۱۶ مرداد ۱۳۸۲

«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82
«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82
«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82
«بامداد»

ساعت چهار
وقت آشنايي با چلچله
بامداد آشتي بود،
با مرغ آمين
(
- يادت هست
شكار دار قالي؟!
)

ساعت پنج
وقت ميله بود و پنجره
وداع با حوض يادگاري هاي ديوار
گل زدن بر بافه‌ي دار
(
- شكفتن گل‌هاي پينه
به خاطرت مانده آيا؟
)

ساعت شش
وقت قد كشيدن بود
برخاستن
و چوبه‌ي بي‌قامت ... را
بر دار آويختن
(
- كوير...
شب...
چه سكوتي دارد اينجا!
)

مسيح
16 مرداد 82

روز موعود


به: سيامك بهرام‌پرور
روزي رسيد
آري
روزي
كه اندام‌واره‌هاي كوچكِ عشق
در هزارتوهايِ سودايِ ممنوع
به دلْ‌دلي حقير
جان مي‌دهند
و از چكامه‌هاي دوردست
جز بَندَكي
باقي نمانده‌ست

روزي رسيد
سرانجام
روزي
كه پرواز
نه از طاقِ رنگينِ هفت‌ْگنبدِ صدْ‌پنداري
-به سادگيِ ممكنِ آواز-
كه
تا سقفِ بي‌ارتفاعِ بي‌عاري
-به هرزگيِ پَلَشت و بي‌راز-
ممكن است
آري!

روزي رسيد
عاقبت
كه پرواز و عشق را
با سنجه‌هاي سرعت و تكرار
به زندگي‌هاي بي‌فرجام
مي‌آموزند و
در سرنوشت‌هاي مُدهش بي‌سرانجام
مي‌آزمايند

...

روزي رسيد
روزي
سرانجام
روزي
...

مسيح
16 مرداد 82