۴ آذر ۱۳۸۲

سنگ نوشت


قتل اين خسته به شمشير تو تقـدير نبود
ورنه هيچ از دل بي‌رحم تو تقصير نبود
حافظ

بيهده مي‌گدازد باد
از گذر سينه‌ام،
تا تنديسي را به خاكستر بشويد
كه تو‌اَش
-‌گاهِ گريز-
به زارازارِ ريگستانِ بي‌طوفانِ من
پيموده‌اي؛
بي‌كه هَرّاي هزاردالانِ حنجره‌ام
-لختكي-
درنگي
پيشه سازدت؛


...
تا سنگ‌نوشتِ پيشاني‌‌ِ من
مُهرِ قضايِ آمده گردد،
باد مي‌پيمايم
-پيش‌بازِ فرجامي محتوم!-
كه سرخيِ سحر را
قراري نيست،
آن‌گاه كه سپيده
بر افراشته‌ترين تنديسِ سنگي
پيشاني مي‌سايد.


مسيح
4 آذر 1382

۲۸ آبان ۱۳۸۲

خواب پرواز

زنهار!
تا فرونماني؛
كه پايانِ بحري چونان معلّق
لاجرم
ساحلِ ايمن است.

͸

سودايي ديگرست
از اوج پريدن و
بر اوج نشستن؛
كه
از چكاد
تا چكاد
راهي نيست،
اگر خوابِ پرواز
آويزه‌ي پلك‌هاي سبك‌سرت گردد!

͸

هشدار!
تا به گلْ اندر ننشيني
كه تقديرِ غرقه را
آسودگيِ ساحل
برمي‌آشوبد.

20 آبان 1382

شعري براي ماندن

فيض ازل به زور و زر ار آمدي به دست
آب خِضِـــر نصيبه‌ي اسكنــــدر آمدي!
حافظ

وقتي كه واژه‌ها
ترجمانِ فاجعه‌‌اند،
باران
جايي مي‌زايد
كه صورتِ خاموش‌ِ ماه
-ره‌وارتر از هلالكِ سردش-
بر آبستنِ ابري
سايه دوانده
و
نيلوفر
جايي مي‌زيَد
كه امتدادِ مرداب را
دريا نديدگانِ باديه‌نشين
سد بسته‌اند
تا آب را
جيره‌ي جنگل كنند!

͸

(...)

͸

مجالي نيست،
ملاليان!
جريده ‌بايد رفتن
وقتي كه
واژه‌ها
گذرگاه تنگ عافيت‌اند!

28 آبان 1382