۱۵ مهر ۱۳۸۳

كسوف


ساده بوديم
و مهتاب را
رويِ ديگرِ سكه‌ي خورشيد مي‌‌پنداشتيم
تا نيمه‌ي خفته‌ي زمين را
به حوالتِ آفتابِ فردا بشارتي دهد؛
كه طلوعِ هر صبح
نشان‌دارِ طليعه‌ي نقره‌اي شب‌هاي بيداري بود.

ساده مانديم
و روزي كه سايه‌ي ماه
صلاي قدقامتِ نمازِ وحشت‌مان شد،
و گدازه‌هاي بي‌صلابتِ خورشيد
-از پسِ سكه‌ي سوخته‌ي مهتاب-
دشنامِ گردشِ بي‌تدبيرِ آسمان ‌گشت،
چشمِ اغماض‌مان تابِ پرتوي ترديدِ افلاك نياورد.

ساده‌ايم هنوز
و تَبارك‌الله گويان
طلوعِ دوباره‌ي آفتاب را
به تلاوتِ انَّ معَ العُسرِ يُسرا نشسته‌ايم.

16 مهر 1383

۴ مهر ۱۳۸۳

نفير

تا بی‌نهايتِ حجمِ كهنه‌يِ اين ساز هم
گريزی‌ام نيست از سرانگشتانِ چابكِ تو
كه «جامه‌دران‌»ام1 می‌خواهد،
وقتی كه «شور» می‌زند دل‌ام!


دريغا !
به «مويه»2 نشستن
از پسِ آن‌همه «خسروانی‌»3
تقديرِ پنجه‌هایِ نوازش‌گرِ تو بود!
4 مهر 1383
1- يكی از گوشه‌های آواز بيات ترك است.
2- گوشه‌ای‌ست در دستگاه چهارگاه.
3- نام گوشه‌ای‌ست در دستگاه نوا.

۲۸ شهریور ۱۳۸۳

مشق

ميانِ ترديدهايِ هميشه،

چشمانِ تو

حقيقتِ مرا به قافيه نشسته

و فريادِ من

-هنوز-

سكوتِ جاودانه‌ي استيصال را هجّي مي‌كند.

از من مخواه

ميانِ مشقِ تباهي،

-وقتي امتدادِ هبوط و اوج يكي‌ست-

تمنايِ تعالي را

در عبور از واژه‌هاي فساد گم كنم؛

كه من

خداوند را

در سطرسطرِ اين شك‌واژه‌ها‌ يا‌فته‌ام.

نگاه كن مرا:

رقعه از ورّاقان نمي‌طلبم؛

ديري‌‌ست در مكتبِ مهر تو

به‌ديدگانِ تعب

مشقِ ترديد مي‌كنم

تا دريابم

كه چشمان‌ات حقيقت دارند.

28 شهريور 83

۷ شهریور ۱۳۸۳

خواب گرد

به: ميم

از ستاره بگذر!
شب
كورمالِ پنجره‌هاي زمين،
دنباله‌دارها را
چنين بي‌قرار مي‌سوزد
و ماه
از فرطِ بي‌ستارگي‌ست
كه رازِ عشق‌هايِ مسقّف را
از مهتابي‌هايِ عريان
سرك مي‌كشد.

از ستاره بگذر!
اشكِ خيرگي
شك به امتداد عقربه‌هاست
ورنه خورشيد
گواه روشن نفي تلاقي و نور است؛
و تابِ خيرگي
و طاقتِ شك
و فرصتِ اشك حتا.

͸

ستاره‌بارانِ آسمان
تنها خوشايندِ بدخوابان است...
از ستاره بگذر!

8 تير 1383

۵ شهریور ۱۳۸۳

انقطاع

در عبور از خيمه‌‌هايِ صامت و بي‌دليلِ هراس(1)،
ميان كوه و دريا
قدم به فرشِ نامطمئن‌ِ ساحل نهاديم
كه ماسه-نقش‌هايِ بي‌قدمت‌اش را
هياهويِ مترصّدِ امواج مي‌ربود...

با اين همه
دريا در اعماقِ خود آرام بود
بي خواب-آشوبه‌اي براي ژرف‌نشينان؛
يا رَجَزواره‌‌اي حتّا
شهامت‌افكنِ بنيانِ يكي كوه-پاره.
سقفِ عصيانِ دريا
كفِ موج‌هايِ پرولوله بود،
به مددِ مدّ و همتِ هوهوي باد.

خورشيد،
سايه‌ي سنگين خيمه‌گاه از دريا واگشود...
موجي در ما نشكست؛
دامني تر نكرديم...
بي‌تلاطم و مأيوس
ترك ساحل گفتيم.

͸

آه... دريا.. دريا..
من ديگر فرزندِ عاصي‌‌ِ تو نيستم؛
امواجِ فروكوفته‌ات
هرچند،
ردِ ترديدم را به ساحل بشويند...

5 شهريور 1383
نوشهر
1- تصويري‌ست از كو‌هاي مشرف به خزر در گرگ و ميش آسمان.

۲۶ مرداد ۱۳۸۳

ديدن


به: نرگس

وقتي چشم‌ها بسته‌اند،
دل‌ها نقطه‌‌‌يِ كورِ بصيرت مي‌شوند
و كوراني كه به آسمان مي‌نگرند(1)،
پيامبرانِ حقيقت!
كه مي‌پندارند
ديدن،
خيره نگريستن است به آفتاب!

͸

... و ما
‌چندان پشت به خورشيد
-سرمست از حقيقتِ بالنده‌ي سايه‌هامان-
براي كاشفان منشور دل‌سوزانديم،
كه آفتاب و سايه
در استقرايِ تاريك‌مان محو شد!

26 مرداد 1383

1- يكي از نامه‌هاي كپلر به دانشمندان و الهيون قشري سردرگم در كلاف فلسفه‌‌ي ارسطويي با اين عبارت آغاز مي‌شود: «اي كوران كه به آسمان مي‌نگريد!».

۱۹ مرداد ۱۳۸۳

كلاف


به كلافي مي‌ماند،
-تافته در هم-
ريسه‌هاي ايماني كه از خدا آويزان كرده‌اي!

نردباني نمي‌تواني بافت!
ريسماني چرا... شايد!
تا حلق‌آويز بهشت گردي
يا يكي تور حتا،
تا با آن
صيد دوزخ كني!

خداوند بخت‌‌ات دهد، مؤمن!

20 خرداد 83

۱۸ مرداد ۱۳۸۳

پس از طوفان


دريا هنوز هم آبي‌ست؛
اُفق،
هنوز از شرمِ افتادگي‌ِ آفتاب، سرخ مي‌شود؛
و امواجِ هرجايي،
هنوز هم از وجدِ جنونِ(1) مهتاب است
كه رنگ‌به‌رنگ مي‌شوند...
با اين‌همه
چه رنگ مي‌بازند اين‌همه
در سپيد و سياهِ واژه‌واژه‌ي شعر من!

مردم مي‌گويند سرود‌هاي سايه‌ام(2) از سكه افتاده ا‌ست،
و نمي‌دانند:
ديري در چشمانِ تو خيره ماندم
تا عالم
يكسره
سياه و سپيد شد
...
طوفانِ نگاه‌ تو
زورقِ نامهيّايِ شعرِ مرا درهم شكست
و خداوندِ كلمه
در اعماقِ آن شب‌هايِ پرحادثه غرق شد...

͸

ناخدايِ طوفان‌زده!
اين من‌ام
كه با امتدادِ نگاهِ تو سر بر مي‌كنم از اعماق و با سوي نگاهِ تو غرقه مي‌شوم باز(3)
و اين‌ها
لاشه‌هايِ كلماتِ هزار رنگِ من است
كه رنگ مي‌بازد و جان مي‌گيرد از اين‌همه عرياني‌ و حقيقت...

غرقه‌ترم خواه
وقتي
از عمقِ واژه خشنود‌تر‌ي تا از رنگِ آن!

18 مرداد 1383

1- قدما! اعتقاد به نوعي علت فراسويي براي جنون داشتند كه متأثر از ماه بود.
2- «سرود‌ سايه» را به صورت وصفي به كار برده‌ام نه اضافي.
3- ويرژيل -حماسه‌سراي معظم يونان- سروده‌ است «روح من با جهت نگاه تو به بالا يا پايين، اوج مي‌گيرد و هبوط مي‌كند»

۷ مرداد ۱۳۸۳

ويله


رازي شرم‌آلوده
در قرنطينه‌يِ پسِ مردمكان‌ات پنهان است
و اشكي
-تشنه‌ي مستوري-
بر موج‌موجِ حوض‌‌‌خانه‌‌ي چشمان‌ات
دو دو مي‌زند...
كه شوقِ‌ بندگي نيست:
مرثيه‌ي مرگِ خداوندگار است!

اينك،
انساني كه ايمان را در زمين نديد وُ
در آسمان‌اش جُست وُ نيافت
كه جدا از منطقِ زنجيروارِ عرش تا فرش بود
و رها از حلقه‌ي عبوسانِ زهد
خود اگر شبي
در روشناييِ نيم‌سوزِ ماه
از زمينِ بي‌مهران، گريخت يا نه!
...

واويلا!
بر انساني كه به مِهر‌ش سرشته بودند،
وَ او
به حكمِ كورِ پرستش
گمراهِ خدايانِ عالم شد!
7 مرداد 1383

۲۷ تیر ۱۳۸۳

نيمروز

پرچين‌ها نمي‌دانند
راه‌راهِ سايه‌شان،
اعتمادِ قطعه‌قطعه‌شده‌يِ چمن‌هاست...

چمن‌ها نمي‌دانند
سايه‌هايِ پرچين،
رازِ شكاف‌خورده‌يِ خاك است و آفتاب...

سايه‌ها نمي‌دانند
قطارِ صليب‌هايِ متّحد*
گور-نشاني رو‌گردان و حقير است، سزاوار پنهاني و مرگ!

͸

سايه‌ها مرده بودند؛
ذهنِ چمن دو شقه شده بود؛
پرچين‌ها به‌سوگِ سايه پيوسته...
و خاك
رازداري مي‌كرد؛

تنها خورشيد بود
-با گلوگاهِ طلاييِ ‌خويش-
كه حقيقت و رويش را،
ميان سايه روشن پرچين
سرودي سبز مي‌خواند...

27 تير 83
*: تصويري‌ست از پرچين‌هاي پيوسته به هم

۲۶ تیر ۱۳۸۳

تلخ دانه


تو را تلخ مي‌خواهم،
اين‌چنين!


واژگان گس شعر من
وقتي در سايبان خيال تو پهن‌ مي‌كنم‌شان تا سايه‌خشك شوند،
از آفتاب شوق تو مي‌سوزند و
زهر مي‌شوند.
با اين‌همه
هنوز هم براي تو شيرين‌اند!


تو را اين‌چنين تلخ مي‌خواهم
كه تلخي
خاطره‌ي محتوم هر ميوه‌ي نورسيده ا‌ست.

27 اردي‌بهشت 1383

۲۲ تیر ۱۳۸۳

در كرانه


معركه‌ات را
آمده‌ام تا در نور ببينم
كه سايه‌روشن اوهامِ واژگانِ مكدّرت
فريبي باژگونه‌ست،
قامت‌نمايِ حقيقتِ خيال‌گونِ زخمِ تو!

͸

توهمِّ صليب
پروردگارِ ترسايان‌ات نمي‌كند
نان و شراب‌ات را پيشكشِ گدايانِ دارگاهِ بي‌صلابتِ خويش كن.
تنِ تو
آتش است و
خونِ تو
حيضِ گرم و آخرينِ زني يائسه.

ناباروري‌ات را
در خرمنِ خيسِ عشقي بيمارگون، پنهان نمي‌تواني كرد.
زمينِ تو خيش مي‌خواهد،
نه بذر!
تا لاشه‌هايِ مردگانِ صاعقه‌زده‌ را در آن
به گور بسپاري.

͸

ميان‌دارِ معركه!
مي‌خواهم نيك‌بداني:
به جهلِ تو ايمان دارم.
23 اردي‌بهشت 83

۲۱ تیر ۱۳۸۳

وصال


در آغاز تنهايي بود!

پيوندِ نخستين
گره از واپسين گسست گشاد...
و خداوند
آغاز گشت؛
و عشق؛
و فراق؛
و اشك،
تا بسياري آن
پيمانه‌ي همّت بي‌‌قدر آدمي گردد
كه خاك خويش مي‌خواست تا گل كند از نو!

تا انسان
سلسله‌جنبانِ نسلِ اندوهي باشد
-ديرپا-
كه نطفه در آسمان بست و
با ريسمانِ نقره‌ايِ ماه
بر زمين باريد.

͸

وقتي اسرافيل
آهنگِ رحلت به صور مي‌نوازد،
اندوه
نغمه‌ي هزارشوقِ هجرانِ آدمي‌ست
كه بر پرده‌ي وصالي دير-گُم
زخمه مي‌زند...

21 اردي‌بهشت 1383

۱۶ تیر ۱۳۸۳

استسفا


در خود به طوفان نشسته‌ام!
تا چشمان‌ام
-آبستن‌ترين جفت‌هاي عالم-
جز به خشكسالِ مهر تو
ره به باران نسپرند؛
...
تا خاشاكِ دورريزِ رحم تو حتا
قدم‌آلايِ اين ره‌گذارِ سيل‌خيز نگردد
...
كه عشق
سرابي دوردست است
شايسته‌‌ي شورستان!

16 تير 83

۱۵ تیر ۱۳۸۳

كتمان


از ناودانِ زنگ‌آلودِ خاطره مي‌گذرد
بارانِ چشمانِ بي‌غبارت
تا زنگارِ هنوزسُستِ زمان را بازشويد
و ملالي مكرّر و دور را
چكّه
چكّه
به سنگِ نيم‌سفته‌ي دل‌ام كوبد.

دروغ‌ مي‌گفتي كه ميرآب
ميرغضب شده و
آبي به چشمه نمانده!
...
فراخيِ گونه‌هاي‌ات
نقشِ حسرتي به اشك بسته
كه بيراهه-چين‌هاي خسته‌ي صورت‌‌ات
-حتّا-
گمراه‌اش نمي‌كند.

͸

گفته بودم:
باران در دل آسمان نمي‌ماند!

16 اردي‌بهشت 83

۳ تیر ۱۳۸۳

عقوبت

تلخ مي‌بلعم و
شيرين هضم مي‌كنم،
‌واژك‌‌هاي مهري را
كه دانهْ ‌دانه
در خشك‌زارِ قلبِ تو كاشتم
تا خوشه‌چينِ نفرتيانِ سرزمينِ سوخته‌يِ تو گردم!

ملالي نيست نازنين!
من به غرامتِ كوهستانِ بي‌بارانِ خويش ايستاده‌ام:
پُرآه و بي‌اشك.

4 اردي‌بهشت 84


۱۰ اسفند ۱۳۸۲

عقوبت


در بارگاهِ نـُه‌مسندِ شمس،
خورشيد، بي‌مصطبه مانده
و انسان
- افگانه‌اي با سري بزرگ -
تكيه بر تختِ آفتاب زده‌ست...

͸

آفتاب
در خويش مي‌گداخت؛
و زمين
گوي حقارتي را مي‌مانست
- در‌هم فشرده و خجل -
از ننگِ بارِ خوشه‌چيني كه آبستن‌ بود...
پيش‌تـَرَك
خاك
از عقوبتي هنوز ناچشيده، تـَر مي‌شد؛
...
و انسان،
نه با هـَرّاي شوق،
كه
به شيوني آغاز گشت!

𓯸

در قتل‌گاهِ نـُه‌داورِ خورشيد،
سري بزرگ
با اندامي هنوز نارَس و لـَزِج
فرمان به قتلِ آفتاب مي‌رانَد!

مسيح
10 اسفند 1382

۹ اسفند ۱۳۸۲

راز


شب
رازِ سر به مُهري‌ست!
...
و سحر
هراسِ پريده‌رنگي،
كه آميزش و صبح را
-هرگز-
طرفي از لذت و درد نخواهد بست.

͸

رازِ اشتياقِ شب را
صحرا زادگانِ آفتاب‌سوخته نمي‌دانند
از خفّاشانِ چله‌نشين بايد پرسيدن
مستوره‌اي را كه هم‌ايشان به مُهر بسته‌اند،
آن‌هنگام كه بر خاكِ تيره
سفره‌ي حسرتِ آفتاب مي‌گسترند:
نان‌شان سايه‌خشك و
آبكامه‌شان
ترش از طعمِ شب!

͸

رازِ سر به‌مُهري‌ست شب!

بيهوده
سوداي صبح به سر مي‌پزد، سحر.

مسيح
9 اسفند 1382

۶ اسفند ۱۳۸۲

زبون


رهسپارم
به ژرفناي فروتنِ خويش‌‌،
با اشك‌هايِ شورِ رهگذرانِ تشنه
-ناگُزيرانِ گَزيده‌لب!- ؛
كه در هراسِ پُرتمنّاي جدارِ تشنه‌ام،
دير مي‌بارند و كُند مي‌كاوند.

رهگذارم
به دالانِ ديريابِ پر دَمدَمه‌ام،
كه نَشئه‌ي رطوبت‌ِ نياز است
-يا هوس!- ؛
تا بنشيند بيش و
فروتر رود در خويش.

خاك‌باشِ كويرم!
دريايي‌در من خفته ا‌ست!
بيش‌تر بباري هرچند
تشنه‌ترم خواهي يافت،
و
پيش‌تر بيايي هرگاه
ژرف‌ترم خواهي ساخت.

...

چاه بيابان‌ام!
ناي‌ِ بي‌آوازِ سكوت و ظلمت!
بسي ‌دير خواهم خواند
آهنگِ سنگي را
كه راهي به سُويداي من
هرگز نَـبُرد...

مسيح
6 اسفند 1382

۱۵ بهمن ۱۳۸۲

غروب

زمينِ مأيوس
عشق نمي‌زايد
وقتي كه زهدانِ آسمان
پهنه‌ي پرخونِ زوال است

͸

تا به بار بنشيند اشك‌هاي بي‌مرگي‌ام
زمين تشنه مي‌كاوم.

در سرزمين سينه‌ي سيراب‌ات
اشك نمي‌كارم؛
كه سيلاب را
دِرو
هرگز نتواني كرد.

͸

زمين مرده
عشق نمي‌زايد.
افسوس!
ديري‌ست
اجاقِ آسمان هم خاموش است.

15 بهمن 1382

۲۰ دی ۱۳۸۲

شهوت


من خوابِ زن نديده‌ام
كابوسي اما
-گاه‌گاه-
خواب‌ام را خيش مي‌زند:
«
در گرگ و ميش دشت
گرگي مست
رمه‌ام را مي‌تاراند.
چوپاني مي‌گريزد؛
ني‌لبكي هزار تكه مي‌گردد؛
شب‌بوها عرق مي‌كنند؛
رمه مست مي‌شود؛
و گرگ
با شب‌بوها مي‌رقصد.

آوايِ ني‌لبكِ هزارتكه
با رقصِ شب‌بوها كه مي‌آميزد،
گرگ و رمه
غرقِ عرقِ شب‌بوها مي‌شوند
‌تا رودِ ميانِ دشت
بارور گردد
از آواز و شبنم و رقصِ رمه...
»

͸

من
هرگز
خوابِ زن نديده‌ام؛
كابوسي اما
-گاه‌گاه-
غرقِ عرق‌ مي‌كُندم!

مسيح
20 دي 1382

۱۵ دی ۱۳۸۲

پريشاني


چه دانستم كه اين سودا مرا زين‌سان كند مجنون
دل‌ام را دوزخي سازد دو چشم‌ام را كند جيحون

بگريز!
به دل‌ريشه‌هاي پريشان‌ات بگريز؛
كه سيلاب را
نيشِ خاموشان
مي‌آزارد.

- اشك‌هاي‌ات را نگه‌دار، نازنين!

طوفان است اين!
‌افزار برگير ازپاي وُ
زورق بگذار.
گدار نيست...
درياست اينجا!

- اشك‌هاي‌ات را نگه‌دار، نازنين!

دل به طوفان بسپار
ناخدايي نمانده ا‌ست...
...
اينجا
خدا هم
دريازده مي‌شود!

- اشك‌هاي‌ات را نگه‌دار، نازنين!

مسيح
15 دي 1382