۳۱ شهریور ۱۳۸۲

قربان گاه


تنديسي از رد خون
‌راهِ بي‌بازگشتِ جنون ...
زبانه‌ي آهي
درتنيده
با تمناي نگاهي
و...
آخ
از سلاخِ هزارساطوري كه من‌ام

تا جامِ بي‌فرجام‌ِ عشقِ من
چشمِ اسفنديارِ تو گردد،
دست افشان آمدي
-رويين-
و پاي‌كشان و خونين
مي‌آيي
هنوز

چه دير دانستي
سرانجامِ سفر را
به اين سنگلاخِ تنگ سينه:
كه من
تنها مي‌مانم
و تو
تشنه
م‌ي‌م‌ي‌ر‌ي

مسيح
31 شهريور 82

۱۱ شهریور ۱۳۸۲

تقدير


هرچه بود
هرچه نبود،
تقدير
ناگزير مي‌نمود.

͸

دل‌باريدن‌هاي تو
-عاقبت-
خارايِ دستانِ مرا
-به رغبت و به رهبت-
در زلال‌ِ طاعت آورد

و تهي‌دستانِ من
-سرانجام-
مستانْ‌مستان
راهِ بي‌آستانِ قلبِ تو شد...


آنك
من‌ام
با دستي‌تر
و قلبي تازه
...
كه
هرچه هست،
تقديرِ نابوده‌ست.

11 شهريور 82

مرثيه

برآمدم
به كردارِ ماهيْ نو
كه در نيم‌ْپرده‌ي ترديد
آوازِ «اظهرُ مِنَ الشمس» مي‌خوانَد


تنها نبودم!
شماري ياران
و
بي‌شماري
سوك‌واران!
-اندوهيانِ شيفته به آفتاب-
كه با گواهيِ دروجِ دورترينْ ستاره
پيشانيِ بي‌شعاعِ خورشيد را،
مرثيه‌اي دگر برساختند
تا شراب‌افزاي نشاط‌شان گردد
به گاه نيم‌شب!

11 شهريور 82