روی‌گردانی از آن؛
تا هشتاد و دومين روز پاييز،
روزْمرگِ اميدهای آماسيده‌ام شود.
22 آذر 1386

۱۷ آذر ۱۳۸۶

قفس

می‌خواستيم
از بافه‌هايِ رابطه
چلچراغی بيفرازيم
تا راهنمایِ شبْ-گمراهیِ ستار‌ه‌هایِ كورِ كهكشان شود.

در اندوهِ دست‌هامان
بافه‌ها يخ زد
...
و ما
سال‌هاست
حلقه در حلقه،
زنجيرهای رابطه را می‌آويزيم -هنوز-
تا بياميزيم به هم
در قفسی
-باخته از خويش-
كه آسمان را به خشم می‌آورَد.
17 آذر 1386

۱۵ آذر ۱۳۸۶

تنافر


زاده شدم
به هيأت هوس‌های‌ام
كه برادرانه دوست‌شان‌ می‌داشتم.
و هراس‌های‌ام
كه عاشقانه حسادت می‌ورزيدند،
مرا كشتند!

در مرز مردد اين هردو،
عشق بود و
تعالی بود و
دريغ!
كه عشقی چنان را
-هرگز-
با هراس‌ها و هوس‌های گرامی‌ام،
خويشی و پيوندی نبود.
15 آذر 1386

۵ آذر ۱۳۸۶

اعتراف


هرگز به انديشه راه نبردم
مگر زمانی كه شهوت‌ام آرميده بود؛

دردا !
عمری‌ست
تا از شهواتِ خويش، نياسوده‌ام.
5 آذر 1386

۳۰ آبان ۱۳۸۶

حسرت

خشك بودم
و تشنه‌ی
بارانی كه می‌باريد.

خشك ماندم
و تشنه!
و بارانی كه می‌باريد،
ته‌نشينِ گودال ترس‌های‌ام شد.

خوشا
نشئگیِ
هوس‌آلودِ
عريانِ
قطره‌هایِ
بارانی
كه
می‌باريد...
30 آبان 1386

نظاره


آن‌سو‌ی نيم‌رخ موزون‌ات را می‌نگرم
تا وهنی را كه پنهان كرده‌ای
-به نيم‌نظر-
آشكاره سازم:
چشم‌خانه‌ای تهی،
گِل‌آكنده به هيأت بصيرت!


دريغا شرم-ا-شوری
كه ساليانی‌ست تا به پيمانه‌ی اندوه
در چشمانی نجيب اندوختم،
تا آيينه شوند
در برابر چشمانی كه تهی بودند!
30 آبان 1386

۲۹ آبان ۱۳۸۶

نوسان


در نوسان‌ام
ميانِ نظاره و اعجاب؛
پيش می‌تازم
به فراخ‌نایِ بصيرت و
پس می‌گريزم
تا گودالِ غريزه؛
پيش می‌تازم به فراخ‌نایِ غريزه و پس می‌گريزم تا گودالِ بصيرت.

هيهات!
از ترديدِ پرهياهویِ انسانی
كه خداوند را دست‌آموز خويش ساخته
و در كُنجِ كاه‌آكندِ انديشه‌اش
احساسات را افسون می‌سازد.
29 آبان 1386

۲۸ آبان ۱۳۸۶


«هرچه افتخار اين‌ها درخشان‌تر باشد، نكبت‌شان بيش‌تر است.»ولتر
اينان
اين‌قدر در پسغوله‌ی «بيش و كم» بازماندند
كه
باز
ماندند؛
و آنان
«اين» را گذاشتند و
و آن‌قدر در آسمان «آن» پريدند
كه
باز رهيدند.

28 آبان 1386

۱۹ آبان ۱۳۸۶

رهايي

«شايد بتوان گفت كه مانع معاينه‌ی صحيح قضـايا،خالی بودن
ذهن از دانش نيست؛ بلكه پر بودن ذهن است از پيش‌داوری»
بل، لغت‌نامه‌ی تاريخی و انتقادی
چارقفلِ تابوت‌ات را بگشای، نازنين!
كه اين چارديوار سربی،
گنجایِ من
و ترازویِ كودكانه‌ی حكمتِ عبوسِ تو
-يك‌جا-
نيست.
در هوایِ تو
نه می‌توان نفس كشيد و
نه -يك‌سر-
خفه شد!
برزخِ تابوتِ تو را
چاره
ترك گفتن است -ترك گفتنی-
نه به بوی بهشت،
نه!
كه جهنم
حتا،
بوی‌ناكیِ طراوتِ اين‌جا را ندارد!

19 آبان 1386

۸ آبان ۱۳۸۶

بازگشت


از آسمان خانه‌ات
يك عمر بالاتر هم كه بايستم،
آن‌قدر كوچك نمی‌شوی
كه بر می‌گردم.

بازگشته‌ام
تا در هوای‌ تو، آسمانی شوم -بی‌ستاره-
تا بی‌منت كهكشان و مزد كردگار،
جايی ميان نامتناهی و نيستی
تنها من باشم
و تو.
8 آبان 1386

برهان

«ذهن، جزئی از ذات الاهی نيست؛ بلكه تصويری از اوست؛ بازنمـای گيتی‌ست.»لايب‌نيتس
شعاع‌های دايره،
پيش از خدا هم با هم برابر بودند؛
و دو خط موازی،
بعد از خدا هم
يك‌ديگر را قطع نخواهند كرد.

با اين همه
نگاره‌های مسجد شيخ لطف‌الله
تا گنبد فيروزه امتداد نمی‌يافت،
اگر بانگ مؤذن‌زاده
سنگ‌فرش‌های نقش جهان را
‌چنان
به تلاطم نمی‌خروشيد.
8 آبان 1386

۶ آبان ۱۳۸۶

مرگ

خسته تر از عتاب تو ام!
دست از طلب درازتر بازگشته‌ام؛
تا در سرزمين تو
نه زندگی پيشه كنم؛
نه به طواف دل‌خستگی‌های‌ات، پای‌افزار برگيرم از پای و
نه حتا،
-به كردار مسافران هميشه‌ات-
لختكی بياسايم.


بی گورنشانی
-از هياهو-
به خاك‌ات سپرده‌ام خود را؛
از همين امروز،
تا ابدالآباد...
6 آبان 1386

يأس

«ای عجب! در ســـرای دشخواری به تو خواری خواست؛

در سرای خواری، كی به تو دشخواری خواهد خواست.»

ابوالفتوح رازی

هرگز به زاری

-اين‌چنين-

نگريسته بودم

كه امروز -به خواری- ،

روي در پنجه‌ی استيصال افكنده‌ام.

مجلسيان را

به ختم استغاثه‌ی «الذين ينفقون في السراء و الضراء» خويش خواهم خواند

كه نيمي از آيه،

شأن نزول ندارد.

6 آبان 1386

۲۸ مهر ۱۳۸۶

نذر


در سرزمين‌ِ تب‌دارِ من
جنگلی روييده ا‌ست.
كه روز را روزه‌یِ باران دارد و
شب،
-روی در محراب-
تسبيح‌گويانِ
سايه
سايه
سايه‌ی توست، تا سحر.



در سرزمين‌ِ تب‌دارِ من
جنگلی می‌سوزد.
آسيمه‌سایِ دور از دست!
عريانیِ باران‌هایِ كوهستان، نذر تو؛
سايه‌ات را از من دريغ مدار!

28 مهر 1386

۲۶ مهر ۱۳۸۶

دل ريشه


اين ساز کهنه زخمه به خرج‌اش نمی‌رودپشت شکسته دشنه تحمــــل نمی‌کنــــد
«حسن قريبي»
سازِ بی‌كينه!
ملامتِ زخمه،‌ ملالتِ زخمی ‌ست
-پنهان در سينه و آشكار در حنجره-
كه سالياني‌ست مضراب بر مضراب،
اندوخته‌ای به درد و آموخته‌ای به دم‌دمه‌های هزار آوازت.

مرهمی مطلب!
وقتی ساز‌ها در آستين‌ها پنهان‌اند و
آستين طبيبان، خون‌چكان.

26 مهر 1386

۲۴ مهر ۱۳۸۶

«شِكوه»

تمام خواب های من تعبير مي‌شوند
در ميانه‌ی راهی
كه از تو به من می‌رسيد.

های! تعبير همه خواب‌های من!
در كدام خراباغ‌ِ كدام ده‌كوره‌ی اين بي‌راه
‌‌مرا گذاشتی و گذشتی؟

24 مهر 1386

۲۳ مهر ۱۳۸۶

مرثيه


اي دلبــر و مقصـود ما اي قبله و معبــــود ما
آتش زدي در عود ما نظــّاره كن در دود ما
مولانا
گيرم بند شود سنگ بر سنگ
نه با همت باد -كه غبار مي‌روبد از سنگ و خاك‌اش بر سر مي‌توفد از ديگر سوي-
و نه رحمتِ خاكي -دست‌ريس هوهوي باد-؛
كه به حكم محتومِ «شدن» !

گيرم بگذرند روزهاي بي تو
نه با مرهمِ فراموشي -كه ديري‌ست فضيلت‌اش از خاطر گريخته-
و نه خواريِ بخشش –دست‌افزارِ بيشينگان ساده‌دل-
كه به كردارِ «زمان».

ϧ

دريغ !
ارغنون-ناله‌هاي دل‌‌ام را،
نه باد
نه خاك
نه فراموشي
نه بخشش...

15 مهر 1386

۲۷ اسفند ۱۳۸۵

بهاريه


امسال هم كه گذشت،
بوی الرحما‌ن‌ات به مشامی نرسيد!
با اين همه
تا امسال هم گذار مردارت به گورستان نيفتد،
سال بی‌مرگی برای‌ات آرزو مي‌كنم
كهنه تابوتِ بي‌جسد!
كه خاك را –دست كم- نيالايی به تعفنی
كه هوا را - ناگزير-؛
كه هوا را
سال‌هاست از بوی چركانفس تو فرو می‌دمدم...

برای تو سال بی‌مرگی،
و هوای تازه
برای خودم
...
26 اسفند 1385