۴ اردیبهشت ۱۳۸۲

انكار


شب
-از صداي زنجره‌ها خسته-
تا به صبح
ِاستاره مي‌شمرد،
در اشتياقِ پرتوي خورشيد
لختي نمي‌غنود.
قدّيس،
آرميده و در خواب مي‌نمود...

هفتاد و دو پري‌‌ِ آفريدگار
خاموش و گنگ
بر سرسرايِ ساحتِ قدّيس بر شدند
(گويي خداي
رنگ صدا را
زِ بالِ اين پريان
باز
چيده بود!)
بستند حلقه‌اي
بر گردِ آن غنوده در آغوشِ سردِ خاك.
چرخي زدند و
دست‌هاي دگر را به هم زدند
تا خوابِ مرد
-شيرين‌ترين عبادتِ هر شامگاهِ وي-
بگريزد از خيال...

قديس،
چشم‌هايِ روشنِ خود را كه برگشود
پرهيبِ بي‌شمارِ نوپريان را بديد و ... نور
نوري چو روز
نوري چو آفتاب
چون چلچراغ روشن خورشيد...

هفتاد و دو پريِ بي‌زبان و گنگ
بر سرسرايِ تيره‌ي قديس
چيزي نگاشتند؛
چيزي به رنگِ روشنِ ظلمت‌گريزِ ماه:
«قديس!
قديسِ خواب
قديسِ بي‌ستاره‌ي مبهوت و گمشده
اين نورِ ماست
كآورده‌اند دوش به دوش‌اش به نزد تو
اين رشته‌ي نجات تو
اين نسخه‌ي بقاست
با ما بيا...
تا به سراپرده‌ي نجات
تا آستانه‌ي راحت
تا بهشت»
...
قديس،
- چشم‌اش پياله‌ي خون
لرزنده هر دو دست -
برخاست ناگهان
فرياد زد كه:
«هان!
خاموش شو...
بگريز از سراي من اي خواب را گريز!
بيم از هلاك نيست
كه صبحِ دروجِ ما
از چلچراغِ روشنِ خورشيد برتر است»
...

ϧ

خورشيدِ مشرقي
شب را به خوابِ تازه‌فراموشِ صبح برد
يادِ ستاره و مه را
بر باد شب سپرد
-پرتو فشان-
به ساحتِ قديس سركشيد:
...
قديس، مرده بود!

مسيح
4 اردي‌بهشت 82

۱۶ فروردین ۱۳۸۲

طلوع!

جايي كه پرفروغ‌ترين ستاره
جز حقارتي كم‌رنگ‌تر از سياهي نيست،
خورشيد را بنگر:
سير از سِير خويش،
ناگزير از غروبِ ماسيده در هراسي
كه از مرگ طلوع مي‌كند

ϧ

پله‌هاي سنگيِ آفتاب‌شسته را
ديگر
تاب سرديِ سايه‌ام نمانده
و خورشيدِ مدعي حتي
مجالِ انكارِ مرا ندارد
كه شرمِ سرخِ فرو‌شدن در انحطاطِ باختر
گزنده‌تر از نگاهِ خيره‌ي من نيست
بر آفتاب!

ϧ

تنها من شايسته‌ي تنهايي بودم
و تاريكي
تنها بر من تابيد

مسيح
16 فروردين 82