۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

خاكستر


از همه‌ي آن كلمات كه در زمستان سوخت
فقط سياهي ِ مُركبي به بهار رسيد
تا با آن‌
وصيت‌ نامه‌ام را بنويسم.

مرگ
به خصلت ِ واژه‌ها رحم نكرد.
حرمت ِ روي ِ سپيد ِ تو را هم نگذاشت.
خواست غم ِ روي ِ تو را فاش كند.
من كه نمرده بودم هنوز.
نگذاشتم :
مهلت اشك‌ها را تمديد كردم.
مرگ را
و وصيت نامه‌ را
- به گرمي - پناه دادم.
و خاكستر ِ كلمات را به جراحت ِ ايام سپردم.

كاش دير نباشد !
11 اردي‌بهشت 1387

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

گريز

كافي نبود!
نه به اندازه‌اي كه در تقلاي‌ ِ لغزنده‌ات نفوذ كند.
پولك‌هاي ِ تو
طلايي‌تر از ياخته‌هاي ِ پياپي ِ نوري بود كه گسيل ‌داشتم.
ياغي‌تر از سماجت ِ زنده‌ي ِ حامل‌هاي ِ كوچك انرژي!

«آفتاب
حوصله نكرد؛
وگرنه
باريكه‌هاي ِ بي‌دريغ
در كدورت ِ هر جسمي نفوذ مي‌كردند.»

آفتاب
حوصله‌ي هفت دريا را هم كه داشت،
باز كافي نبود.
نه براي ِ اقليم ِ بي‌اعتنا به موسم ِ چشمان‌ات
كه شيوه‌اي جز طغيان نمي‌شناخت.
كاش اين همه تلاقي و نور
- بي‌درنگ -
در سطح ِ هندسه‌ي ِ مردمكان‌ات
نمي‌شكست.
10 اردي‌بهشت 1387

۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

حادث

قدر ِ زمستان را ندانستيم.
اولين آفتاب ِ بهاري كه به انتهاي ِ كوچه زد،
يخ‌هايي را آب كرد
كه بخار ِ خيانت
در لب‌خند ِ آن‌ها منجمد شده بود.
يخ‌ها قديم نبودند.
خيانت
همين ديروز در آن‌ها حادث شده بود.
حادثه در تمام ِ زمستان
دهان به دهان مي‌گشت
و طرحي كه از آن به بهار رسيد،
جز آن كه بي‌فرجام بود
هيچ كم نداشت!
ما كه در قطب ِ جنوب پرسه نمي‌زديم.
از قامت ِ صخره‌هاي ِ يخي كه بالغ نشده بوديم.
تمام وفاداري‌مان در همين چند دانه برف ِ بي‌رمق خلاصه شده بود
كه در لب‌خنده‌هامان منجمد ساختيم.
ما همه چيز را حساب كرده بوديم
جز فرجام ِ احتمالي ِ انجماد خنده‌هايي
كه مي‌پنداشتيم رويينه‌اند.
...
مي‌پنداشتيم فقط!
اولين آفتاب بهار كه زد
آيين ِ پندارمان هم
ترك برداشت!
9 اردي‌بهشت 1387

۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

غبار


شانه‌هاي‌ام
در طرح ِ استيصالي
فرو مي‌ريزند.
گردهاي ِ ريخته‌ام را باد
در سرزميني تشييع مي‌كند
كه مهتاب‌اش هنوز وسعت دارد
و زمان‌ را
هنوز هم مي‌شود
در بخار ِ پنجره‌هاي ِ صبح‌گاهي ِ آن شست.

رسم ِ اين روزها را
به ريسماني آويخته‌ام
كه از سقف ِ پسغوله‌اي تاريك آويخته
و نورهاي ِ موازي ِ هيچ دو روزني
التهاب ِ پراكنده‌ي غبار ِ آن را منعكس نمي‌كند.
.
.
.
مي‌شد ارتفاع ِ ديگري داشته باشد سقف.
مي‌شد روزنه‌ها دو پنجره باشند
- به پهناي ِ مهتاب –
با يادگاري مرطوب از انگشتان زمان.
و جاي ِ گردهاي ِ پراكنده‌ام
ديوارها مي‌شد رنگ ِ ديگري را تصوير كنند.
8 اردي‌بهشت 1387

۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

هيروگليف

از خطوط ِ درهم ِ پيشاني‌ات هم
مي‌شد
روايت ِ ناخواناي ِ تقديري شوم را فهميد :
پاره‌هاي ِ تو از پلك‌هاي‌ام رخت برمي‌بست.
و باريكه‌هايي از تن‌ام را
بر ثانيه‌هاي ِ وارونه مي‌خراشيد.

كوتاهي ِ شعر من به زلف ِدراز ِ تو برنمي‌گشت.
اين واژه‌هاي ِ فرتوت
قامت‌ْ قامت هم كه عريان مي‌شدند،
باز كفاف ِ هم‌خوابگي‌ ِ فلزي ِ نگاه ات را نمي‌دادند
كه مدخلي در قاموس‌اش
به "خواهش" نپيوسته
و "خيانت" را
ذيل ِ "عشق" آورده بود.


گاهي
از تعبير ِ انحناي ِ گونه‌هاي‌ات هم مي‌ترسم!
7 اردي‌بهشت 1387

۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

طوفان


طوفان ِ آخر
با موسمي ديرهنگام آمد.
قراري نداشت كه بماند.

سيب ها دل‌جويي ِ چشمان ِ مرا برنتافتند
و با طوفان
فرونشستند.

مرگ
ساده
بر ديوار ِ باغ نشست.
6 اردي‌بهشت 1387

۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

بهانه

كنار ِ جاده شكسته بودي.
جايي كه حقيقت ِ هيچ راهي به هم نمي‌رسيد.
بر گونه‌هاي‌ات
روياهاي ِ جواني پير مي‌شد
و بر پيشاني‌ات
خطوط ِ دلتنگي صف مي‌كشيد.
با اين بهانه پا به راه شدم.
از هياهوي ِ باد
از ارزاني ِ ريگ‌ها كه بوي ِ گمراهي داشت نمي‌ترسيدم.
گذشته‌ را كه مچاله بود
با گل‌ميخ‌هاي ِ درد
- از پشت - بر شانه‌هاي‌ام كوبيدم.
با اين بهانه پا به راه شدم.
آن‌قدر كه خالي بودن چاه‌هاي ِ بيابان
غبار ِ موذي ِ طوفان‌هاي ِ باديه را ببلعد.
و گرد ِ ايام را از طره‌هاي ِ شكسته‌ي تو
كه در كنار ِ جاده
چشم به سرنوشت ِ يك پياده‌ي ديگر دوخته بودي
كه در عرصه‌ي ِ ارزاني ِ ريگ‌ها
شانه‌ها و گذشته‌اش را
- يك‌جا -
در بي‌آبي ِ چاه‌ها
تلف مي‌كرد.

حيف !
آن‌چه بدنام شد
خاك‌ساري ِ باران بود.
5 اردي‌بهشت 1387

۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

عذاب

اين همه راه پيمودم
تا اشراق ِ پيشاني‌ات برملا نشود.
پس چرا غيبت ِ كش‌دار ِ آدم‌ها، حس ِ بينايي‌ام را پريشان مي‌كند؟
چرا هرچه مي‌بينند اين چشم‌ها نم‌ناك است؟
و اين دست‌ها
چرا به هرچه مي‌سايند، نشان ِ سايه دارد؟

چرا آغوش‌ات به رطوبت ِ تني آغشته شدكه هيچ شباهت از رنگ ِ من نبرده بود؟
4 اردي‌بهشت 1387

۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

كج راه

اين سياهي كه در چشمان‌ات دويده
روايت ِ خيره‌ي نگاه ِ من است
كه هندسه‌ي مدو‌ّر ِ مردمكان‌ات را
- تا ابد - دوره مي‌كند.

پلك‌هاي‌ ِ خود را ببند نازنين!
چشم‌هاي ِ من؟ ...
بيهوده ا‌ست.
3 اردي‌بهشت 1387

۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

شلال


عشق را كه بر زمين افتاده بود
چشمان‌ات
برنداشتند.
سياهي ِ خود را كمي بالاتر گرفتند و رد شدند.

كاش مي‌دانستي:
آن سرخ كه شلال شد
ديگر
لخته نمي‌شود.
2 اردي‌بهشت 1387

۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

سايه


از اين همه راه كه پيرشان كرد،
ترجيح داد
از بي‌راه ِ جواني من بگذرد،
شبي
كه مسير ِ خود را
در شكنج ِ گيسوان ِ بي‌ستاره‌ي تو گم كرده بود.
درست حوالي ِ همان ساعت
كه زمين از چرخش ِ خود انصراف مي‌داد
و درجه به درجه در نيم‌كره‌ي تاريك ِ خود مي‌مرد.

قرن‌ها از آن ساعت مي‌گذرد
كه قامت به قامت در بي‌زماني ِ شب ِ تو پير شدم.
مرا كه با پهنه‌ي گيسوان ِ تو آميخته‌ام،
كدام نصف‌النهار
از اين همه سايه خواهد گسيخت؟
دست ِ كدام تناسخ
باقي‌مانده‌ي ِ قامت ِ پراكنده‌ي مرا
از جغرافياي ِ اندام ِ تو جمع خواهد كرد؟
1 اردي‌بهشت 1387

۳۱ فروردین ۱۳۸۷

رستگادي

از روي سادگي
گمان مي‌بردم چند شاخه ارغوان
قادر است مرا رستگار كند.
آن روز
پرنده‌اي كه از شاخه‌ي ارغوان پريد و بر دستان‌ات نشست
رستگاري را از كف ِ تو نوشيد و همان‌جا مقيم شد.

تشنه بودم
آن ساعت كه سرانجام با پرنده پركشيدي.
رنگ ِ ارغوان‌ها پريده بود.
و عشق من
آغشته به برگ‌هاي ِ تقويم شده بود.
31 فروردين 1387

۳۰ فروردین ۱۳۸۷

هروله


اين روزها
كه هروله مي‌روند ميان ِ ترديد ِ آويخته‌ي دستان‌ام،
تاوان ِ زمستاني را از سر گذشتند
كه بهار ِ خود را بر سر ِ آواز ِ ناگهان ِ يك پرنده باخت.
اين شب‌ها
كه حافظه‌ام را هاشور مي‌زنند،
سياهي ِ گيسواني را - تنگ - بافتند
كه در داغ ِ آفتاب ِ فردا - رج به رج - پير شد.

من كه حدقه نبسته بودم به تعويذ ِ پيشاني‌ات.
فقط پلك‌هاي‌ام را به التجاء ِ انگشتان‌ات گره زدم.
پس چرا تمام ِ خواب‌هاي ِ من حرام مي‌شود؟!
چرا بر خود مي‌لرزم از بي‌پناهي ِ قبرهايي
كه تمام‌شان را
با صلابت ِ خشت‌هاي ِ شانه‌ام - شقه شقه - پر كردم؟

اين روزها كه كند مي‌گذرند را
از تكرار ِ فصل‌هاي ِ كدام تقويم‌ جدا كنم
وقتي آسمان
تمام ِ وزن ِ خود را بر پنجه‌هاي‌ام لنگر انداخته؟
اين شب‌هاي ِ كاهل را
پشت ِ ارتفاع ِ كدام ديوار ِ فراموشي به خاك بسپارم
حالا كه خون ِ ماه را به گردن گرفته‌ام؟
30 فروردين 1387

۲۹ فروردین ۱۳۸۷

هلاكت


آن شب كه بر ديوار ِ يأس كوبيدم‌اش،
تنهايي
- ديگر - شيشه‌اي نداشت
تا طرح ِ بازوان‌ات را در آن مخفي كنم.
به هزار تكه تكثير شد.
به تنهايي‌ام خيره شدم.
دم نزد!
بزرگ‌ترين تكه را برداشتم.
ماه را گردن زدم.
آفتاب ِ فردا خون ماه را شست.
حالا
هر غروب
دست ِ من و آفتاب رو مي‌شود.
29 فروردين 1387

۲۸ فروردین ۱۳۸۷

تغابن


با سيب‌هاي ِ سرخ ِ باغچه
- دانه دانه -
سري سوا كرده بودم.
پرنده‌اي كه نصف ِ من هم رنج دانه نچيده بود
شبي آمد.
سيب‌ها را
- جرعه جرعه -
سـَرچيد و
رفت.
28 فروردين 1387

۲۷ فروردین ۱۳۸۷

زوال


نگاه‌ات را گرداندي.
به پرنده‌هايي اشاره كردي كه از انحناي ِ غروب برخاسته بودند
و در امتداد ِ يك خط ِ مستقيم به ما مي‌رسيدند.
دانستم دل‌ات از اين دايره‌ي بسته پر مي‌خواهد كشيد.
گفتم «خورشيد كه پهناور است؛
خوب بگرد!
چيزي
لحظه‌اي - شايد - از زمان افتاده باشد.»

جريان ِ ثابت ِ شب اما تأخير نداشت.
پرواز ِ هيچ پرنده‌اي لغو نشد.
دوردست تاريك بود
و اشباح ِ پرنده
در نقطه‌اي كور مات شدند.

حيف!
مسير ِ مستقيم هم گاهي
به فاصله‌اي كبود ختم مي‌شود.
27 فروردين 1387

۲۶ فروردین ۱۳۸۷

امحاء


خورشيد از ته‌مانده‌ي خويش مي‌گذشت.
از حلقه‌ي اشاره و ابهام ِ پنجه‌ام
مردمي را نشان دادي
كه با يك بند از انگشتان ِ من كوتاه آمده بودند.
آن‌قدر - با يك چشم - غرق ِ غرور ِ تماشا شدم
كه سايه‌هايي را كه از قامت ِ من ارتفاع مي‌گرفت نديدم
و جاي ِ پاهايي
كه از برآيند ِ ادراك ِ من بزرگ‌تر بودند
از من عبور كردند.
.
.
.
چشم ديگرم را باز كردم.
در ازدحام ِ سايه‌ها رنگ باخته بودي.


روزها از آن ساعت گذشته است
كه انگشت ِ اشاره‌ي من
در ابهام ِ نقش‌هايي فرو رفت
كه از سايه‌هايي كه تو را ترسيم نكردند برجاي ماند.
روزها از آن ساعت گذشته است
و من
به آميختگي ِ سايه‌ها و رنگ‌هايي كه مي‌بازند، عادت كرده‌ام.
26 فروردين 1387

۲۵ فروردین ۱۳۸۷

رسوا


نوشته بودي
بر انسداد ِ معبر ِ عصب‌هاي ِ تنيده به هم
روي ِ صـُلبي ِ گـُرده‌ام
با طرح ِ نرمي از لب‌هاي ِ گشوده
كه هيچ راهي از من به تو نمي‌رسد.

خواستم با چشمان‌ام روبرو كنم نوشته‌ات را
تا دروغ‌گو رسوا شود.
از انحناي ِ محور ِ حنجره‌ام برگشتم.
گردن‌ام شكست!
25 فروردين 1387

۲۴ فروردین ۱۳۸۷

پرهيز

مثل ِ هر صبح
با تقواي ِ نديدن‌ات برخاستم.
اگر بـُعد نمي‌گرفت حس ِ لامسه‌ام
وقتي كه دست بر كمرگاه ِ باريك ِ استكان بردم،
شايد به همان چاي ِ تلخ هم قناعت مي‌كردم.
اگر به هيجان نمي‌رسيد بـُعد ِ خواهش‌ام
وقتي نرماي ِ تن ِ نان در لبان‌ام فرو رفت،
همان قرص ِ نان هم شايد كفاف ِ مفطرات ِ مرا مي‌داد.
چه سود از اين همه پرهيز ؟!
با انحناي ِ نفس ِ دم‌كرده‌ي چاي چه مي‌كردم
كه از نيم‌رخ ِ تو الهام مي‌گرفت ؟

مثل ِ هر صبح
چاي را تا ته ِ دل‌ام سركشيدم.
و نشاني ِ رنگ ِ پوست ِ تو را
در تن ِ پـُر ولع ِ نان
هزار تكه كردم.


مهربان!
تقواي ِ من كار نمي‌كند.
24 فروردين 1387

۲۳ فروردین ۱۳۸۷

انكار


هرگز ندانستم
كجاي ِ سرنوشت ِ تو مرا دور زده بود.
من كه از پيچك‌هاي ِ پشت ِ پنجره بي‌پرواتر بودم.
من كه بيش‌تر از شاخه‌هاي ِ بيد هيجان داشتم.
اما ابري كه گمان مي‌برديم سترون است
و يك شب هم نباريده بود
فقط
پرهيز ِ باران داشت!
آن شب تا صبح باريد و
سايه‌ي ِپيچك‌ها را از پنجره شست؛
و روي ِ برگ‌هاي ِ باريك ِ بيد
كه سراسيمه ريختند،
فقط رطوبت ِ انكار ماند.

صبح
برخواستي و
از پنجره نگاه كردي.
نيمه‌ي سرخ ِ تمام ِ سيب‌هاي باغ
چشمان ِ تو را تماشا مي‌كرد.
ديگر براي‌ات مهم نبود كجاي سرنوشت ِ تو مرا تيره و گود ساخته.
آفتاب كه از من گرم‌تر مي‌تابيد.
پرنده‌ها كه از من بالاتر مي‌پريدند...
23 فروردين 1387

۲۲ فروردین ۱۳۸۷

اصرار

زمان ِ خوبي نبود
فصل ِ فقر
براي ِعاشق شدن.
بهار هنوز به ابتداي ِ كوچه هم نرسيده بود
و زمستان
با حدس‌هاي ِ من و تو به پايان نرسيد.
مجبور بوديم
و تمام ِ قلب‌مان را
با چند دانه انگور ِ يخ‌زده تاخت زديم.

زمان ِ خوبي نبود
فصل ِ سرما
براي ِ حرف زدن.
زبان ِ مادري‌مان درد مي‌كرد
و تنها چيزي كه سرخ مانده بود
لاله‌هاي ِ گوش‌مان بود.
به هم نگاه كرديم.
آشنايي نداديم!
سهم ِ فقرمان را برداشتيم و
يك‌ديگر را در اتاق‌هاي ِ مجاور گم كرديم.
22 فروردين 1387

۲۱ فروردین ۱۳۸۷

دوره

با قلب ِ آغشته‌اي كه من داشتم
نمي‌شد فراموش كرد.
قلب‌ام را كنار ِ دستان‌ات جا گذاشتم
تا خشك شود.
تا فراموش كنم.

با دست ِ پُرخواهشي كه من داشتم
نمي‌شد پذيرفت.
دست‌هاي‌ام را كنار ِ قلب‌ات گذاشتم
تا خشك نشود.
تا فراموش نكند.


با قلبي كه مي‌پلاسد
و با دست‌هاي گستاخي كه مطيع نيستند
هجراني ِ سايه‌هاي ِ كشيده‌ي انگشتان‌ات را دوره مي‌كنم.
21 فروردين 1387

۲۰ فروردین ۱۳۸۷

سويدا


هنوز روز بود.
من از اعتبار ِ پرواز ‌گفتم
و تو
از خاطره‌ي ِ آتش
كه پرنده‌هاي ِ كوچه را خاكستر كرد.

هنوز اندكي روز بود.
من از ارتفاع ِ تابستاني ِ درخت ِ گيلاس ‌گفتم
و تو
از كابوس ِ خاك و جاذبه
كه سي‌سالگي‌ات با شتاب در آن سقوط ‌مي‌كرد.

هنوز شب نيامده بود.
من از خنده‌هاي ِ بازيگوش ِ كودكان ِ كوچه ‌گفتم
و تو
از دم‌پايي‌هاي ِ رنگ‌پريده‌ي كودكي ِ خودت
كه در حيات خانه‌ي ِ قديمي جا مانده بود.
.
.
.
روز رفته بود.
پشت ما
پيشاني ِ تقدير گره مي‌خورد؛
و روبه‌رو
تا ابد
شب مي‌شد.
20 فروردين 1387

۱۹ فروردین ۱۳۸۷

مجال

پشت من رديف ِ شمشادها بود.
تو به شمشادها خيره بودي.
مرا نديدي.
نگاه‌ات
بي‌محابا مي‌گريخت
از مجال ِ مردمكاني كه مي‌خواستند تو را از ته دل تماشا كنند.
و دستان‌ات
بي‌خيال مي‌گذشت
از اضطراب ِ پنجه‌هايي
كه برگ‌چه‌هاي ِ شمشاد را گره مي‌زد از پشت.

تو به شمشادها نگاه كردي
و از عشقي گفتي
كه تنها دو ثانيه از خيانت ارتفاع داشت.
من به چشمان‌ات نگاه كردم
و شكر گفتم
كه تنها دو قدم با تو فاصله دارم.

پشت من رديف شمشادها بود.
تو مرا نديدي
و با دستان‌ات
رواديد ِ بيگانه‌گي ِ مرزها را نشان‌ام دادي.
19 فروردين 1387

۱۸ فروردین ۱۳۸۷

ذيذار

آن روز شوق ساغــــر مي خرمن‌ام بسوخت
كآتش ز عكس عارض ساقي در آن گرفت
حافظ
وقتي از چشمان ِ تو
هر كاري برمي‌آيد،
بر مرگ‌هاي ِ ابدي مي‌توان دهن‌كجي كرد
و آه‌هاي ِ غم‌زده را
مي‌شود
از تمام ِ آينه‌ها شست.

وقتي هيچ فاصله‌اي در زمان
از نازكاي ِ ارتعاش ِ شانه‌هاي ِ تو پنهان نمي‌ماند،
ضربان ِ مضطرب ِ مردمكان‌ام حتا
نبض ِ كوتاه ِ ديدار ِ تو را قطع نمي‌كند.


درمان ندارد!
وقتي از شبانه‌هاي ِ من
هيچ كاري ساخته نيست،
تمام ِ آن‌چه بر كاغذ مي‌نويسم
مرگ مي‌شود.
18 فروردين 1387

۱۷ فروردین ۱۳۸۷

مسير


صدای تو
همان سرنوشت من بود
كه بايد به آن مي‌رسيدم.
.
. همان كه قرمزترين انار در لحن‌ او شكفته،
. و سياه‌ترين سكوت با لهجه‌ي او قدم مي‌زند.
. همان كه كوتاه‌ترين آه طعم‌اش را تقطيع كرده
. و بلندترين شور به شوق آن شعله مي‌كشد.
.
صداي تو
همان سرنوشت من است
كه بايد طي شود!
17 فروردين 1387

۱۶ فروردین ۱۳۸۷

آسيمه گي

برگ‌هاي ِ تقويم
پرشتاب‌تر از هميشه
آهنگ ِ عرق‌ريزان ِ تابستاني را مي‌كرد
كه گيسوان ِ تو را به خورشيدهاي ِ آن سوي دنيا مي‌بافت.

واژه‌ها در تن‌ام وحشي شدند
و آواز ِ نا آرام‌شان
فصلي را در زمان شكست
كه به خواب‌هاي ِ وصله شده بر خوشه‌هاي انگور
رنگ ِ ماتم مي‌زد.

امسال
برگ‌هاي ِ تابستان
- سراسيمه - در بهار فرو ريخت!
16 فروردين 1387

۱۵ فروردین ۱۳۸۷

هيزم


به خواب‌ام آمدي
با قناعت ِ بي‌حجم ِ يك سبد
كه به چند دانه سيب، بسنده كرده بود.
و سيب‌هاي ِ باغ
به پنجه‌هاي ِ مني متوسل شدند
كه يك دست خواهش بود و
يك دست تبر!

باغ را كه چيدم
سبد را گذاشتي بر زمين و
رفتي.
من ماندم و
تـَحيـّر بي‌ثمر و قطعه قطعه‌ي درختان
و خانه‌ا‌‌ي افراشته
بر خاطره‌ي ويران ِ باغ،
كه هرگز مقيم ِ آن نشديم.
.
.
.
چه فايده از تحقير ِ باغ
چه سود از ستون‌هاي ِ با دوام
وقتي بي‌تقديري
هريك از ما دو تن را
در خانه‌ي خود تقسيم كرد ؟
15 فروردين 1387

۱۴ فروردین ۱۳۸۷

اثير


هر صبح
در چشم‌خانه‌هاي ِ تو
خورشيد
با يك سبد ستاره اتراق مي‌كند.
باد ِ عصر كه مي گذرد از رنگ ِ پوست تو،
ابرهايي كه باران روي ِ دل‌شان باد كرده
نشاني ِ مزارع ِ گندم را گم مي‌كنند.
و اطلسي‌ها هرشب
طعم ِ بوسه‌ي تو را
به ستاره‌هايي تعارف مي‌كنند
كه در كرانه‌ي راه ِ شيري ازدحام كرده‌اند.


سپيده نمي‌زند هنوز
كه لحن ِ گيسوان ِ تو
در تمام ِ كائنات ر‌َصـَد مي‌شود.
14 فروردين 1387

۱۳ فروردین ۱۳۸۷

طوفان


به بالا نگاه مي‌كني؛
آسمان در حزن ِ چشمان‌ات ابري مي‌شود.
و ابرها در استغناي ِ مردمكان‌‌ات
گشادگي ِ هفت‌درياي ِخود را
به شبنمي
نه
به نمي مي‌فروشند!

پلك‌هاي‌ات را مي‌بندي؛
مـَهابت ِ توفنده‌ي رعدي،
تمام ِ پروازها را در آسمان لغو مي‌كند
و جز نحسي ِ نعره‌ي ِ كلاغ‌ها
هم‌همه‌اي در باد نمي‌پيچد.

سرت را كه پايين مي‌اندازي
مي‌فهمم
طوفاني محتمل
در همين حوالي
راه ِ خود را از فريادهاي ِ بي‌هياهوي ِ تو خواهد گشود.
13 فروردين 1387

مبادله

چه كسي بود
نمي‌دانم
كه تكه‌ابرهاي آسمان را براي ِ ما قسمت كرد؟
براي ِ ما كه همان يك دانه سيب ِ سبزمان را هم نصف نكرده بوديم
تا تمام ِ عطرش را
بدون ِ ضرايب ِتسهيم صرف كنيم؛
ما كه نمي‌دانستيم اشتراك همان اجتماع نيست
و اجتماع كرديم؛
چشم در چشم و
پيشاني بر پيشاني؛
و لب‌هامان
در پـُرخواهش‌ترين آواز ِ بس‌انساني ِ ما
بر هم منطبق مي‌شد.


چه كسي بود
نمي‌دانم
كه عطر ِ سبز ِسيب ِ ما را - به تكه‌اي از آسمان - به يغما برد؟
13 فروردين 1387