۸ خرداد ۱۳۸۲

غم كوچك


به ارزني سوخته‌ نمي‌ارزد
غمِ ناني كه بر گرده بسته‌اي
بر راهِ سي‌قدم‌ِ سيرشدگان

ϧ

جايي دراز كشيده‌ام
-عمود- ؛
جاده‌اي از من خواهد گذشت
ردپايِ سگ‌زيان اگر نشان‌ام دهد

اقتدارِ هفت بيابان‌ را
به خاركناني بخشيده‌ام
كه راه، بر قدم‌هاشان هروله مي‌كند؛
...
به باديه‌روهاي بي‌نان
به شب‌نوردهاي بي‌تمنّا

دهاني نيستم اما
بهرِ اين گوش‌هاي خزه پوش
كه خدنگِ دعاهاشان
سكوتِ شب را مي‌خراشد
تا به كدام چنبره‌ي اجابت آويزد

ϧ

سير خواهي شد، عاقبت
بر راه تن‌آسايان اگر قدم بيالايي
قدم
قدم
قدم
...
هيچستان عافيت!
مسيح
8 خرداد 82

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۲

انزوا


ايستاده‌ام
بر تارك بي‌حصار تنهايي‌ات
جايي ميان شمع و اشك
اين‌سوتَر از ترديد
تا سهم بي‌چيز خاكساري‌ات را
به دندان بردرم

چيزي‌ام نيست
هراس
از تيررس نگاه‌ام مي‌گريزد
و ناله‌اش
عقده‌ي چركين وحشت توست!

باكي‌ام نيست
بر تارك عقده‌هاي‌ چركين‌ات
دمل‌هاي تلخِ‌ هراس-آسودگي را مي‌گزم
و تنهايي‌ات را
به نيش مي‌كشم

كجاي تنهايي‌ات خفته‌اي؟

مسيح
27 اردي‌بهشت 82

دروغ نمي گويم


دروغ مي‌گويم!
هراسي‌ام نيست از دشمني با خداي تو
در بتكده‌اي كه خدايان تردش
به وسوسه‌اي قناعت كرده‌اند
برچكيده از شرمِ مهرِ نقش بسته به پيشاني گناه

(- خدايان ناشايست)
گوش‌ام از هراس بار گناه‌شان، پُر
و زبان‌ام
بي‌نياز از اندرز
ايشاني را كه به خواب صد غفلت بهشت در غلطيده‌اند،
با مستي و دروغ

دروغ مي‌گويم!
من خواب ديده‌ام
ابابيل بر دستان پير تبر ابراهيم نشسته
و نقش بوسه بربسته
كهنه‌زخم‌‌هاي بت شكسته را

دروغ نمي‌گويم!
من
خواب ديده‌ام!

مسيح
27 اردي‌بهشت 82

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۲

سراب

جز خوشبختي‌اي‌كوچك نيست
فتح جاده‌ها
هنگامي كه خيال هلهله‌ي سواران
حوصله‌ مي‌پزد،
چاه بي‌باران بيابان را

ϧ

شتابانيم
به شُكوه فريبنده سرابي
كه انحلال واحه به مرده‌ريگستان باديه را
اندوهي مكرر مي‌خراشد
بر قلب هزارپاره‌ي باد رهگذار
...

جز فريبي بزرگ نيست
فتح جاده‌هاي بي‌سوار
به باديه‌ي هزار مرگ بي‌مزار


مسيح
25 اردي‌بهشت 82

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۲

سايه


دستي به پيش
شرمي ز پس
چشمان خيره‌مانده به دستان دور دست
پندار سوزناك نگاهي كه آشناست...

شب، بي‌مجال
روز، گرم
پهناي كوچك و رگ ناچيز سايه‌‌اي
پاي برهنه‌اي كه حواس‌اش به سايه‌هاست...

سهم كم خداي
آه و درد
كابوس مرگ هرچه تمنّاست، يك به يك
گويي خدا به خواب خوشي رفته، سال‌هاست...

عمر كم بنفشه
فراموشي بهار
مانده‌است رنج و هيچ دگر، هيچ، هيچ... جز
نقش دلي فسرده كه در قاب سينه‌هاست...

رختي سياه
بختي سياه‌تر
تخت‌اش زمين و ماه و ستاره‌است سقف او
تقدير بي‌زبانه‌ي او، آتش شماست!

مسيح
21 اردي‌بهشت 81

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۲

براي سينا مطلبي
«كس به ميدان در نمي‌آيد، سواران را چه شد؟»
حافظ

آسمان تنگ است...
جاي هق هق باراني‌اش، خالي...
(
لاجورد خشك
بي‌باران
امتداد خطّ بطلان،
رنگ خون...
تا ماجراي سرخ انديشه
)

صيحه‌اي كز شهسواري دور مي‌آمد به گوشم
جز فريبي كز بن نايي شكسته
لاجرم بر گوش مي‌سايد، نبود
(
گوي در ميدان...
اسب بي سوار زخمي‌ اش، خاموش و سرگردان...
سوار خسته اما
قامت فرياد سبزش، خرد
گوشه‌اي در بند،
در زندان
با خيال هستي‌ِ بي‌مرگ ريشه
)

ϧ

آسمان تنگ است
جاي هق‌هقِ باراني اش خالي‌
شهسوار شهر ما در بند
بوي منجلاب قصرِ پيران!

ناله‌ي نايي به گوشم باز مي‌آيد...


مسيح
13 اردي بهشت 82