۱۰ آبان ۱۳۸۷

تنانه


شعرهای ِ من
بر چیزی بیش‌از جمع ِ جبری ِ انگشتان ِ تو دلالت می‌کرد،
اگر تن‌ات را می‌توانستم در کلمات جاری کنم.

به آخر ِ همه‌ی واژه‌ها نقب می‌زنم
و جای ِ سپیدی ِ گردن ِ تو
استخوان‌های‌ ِ خودم را کشف می‌کنم!
10 آبان 1387

۹ آبان ۱۳۸۷

دو گانه


دل‌ بکن از کلمه و تن بده!
وگرنه
کلمات ِ این روزها
سنگ‌تر از آن‌اند
که بشود تو را تراشید.
9 آبان 1387

۸ آبان ۱۳۸۷

عارضه


در شعرهای ِ اخته‌ی این روزها
کلمات ِ مازاد بر تن‌ام
عارضه‌های ِ تو اند!
و عیش ِ کندن ِ حروف ِ دلمه‌بسته‌ی اندام ِ تو
حدود ِ ارگاسم را از حواشی ِ درد ِ من - حتا - عبور می‌دهد.
.
.
.
دیدی عزیزم؟!
سوء ِ تفاهم ِ لکانی سریع‌تر از کشمکش‌های ِ فلسفی گند می‌زند به مادیت ِ واژه‌ها.
8 آبان 1387

۷ آبان ۱۳۸۷

ترديد


از کناره‌های ِ خورشید
می‌شود به ترک‌های ِ ماه، فقط خندید.
همیشه یک پای ِ پدیدار می‌لنگد:
در ساختار ِ دوگانه‌ی ابروان‌ات
هیچ من‌ی بر تو مترتب نمی‌شود
و هجوم ِ چین‌های ِ پیشانی ِ مرا
شبح ِ هیچ نظم ِ نمادینی پر نمی‌کند.
مطمئن نیستم؛
شاید اگر حافظ نبود
کمان ِ ابروی ِ تو هم این‌قدر کش پیدا نمی‌کرد!
7 آبان 1387

۶ آبان ۱۳۸۷

روشنايي


حتمن باید قرن‌ها را سوزاند
خاکسترش را آورد جلوی ِ چشم‌ات
تا سیاهی ِ روزگار ِ مرا ببینی؟!

استلزام ِ تیر‌گی را
روی ِ کلمات بپاشم هم،
باز
این مردمکان ِ توست
که مجاب‌شان می‌کند!
6 آبان 1387

۵ آبان ۱۳۸۷

سراب


تو از روایت ِ کبیر ِ شاخه‌های انگور می‌آیی
من از خلقت ِ فوری شب‌نم
که از صرافت ِ نقطه‌های ِ شراب افتاده‌ام.
...
استخوان‌ام را به دندان می‌کشم
و از ارتفاع ِ سراب ِ تو
فرومی‌لغزم.
5 آبان 1387

۴ آبان ۱۳۸۷

پيش بيني


من از تعبیر ِ قدم‌های ِ دم‌دمی مزاج‌ات می‌افتم
ماه از تبانی ِ انحنا و پیشانی‌ات
تو از صرافت ِ تکرار ِ «بی‌خیال‌ام شو»!
4 آبان 1387

۲ آبان ۱۳۸۷

زخم


استخوان ِ لای ِ قلب‌اش
چه‌قدر غیرمنتظره بود!

آفت ِ رگ‌های‌اش را به آب بست
قلاب انداخت توی ِ قلب‌اش
استخوان اما
مثل ِ مِـیل
در قلب او تیر کشید.

چشم‌زخم ِ آویخته
دهان ِ غصه خوردن نداشت؛
چشم‌های ِ توی ِ عکس
تنها اتفاقی بودند
که به باور ِ زخم
خشکیدند.
2 آبان 1387

۱ آبان ۱۳۸۷

زستگار


تن‌اش هر غروب
به تنه‌ی ِ ساحلی می‌خورد
که رستگار از شمار ِ شن‌های ِ خویش است.
با این که عریانی ِ صدف‌های ِ کوچک‌اش حراج شده
آن‌قدر خودش را گم نکرده
که نتواند با کندن ِ لباس‌های‌اش پیدا کند.
گیسوان‌اش اما دیگر بند ِ زندگی کسی نخواهد شد؛
حالا عطر ِ تن‌اش را
لای ِ موهای ِ خودش می‌پیچد!
1 آبان 1387

۳۰ مهر ۱۳۸۷

حسادت


شیطان نیستم؛
اما توی ِ جلد ِ همه‌ی سلول‌های‌ات هم که بروم،
در تن ِ ماسه‌ای ِ تو
- مسلمن - ته‌نشین می‌شوم!

او را
مثل ِ عکس‌های ِ اجباری ِ روزنامه در باد
به صورت ِ خود چسبانده‌ای.
آن‌وقت من
مثل تصویری تاخورده از یک بریده‌گی ِ مُعوَج
از زیر ِ ناخن‌ات پاک می‌شوم،
وقتی با فرهیخته‌گی ِ نگاهی اریب
- با پیش‌درآمد ِ کوتاه ِ یک سرفه‌ی حساب‌شده - خطاب‌ام می‌کنی:
حسادت‌های ِ کور
گاهی مثل ِ لهیب
از دیوار ِ ابلیس هم بالا می‌روند!
30 مهر 1387

۲۹ مهر ۱۳۸۷

وسوسه

حالا که به نگاه ِ نصفه‌ی تو قناعت کرده‌ام
وسوسه‌ها حسرت می‌خورند.
بگذار اول از چشمان ِ تو بیفتم؛
آن وقت به سینه‌بند ِ دخترکان هم شاید بیاوریزم
و آرزوی ِ حرام ِ کودکان ِ کال را
بر دل‌شان بگذارم!

این روزها
دانه‌های ِ شن ِ زیر ِ پای‌ات هم
- به قدر ِ قواره‌ی خود -
خیانت می‌کنند!
29 مهر 1387

۲۸ مهر ۱۳۸۷

تشنه


روز که - تنگ - می‌گذرد از آسمان‌اش
دندان‌ها
سرسام ِ سایش می‌گیرند
خاک‌های ِ ساحلی
- مجاب - از لب ِ آب بازمی‌گردند
همه چیز باز
شباهت از نگاه ِ زنی می‌برد
که خود را مسؤول ِ تشنه‌گی نمی‌دانست
و باران‌های ِ گـِلی را
مستحق ِ رودهای ِ آزاد نمی‌شناخت.

سبوهای ِ هزاره‌ی پیش
- در عین ِ تن ِ بی‌لعاب‌شان -
این‌گونه
به اصالت ِ رنگ‌های ِ خود تظاهر می‌کنند!

شب که می‌رسد به استخوان‌اش
گلوی ِ باریده‌ی ِ ماه هم
معبر ِ تشنگي
نمی‌شود.
28 مهر 1387

۲۷ مهر ۱۳۸۷

تاخير


وقتی تکه‌های ِ آینه
- کورمال ِ انعکاس و تسخیر -
دعای ِ آفتاب می‌خوانند،
پاییزهای ِ مصنوعی را هیچ بارانی مجاب نخواهد کرد.
همیشه
عریانی‌های ِ نفس‌گیر
با کمی تأخیر اتفاق می‌افتد
و ما را به صرف ِ زمان در زمینه‌ی گذشته وامی‌دارد.

چقدر طرح‌های ِ ریزش، فوری بود!
مشت ِ باران
لای ضخامت ِ خورشید باز نمی‌شد،
و آینه
لازم نبود استخوان‌های سفیدش را به این وضع بترکاند.
همین که دست‌هامان رازی می‌گرفت،
می‌شد آن‌ها را در مسیر‌های ِ ساده مخفی کرد
یا با اطمینان
به کسالت ِ پاییزی ِ پای ِ درخت‌ها ریخت.
...
حالا باد
فاصله برمی‌دارد از خطوط ِ حتمی ِ سقوط
و رنگ ِ رقیق ِ باران را
هیچ برگی به خود نمی‌گیرد.
27 مهر 1387

۲۶ مهر ۱۳۸۷

قطعيت


در وهله‌های ِ تصمیم‌ناپذیر تو
انگشت‌ها - یک‌شبه -
از بلوغ ِ اشاره می‌افتند.
در تنافر ِ کدام سطر ایستاده‌ای
وقتی به تو اشاره نمی‌کنم؟
26 مهر 1387

۲۵ مهر ۱۳۸۷

شكرانه


اگر غروب ِ گیسوان تو
بر سر ِ قرار می‌آمد،
نظربازی ِ آفتاب
آیا دوباره
در هوس ِ انحنای ِ تن تو می‌دمید؟
نیمه‌ی هیچ شبی باز
با نقش ِ خالی تو پر می‌شد؟
سرسام ِ سطرها هرگز
به آشوب ِ پنجره می‌کشید؟
فکر می‌کنی
گور ِ شعرهای ِ من
از فرط ِ این همه کلمه گم می‌شد؟

راستی
چند سطر
چند مرگ
چند رستاخیز
تا قیامت ِ طره‌های‌ ِ تو باقی‌ست؟
25 مهر 1387

۲۴ مهر ۱۳۸۷

مكافات


در دست‌ها مچاله شد سرانجام،
چشم‌هایی که علی‌رغم ِ افراط ِ نام تو
پاهای ِ تمام ِ زنان ِ دنیا را
گشوده می‌خواست.
گیرم زمان را عقربه‌ها هنوز می‌توانند دور بزنند؛
چه خیال کرده بود؟
مردمک‌های ِ مدور ِ تو را بپیچاند؟!
بگذار حالا مکافات، زیر ِ پوست‌اش هی دور بخورد
و لابراتوارهای ِ کشف ِ انگل
روی ِ وارونه‌گی ِ ژنوم ِ اجدادی‌اش، نوبل بگیرند.

نه!
به سفارش ِ دست‌های ِ تو نیاز نیست عزیزم!
تابوت‌اش را خودش بسته‌بندی می‌کند.
24 مهر 1387

۲۲ مهر ۱۳۸۷

راز

از تناقض ِ چشم‌های ِ او هم که عبور می‌کرد،
باز به خمیازه‌ی خیابان می‌رسید
که از آیین ِ گونه‌های‌اش باز می‌گشت
و رد ِ هیچ ره‌گذری
خطوط ِ روشن‌اش را کش‌دارتر نمی‌کرد.
شاید زوایای ِ او را هیچ حرفی - درست - نمی‌فهمید
که حوالی ِ شیب‌های ِ سقوط، ازدحام می‌شد
و گل که می‌انداخت
گلوی ِ واژه - آن‌طور -
به هزار انگشت می‌پژمرد.

هرچه بود،
دنباله‌ی آن گونه‌ها را
کسی پی نگرفت.
23 مهر 1387

۲۱ مهر ۱۳۸۷

نشاني

نه نشانی داشت
نه تقویم برمی‌داشت.
شماره‌ی نامعلوم‌اش در پرزهای ِ حافظه جا مانده بود
و برگ‌های ِ تعطیل ِ نام‌اش را
از سررسیدهای ِ کهنه کنده بود.
جای‌اش که می‌افتاد
از دفتر ِ آفرینش هم غیب می‌شد
و - ناپیداتر از خضر - از زیر ِ دستان ِ خدا در می‌رفت.

آن روز هم نبود:
روزهای ِ هفته را مأموران
از کنار ِ جاده برداشتند
و دنباله‌ی بی‌محابای ِ پرند‌گان
به کوچه‌های ِ بن‌بست ختم شد.
همان روز
که پشت ِ پنجره‌ شکست
و چشم‌اندازهای ِ هر نظر - یک عمر
در هیاهوی ِ پرده خفه شد.
22 مهر 1387

۲۰ مهر ۱۳۸۷

نمي گويي برآوردم


آن همه تاول
برای ِ دست‌های ِ من زیاد بود!

باور کن
می‌دانستم اگر
که انحنای ِ گونه‌ی تو تاج ندارد،
این‌طور به شعاع ِ اشک‌های ِ تو قلاب نمی‌شدم.
پشت به خودم می‌نشستم
و حضور ِ پلک‌های ِ تو را حدس می‌زدم.
آن‌وقت بیش‌تر از همیشه
به مردمکان ِ تو بده‌کار می‌ماندم
که علی‌رغم ِ ناامنی ِ تیره‌شان
کمی سیاه‌تر کرده‌اند روزگار این دنیا را.

کاش مراقب ِ قدم‌های‌ام بودم
که پیچ می‌خورند به راه ِ رفتن ِ تو
و در هیچ گذری به هم نمی‌رسند.
کاش خطوط ِ پیشانی‌ام را
در سپیدی ِ گردن ِ تو گم نمی‌کردم ...
20 مهر 1387

انتفا

حالا که انگشتان‌ات
با آب‌های ِ آزاد هم‌بستر شده،
قبول کن که آن ناخن‌ها
دیگر برای ِ چشم‌های ِ من دیر است!
حتا این شب‌های ِ شکنجه
که ماه
پیله کرده است به خواب‌ام
تا با انگشت‌های ِ ‌تکلیف
طرح ِ نامعلوم ِ اندام ِ تو را
بر تن ِ سربی‌اش آشکار کنم.

حالا که سرسام ِ سایه گرفته‌ام
قبول کن که دیگر
هیچ نامی برای ِ ضرورت ِ نور نمانده است.
21 مهر 1387

۱۹ مهر ۱۳۸۷

تازه وارد


آن همه ماه را به گرده کشیدم
تا خواب ِ نیم‌روزش نیآشوبد.
آن وقت تو طره‌های‌ات را یله داده‌ای روی تقدیر ِ چند ستاره
که حالا آرزو می‌کنند
کاش شب ِ همیشه‌شان
تارهای ِ گیسوی تو باشد.

مثل ِ شهابی کور
که سرش به سنگ خورده
پای‌ام را از ویترین ِ شبانه‌ی گیسوان ِ پرستاره‌ات بیرون می‌کشم!
20 مهر 1387

۱۸ مهر ۱۳۸۷

ويرانه


چشم‌اش
از راه می‌افتد
و انگشت ِ اشاره‌اش
از طرح ِ تار ِ گیسویی بر هوای اتاق.
به چرای ِ خود نگاه می‌کند
که حتای ِ او بود
تمام شد.
حالا می‌تواند
ضخامت ِ تمام ِ خاک‌های ِ دنیا را تفسیر کند!
18 مهر 1387

تباني


از مکاشفه‌ی قفس آمده بود.
نگاه‌اش را تا از باغ‌چه برگرفت،
نرده‌ها به جهنم،
حافظه‌ی صنوبر خم شد.
غافل که در تبانی پلک و سایه
تکه‌ای از آینه‌ی چشمان‌اش را
رو به آفتاب گرفته ا‌ست.
19 مهر 1387

۱۶ مهر ۱۳۸۷

زاير


در غیبت ِ تو
قرارهای‌ام را نگاه کرده‌ام،
آن‌قدر که سرانجام اغوا شده‌اند؛
هم‌چون چشم‌های ِ کلاغ
در انتظار ِ نظربازی.
تمام ِ عکس‌ها را گره زده‌ام،
آن‌قدر که دل‌تنگ ِ لحظه‌های‌اند؛
هم‌چون قفل ِ طنابی
که در کسری از شاتر ِ یک دوربین ِ ابدی کلید خورده ا‌ست.
ادامه‌ی رگ‌های‌ام را شروع کرده‌ام
تا کشیده‌گی ِ فاصله را قاطعانه جمع کنم و آخر ِ راه بگذارم:
با قدم تو
یا بدون آن!

اگرچه تخت ِ سیاه‌ام را برده‌ای
اما من
پاهای‌ام را طوری گچ گرفته‌ام
که در حوصله‌ی هیچ راهی خواب‌اش نبَرد.

17 مهر 1387

۱۵ مهر ۱۳۸۷

مرگ


در بی‌تو ماندن ِ آسمان ِ فقید
آواز ِ پرنده‌ها
- همه - فک ِ اضافه ست،
و پنجه‌های ِ دعا
سین ِ سرخ‌ها را - یک‌سره - می‌درد؛
آن هم با این‌همه خصومت ِ فیروزه‌ای
که هرکجا که می‌رود
آبی‌ست
و هرکه را می‌ایستد از انتظار
می‌میرد.

لعنت!
مثل دنیادیده‌های ِ پیر
مرگ ِ من هم از قوزک ِ پاهای‌ام آغاز شده.
آن را می‌بندم به ستون ِ فقرات ِ پرنده‌گان؛
دیوار می‌گیرم از این ستون ِ اعتراض که هیچ آواری در آن نمی‌میرد.
دیوار می‌گیرم
تا کوره‌های ِ آبی آسمان
که آواز ِ پرنده‌ها
هم‌همه‌ی حروف ِ بی‌ربط است.
16 مهر 1387

۱۴ مهر ۱۳۸۷

تعويذ

تو حالا باید
به شیر ِ مرغ یا چیزی شبیه ِ آن سوگند خورده باشی
که این طور دهان ِ لحظه‌ها را گِل گرفته‌ای.
و من
جان‌ام را - لابد -
مثل ِ یک قبر ِ دسته‌دار بغل کرده‌ام
که تنهایی‌ام این‌قدر مضحک می‌نماید.
یا شاید
با میخ‌های ِ برآمده از نیمکت ِ زهوار در رفته‌ی حیات ِ قدیمی برابری می‌کنم
که تخم ِ نشستن بر چشمان‌ام را نداری.

مطمئن نیستم!
یادم نیست دیگر به کجای ِ کوهستانی‌ات دخیل نبسته‌ام!
15 مهر 1387

۱۳ مهر ۱۳۸۷

پاييز


پاهای‌اش
چفت ِ زمین نمی‌شود.
کوچه‌های ِ محله
معطل ِ طرح ِ پیوستن ِ معابر ِ تقدیر، روی ِ وسوسه‌ی درختان ِ ساحلی‌ست.

قدم از قدم که می‌شکند،
برگ‌های ِ حاره‌ای
گور ِ دسته‌جمعی‌شان را گم می‌کنند
و دست‌ها
از گونه‌های‌اش
کوتاه می‌شوند.
14 مهر 1387