۱۰ اسفند ۱۳۸۲

عقوبت


در بارگاهِ نـُه‌مسندِ شمس،
خورشيد، بي‌مصطبه مانده
و انسان
- افگانه‌اي با سري بزرگ -
تكيه بر تختِ آفتاب زده‌ست...

͸

آفتاب
در خويش مي‌گداخت؛
و زمين
گوي حقارتي را مي‌مانست
- در‌هم فشرده و خجل -
از ننگِ بارِ خوشه‌چيني كه آبستن‌ بود...
پيش‌تـَرَك
خاك
از عقوبتي هنوز ناچشيده، تـَر مي‌شد؛
...
و انسان،
نه با هـَرّاي شوق،
كه
به شيوني آغاز گشت!

𓯸

در قتل‌گاهِ نـُه‌داورِ خورشيد،
سري بزرگ
با اندامي هنوز نارَس و لـَزِج
فرمان به قتلِ آفتاب مي‌رانَد!

مسيح
10 اسفند 1382

۹ اسفند ۱۳۸۲

راز


شب
رازِ سر به مُهري‌ست!
...
و سحر
هراسِ پريده‌رنگي،
كه آميزش و صبح را
-هرگز-
طرفي از لذت و درد نخواهد بست.

͸

رازِ اشتياقِ شب را
صحرا زادگانِ آفتاب‌سوخته نمي‌دانند
از خفّاشانِ چله‌نشين بايد پرسيدن
مستوره‌اي را كه هم‌ايشان به مُهر بسته‌اند،
آن‌هنگام كه بر خاكِ تيره
سفره‌ي حسرتِ آفتاب مي‌گسترند:
نان‌شان سايه‌خشك و
آبكامه‌شان
ترش از طعمِ شب!

͸

رازِ سر به‌مُهري‌ست شب!

بيهوده
سوداي صبح به سر مي‌پزد، سحر.

مسيح
9 اسفند 1382

۶ اسفند ۱۳۸۲

زبون


رهسپارم
به ژرفناي فروتنِ خويش‌‌،
با اشك‌هايِ شورِ رهگذرانِ تشنه
-ناگُزيرانِ گَزيده‌لب!- ؛
كه در هراسِ پُرتمنّاي جدارِ تشنه‌ام،
دير مي‌بارند و كُند مي‌كاوند.

رهگذارم
به دالانِ ديريابِ پر دَمدَمه‌ام،
كه نَشئه‌ي رطوبت‌ِ نياز است
-يا هوس!- ؛
تا بنشيند بيش و
فروتر رود در خويش.

خاك‌باشِ كويرم!
دريايي‌در من خفته ا‌ست!
بيش‌تر بباري هرچند
تشنه‌ترم خواهي يافت،
و
پيش‌تر بيايي هرگاه
ژرف‌ترم خواهي ساخت.

...

چاه بيابان‌ام!
ناي‌ِ بي‌آوازِ سكوت و ظلمت!
بسي ‌دير خواهم خواند
آهنگِ سنگي را
كه راهي به سُويداي من
هرگز نَـبُرد...

مسيح
6 اسفند 1382

۱۵ بهمن ۱۳۸۲

غروب

زمينِ مأيوس
عشق نمي‌زايد
وقتي كه زهدانِ آسمان
پهنه‌ي پرخونِ زوال است

͸

تا به بار بنشيند اشك‌هاي بي‌مرگي‌ام
زمين تشنه مي‌كاوم.

در سرزمين سينه‌ي سيراب‌ات
اشك نمي‌كارم؛
كه سيلاب را
دِرو
هرگز نتواني كرد.

͸

زمين مرده
عشق نمي‌زايد.
افسوس!
ديري‌ست
اجاقِ آسمان هم خاموش است.

15 بهمن 1382