۷ شهریور ۱۳۸۳

خواب گرد

به: ميم

از ستاره بگذر!
شب
كورمالِ پنجره‌هاي زمين،
دنباله‌دارها را
چنين بي‌قرار مي‌سوزد
و ماه
از فرطِ بي‌ستارگي‌ست
كه رازِ عشق‌هايِ مسقّف را
از مهتابي‌هايِ عريان
سرك مي‌كشد.

از ستاره بگذر!
اشكِ خيرگي
شك به امتداد عقربه‌هاست
ورنه خورشيد
گواه روشن نفي تلاقي و نور است؛
و تابِ خيرگي
و طاقتِ شك
و فرصتِ اشك حتا.

͸

ستاره‌بارانِ آسمان
تنها خوشايندِ بدخوابان است...
از ستاره بگذر!

8 تير 1383

۵ شهریور ۱۳۸۳

انقطاع

در عبور از خيمه‌‌هايِ صامت و بي‌دليلِ هراس(1)،
ميان كوه و دريا
قدم به فرشِ نامطمئن‌ِ ساحل نهاديم
كه ماسه-نقش‌هايِ بي‌قدمت‌اش را
هياهويِ مترصّدِ امواج مي‌ربود...

با اين همه
دريا در اعماقِ خود آرام بود
بي خواب-آشوبه‌اي براي ژرف‌نشينان؛
يا رَجَزواره‌‌اي حتّا
شهامت‌افكنِ بنيانِ يكي كوه-پاره.
سقفِ عصيانِ دريا
كفِ موج‌هايِ پرولوله بود،
به مددِ مدّ و همتِ هوهوي باد.

خورشيد،
سايه‌ي سنگين خيمه‌گاه از دريا واگشود...
موجي در ما نشكست؛
دامني تر نكرديم...
بي‌تلاطم و مأيوس
ترك ساحل گفتيم.

͸

آه... دريا.. دريا..
من ديگر فرزندِ عاصي‌‌ِ تو نيستم؛
امواجِ فروكوفته‌ات
هرچند،
ردِ ترديدم را به ساحل بشويند...

5 شهريور 1383
نوشهر
1- تصويري‌ست از كو‌هاي مشرف به خزر در گرگ و ميش آسمان.

۲۶ مرداد ۱۳۸۳

ديدن


به: نرگس

وقتي چشم‌ها بسته‌اند،
دل‌ها نقطه‌‌‌يِ كورِ بصيرت مي‌شوند
و كوراني كه به آسمان مي‌نگرند(1)،
پيامبرانِ حقيقت!
كه مي‌پندارند
ديدن،
خيره نگريستن است به آفتاب!

͸

... و ما
‌چندان پشت به خورشيد
-سرمست از حقيقتِ بالنده‌ي سايه‌هامان-
براي كاشفان منشور دل‌سوزانديم،
كه آفتاب و سايه
در استقرايِ تاريك‌مان محو شد!

26 مرداد 1383

1- يكي از نامه‌هاي كپلر به دانشمندان و الهيون قشري سردرگم در كلاف فلسفه‌‌ي ارسطويي با اين عبارت آغاز مي‌شود: «اي كوران كه به آسمان مي‌نگريد!».

۱۹ مرداد ۱۳۸۳

كلاف


به كلافي مي‌ماند،
-تافته در هم-
ريسه‌هاي ايماني كه از خدا آويزان كرده‌اي!

نردباني نمي‌تواني بافت!
ريسماني چرا... شايد!
تا حلق‌آويز بهشت گردي
يا يكي تور حتا،
تا با آن
صيد دوزخ كني!

خداوند بخت‌‌ات دهد، مؤمن!

20 خرداد 83

۱۸ مرداد ۱۳۸۳

پس از طوفان


دريا هنوز هم آبي‌ست؛
اُفق،
هنوز از شرمِ افتادگي‌ِ آفتاب، سرخ مي‌شود؛
و امواجِ هرجايي،
هنوز هم از وجدِ جنونِ(1) مهتاب است
كه رنگ‌به‌رنگ مي‌شوند...
با اين‌همه
چه رنگ مي‌بازند اين‌همه
در سپيد و سياهِ واژه‌واژه‌ي شعر من!

مردم مي‌گويند سرود‌هاي سايه‌ام(2) از سكه افتاده ا‌ست،
و نمي‌دانند:
ديري در چشمانِ تو خيره ماندم
تا عالم
يكسره
سياه و سپيد شد
...
طوفانِ نگاه‌ تو
زورقِ نامهيّايِ شعرِ مرا درهم شكست
و خداوندِ كلمه
در اعماقِ آن شب‌هايِ پرحادثه غرق شد...

͸

ناخدايِ طوفان‌زده!
اين من‌ام
كه با امتدادِ نگاهِ تو سر بر مي‌كنم از اعماق و با سوي نگاهِ تو غرقه مي‌شوم باز(3)
و اين‌ها
لاشه‌هايِ كلماتِ هزار رنگِ من است
كه رنگ مي‌بازد و جان مي‌گيرد از اين‌همه عرياني‌ و حقيقت...

غرقه‌ترم خواه
وقتي
از عمقِ واژه خشنود‌تر‌ي تا از رنگِ آن!

18 مرداد 1383

1- قدما! اعتقاد به نوعي علت فراسويي براي جنون داشتند كه متأثر از ماه بود.
2- «سرود‌ سايه» را به صورت وصفي به كار برده‌ام نه اضافي.
3- ويرژيل -حماسه‌سراي معظم يونان- سروده‌ است «روح من با جهت نگاه تو به بالا يا پايين، اوج مي‌گيرد و هبوط مي‌كند»