با کلمات ِ هر مشت، یک خروار کارش به آخرین روز ِ دنیا خواهد کشید: این را شب ِ آخری که از خاکسپاری ِ ماه برمیگشت، ستارهی بلنداختری گفته بود که از منطق ِ لق ِ افلاک سقوط میکرد.
به تخمداناش هم نیست که آفتاب ِ منزوی مسیر ِ انحطاط ِ هرروزهاش را پیموده یا نه. از گردش ِ زمین هم که دلگیر شود، تف و لعنتی نثار ِ کوپرنیک و گالیله میکند و همه چیز فیصله مییابد. وقتی به سمت ِ جاهل ِ تاریخ گرایش پیدا کند، سیاهچالهها را حفرههای ِ عتیقی میداند که خدایان برای عشقبازی ِ خود حفر کردهاند و بیگبنگ را یک نقد ِ جزئی و بیاهمیت بر زبان ِ خلسهی اجدادی ِ آنها میشناسد. با این همه هنوز توضیحی برای ِ ستارههای ِ سرگردانی ندارد که از دنبالهی آتشپای ِ خود میگریزند و - چشمبسته - از جاذبهی ابَرنواَختران عبور میکنند.