۱۰ بهمن ۱۳۸۶

قال

باور كن
اعجاز كلام‌ات را،
كه محالی را
-به نيم‌اشارت-
حالی می‌سازد
و تل‌انبارِ واژه‌های مرا،
محالی!

تا كاه برگيرم از كردار خويش،
اين خرمنِ بی‌تلاطم را
كوفتنی بايد و آشفتنی.

بانویِ دل‌زده!
انبوهیِ مَقالِ خويش را
دست‌آشفته‌یِ پريشانِ قالِ تو می‌خواهم؛
با من سخن بگو!
10 بهمن 1386

۸ بهمن ۱۳۸۶

سوك

خيال‌ات را
تنگ
به سينه می‌فشارم،
وقتی كه
چونان حبابی سُست
از خيالاتِ تو محو می‌شوم.

زبان‌ام را
رهينِ نام‌ات ساخته‌ام
(هرچه هست...
هرچه باشد...)
پيش‌تر از ‌زمانی كه
باری
-هم‌چون لفظی مُبتذل-
عباراتِ خويش را
پيراسته‌ خواسته‌ای از نشان‌ام.


خاطر آسوده دار، يار!
من گور خويش را
آن سوی‌ِ مرزهایِ مردّدِ تو خواهم كند
تا اشك مردمان،
برگ‌چه‌هایِ سوخته‌ی خاك‌ات را نيالايد.
8 بهمن 1386

۵ بهمن ۱۳۸۶

نياز


بی‌حضورم مگذار!
اين همه حجمِ محبوسِ نَفَس
دَمْدَمه نيست؛
دم-ا-دمْ نهفتنِ سِرّ است ميان سينه
برای هم‌نفسی.


در اين شب‌های محاق‌‌
بی‌حضورم مگذار!
كه هرقدر هم باريك شوی
باز
ستاره نخواهی شد،
بانوی مهتاب!
5 بهمن 1386

۴ بهمن ۱۳۸۶

مبالغه

به نوازشِ ساقی و ساقه‌ای

بالغ می‌شوم؛

و عاشق‍ی

در تو‌برتویِ شكنجِ زلفی

متواری می‌شود.

وه كه عشق

اين‌جا هم

دير به دير به سخن می‌آيد،

تا هوس

-باری-

به مبالغه بنشيند.

4 بهمن 1386

۲۹ دی ۱۳۸۶

به ماهان
برای دومين زادروزش
امشب
كودكی می‌آيد
و فردا
پدری
می‌ميرد.

و فرزندان‌
می‌گريستند
و واژه-برگ‌های پلاسيده را
در گورهايی متروك می‌پراكندند
تا وهنِ ساليانِ استقراء و سايه را
هم‌جدارِ خاكِ پدران
فروپوشند.

امشب
شاخه‌ای
-سر بر آسمان سوده-
آوازِ نور خواهد سرود
و فردا
ريشه‌ا‌ی
- سرفروبرده در گريبانِ تاريكِ خويش -
فرو خواهد خشكيد؛

رازی درنهفتيده
با خاكِ پدران آرميده بود؛
و رازِ ريشه را
- باری -
نه فرزندان
نه خيش
نه تيشه...
20 دی 1386

۲۶ دی ۱۳۸۶

چرخه

چونان هجوم سرخ‌ِ زنانه‌ات
تكرارِ درد می‌شوم
تا در فاصله‌ی ميانِ دو لخته خون
لختكی بياسايم!

خشنود نخواهی ماند
باری؛
كه اين چرخه‌ی باژگون
سرانجام
فروخواهد گشت نازنين!
ورنه
من
ديری‌ست
در انتظار يائسگی محتوم
چله‌نشين ادوار خويش‌ام.
26 دی 1386

۲۵ دی ۱۳۸۶

ماندن


پلك‌های‌ام
از خوابِ تو نيست كه سنگين شده؛
چشمان‌ام را بگشايی اگر،
شوقی را خواهم گريست
كه سوغاتِ سرزمينِ مرگ است...

وه كه اين جا
چه‌ بویِ عزيمتی گرفته...
نيشتری بايد
تا خونِ تازه گواهی دهد
كه اين لحظه
لحظه‌ی عزيمت نيست!

رگ‌های خسته‌ام دروغ می گويند!
...
می‌دانم
كه در زخم خويش
تازه خواهم ماند.
25 دی 1386

۱۹ دی ۱۳۸۶

رابطه

ما
عشق را رعايت كرديم؛
فرشته‌ها خشنود نبودند،
و خداوند
بر ما
كينه‌ور شد!

نه پری‌وشی
نه فرشته‌خو
بانوی مه‌تاب!
به اندك‌مايه‌ای از حضور سرد تو
عالمی را فروزان می‌خواهم.

ما وظيفه را رعايت كرديم؛
فرشته‌ها شفاعت نمودند،
و خداوند
اين فديه را
رد كرد!

نام‌ات،
هرچه هست...
هرچه باشد...
متبارك باد.
19 دی 1386

۱۶ دی ۱۳۸۶

سيمرغ

از تنهايی می‌لرزم بر خويش
و شعاعِ ترس‌های‌ام
ديگر
گرم نخواهدم خواست
كه تمامِ دعاوی‌ام را
ديری‌ست
هيزمِ اين اجاق ساخته‌ام،
- پيش از آنی كه سزاواریِ سوختنی بی‌ادّعا
انديشه و هراس را
ملغمه‌ای
به‌هم‌ نياميزد -
تا مذاب بر مذاب بيفزايم و
از خشتِ خاموشِ خويش بالا روم.

اين‌جا
قاف،
آتش‌فشانِ انديشه‌هایِ تل‌انبارِ من است
كه می‌سوزد و
زمهرير می‌سازد!
و اين
سي‌مرغ است
كه پرهای خود بر آتش گشوده و
از تنهايی
می‌لرزد ...
16 دی 1386