بر گریبانام
ردّ ِ هجرت ِ تو جا مانده.
پیراهنام را چاک نمیکنم،
اینبار اگر برگردی!
10 تیر 1387
۱۰ تیر ۱۳۸۷
۹ تیر ۱۳۸۷
پنجره
پشت ِ این پنجره
اتاقیست
که قالیهای ِ روشناش، در نقش ِ تو گره خوردهاند؛
با دیوارهایی
که بر سایهی تو میخرامند
و سقفی بارانی
که موجهای ِ دریا را
سودایی ِ چکههای ِ فرولغزیده بر گونههایات میکند.
این سو ولی
کوچهای دلواپس از بادهای آوارهایست
که آواز ِ هجر ِ تو را - بیمحابا - در گوش ِ پنجره زوزه میکشند.
میتوانی گلهای ِ قالی را در جامههای ِ چهاردهسالگیات حبس کنی.
یا اگر خواستی، انحنای ِ سایهات را از دیوارها پس بگیری.
حتا میتوانی بریدهی خاطرات ِ بیرون ِ پنجره را از پلکهایات بتکانی.
...
فقط پرده را کنار نزن!
9 تیر 1387
اتاقیست
که قالیهای ِ روشناش، در نقش ِ تو گره خوردهاند؛
با دیوارهایی
که بر سایهی تو میخرامند
و سقفی بارانی
که موجهای ِ دریا را
سودایی ِ چکههای ِ فرولغزیده بر گونههایات میکند.
این سو ولی
کوچهای دلواپس از بادهای آوارهایست
که آواز ِ هجر ِ تو را - بیمحابا - در گوش ِ پنجره زوزه میکشند.
میتوانی گلهای ِ قالی را در جامههای ِ چهاردهسالگیات حبس کنی.
یا اگر خواستی، انحنای ِ سایهات را از دیوارها پس بگیری.
حتا میتوانی بریدهی خاطرات ِ بیرون ِ پنجره را از پلکهایات بتکانی.
...
فقط پرده را کنار نزن!
9 تیر 1387
۸ تیر ۱۳۸۷
خواب
هنوز اندکی شب بود
وقتی دستهای کوتاه من
از نیمههای گیسوانات برمیگشت.
پلکهایات را بر هم گذاشتی
و در جهت پیچکهای پنجره چرخیدی.
نفسهایام را از پشت پنجره برداشتم
و در سکون لحظههایی که از پیشانی تو عبور میکردند
از ادامهی خوابهایات صرفنظر کردم.
صبح
حافظهی جامانده بر شیشه
تهماندهی نفسهای مرا
میان پیچکها قسمت میکرد.
8 تیر 1387
وقتی دستهای کوتاه من
از نیمههای گیسوانات برمیگشت.
پلکهایات را بر هم گذاشتی
و در جهت پیچکهای پنجره چرخیدی.
نفسهایام را از پشت پنجره برداشتم
و در سکون لحظههایی که از پیشانی تو عبور میکردند
از ادامهی خوابهایات صرفنظر کردم.
صبح
حافظهی جامانده بر شیشه
تهماندهی نفسهای مرا
میان پیچکها قسمت میکرد.
8 تیر 1387
۶ تیر ۱۳۸۷
ویرانه
شده که بایستی با پاهای ِ برهنه
روی قلب ِ آفتابشستهام
تا پاهایات به پهنای ِ یک مشت ِ بسته تاول بزند؟
شده بپرسی از خودت که با این جهنم ِ زیر قلبام
چطور بوی ِ باران را باریدهام این همه
بر تحمل ِ شانههایات؟
شده هیچوقت که از این طراوت، نمی پس بدهی؟
.
.
.
انگار بار بودهام جای باران.
نگاه کن!
شانههایات دارند فرو میریزند!
6 تیر 1387
روی قلب ِ آفتابشستهام
تا پاهایات به پهنای ِ یک مشت ِ بسته تاول بزند؟
شده بپرسی از خودت که با این جهنم ِ زیر قلبام
چطور بوی ِ باران را باریدهام این همه
بر تحمل ِ شانههایات؟
شده هیچوقت که از این طراوت، نمی پس بدهی؟
.
.
.
انگار بار بودهام جای باران.
نگاه کن!
شانههایات دارند فرو میریزند!
6 تیر 1387
انتظار نیست
با طعمی از تو که بر لبهی فنجان جا مانده
مگر چند روز را میتوان سر کرد؟
آنهم حالا که امید به اثر ِ تازهای نبستهام؛
حتا از انگشتانات.
بخت ِ من درمورد ِ فرجام ِ انتظار، همواره سکوت کرده
و حالا میخواهد
بدون ِ هیچ اثری از تو
دور از سرانجامهای ِ همیشه ساکن
زیر پوست ِ جادهای متروک، جان ببازد؛
با جراحتی که در افراط ِ تکرار ِ نام ِ تو، دَلَمه بسته.
.
.
.
ثانیههای آخر
به تعبیر ِ گرهخوردهی رگهایام گذشت.
چیزی در رگان ِ من، حقه شده.
(نه!
انتظار نیست.)
چیزی شبیه ِ انتحار شاید
که از هزارهی ِ قبلی - به اشتباه - جان ِ سالم به در برده
و چشمانام که به واپسین حلقهی این شب، مات و خیس مانده.
خوابام میآید!
7 تیر 1387
مگر چند روز را میتوان سر کرد؟
آنهم حالا که امید به اثر ِ تازهای نبستهام؛
حتا از انگشتانات.
بخت ِ من درمورد ِ فرجام ِ انتظار، همواره سکوت کرده
و حالا میخواهد
بدون ِ هیچ اثری از تو
دور از سرانجامهای ِ همیشه ساکن
زیر پوست ِ جادهای متروک، جان ببازد؛
با جراحتی که در افراط ِ تکرار ِ نام ِ تو، دَلَمه بسته.
.
.
.
ثانیههای آخر
به تعبیر ِ گرهخوردهی رگهایام گذشت.
چیزی در رگان ِ من، حقه شده.
(نه!
انتظار نیست.)
چیزی شبیه ِ انتحار شاید
که از هزارهی ِ قبلی - به اشتباه - جان ِ سالم به در برده
و چشمانام که به واپسین حلقهی این شب، مات و خیس مانده.
خوابام میآید!
7 تیر 1387
۵ تیر ۱۳۸۷
واگیر
عقب افتادهام!
دیگر نبضام با نوسان ِ نگاه ِ تو تنظیم نمیشود.
با آخرین تلاشهایام تبعید شدهام
و آنچه از ردّ ِ عتیق ِ من بر جا مانده
در دگردیسی ِ خوابهای ِ تو رو به اتمام است.
مراقب باش!
حالا دیگر تمام ِ نوشتههای ِ جهان
- از عهد ِ عتیق تا فرهنگ ِ معاصر - واگیر دارد.
میترسم دستهایات را مصرف هم که نکنی
بدون ِ قرنطینهی تاریک ِ مردمکانات،
هنوز
چیزی از سرایت واژهها به تو انتقال یابد.
5 تیر 1387
دیگر نبضام با نوسان ِ نگاه ِ تو تنظیم نمیشود.
با آخرین تلاشهایام تبعید شدهام
و آنچه از ردّ ِ عتیق ِ من بر جا مانده
در دگردیسی ِ خوابهای ِ تو رو به اتمام است.
مراقب باش!
حالا دیگر تمام ِ نوشتههای ِ جهان
- از عهد ِ عتیق تا فرهنگ ِ معاصر - واگیر دارد.
میترسم دستهایات را مصرف هم که نکنی
بدون ِ قرنطینهی تاریک ِ مردمکانات،
هنوز
چیزی از سرایت واژهها به تو انتقال یابد.
5 تیر 1387
۴ تیر ۱۳۸۷
گره
نگاه کن!
حالا که از قوافی ِ تنگ ِ انگشتانام
- حلقه حلقه - ردیف ِ طرههایات شره کرده،
ابيات ِ پیشانیات اعتراض میکنند!
این گره را هم خواهی گشود.
اطمینان دارم!
از این کلمات ِ بینتیجه،
اشکی بر گونههای ِ تو گرم نمیشود.
4 تیر 1387
حالا که از قوافی ِ تنگ ِ انگشتانام
- حلقه حلقه - ردیف ِ طرههایات شره کرده،
ابيات ِ پیشانیات اعتراض میکنند!
این گره را هم خواهی گشود.
اطمینان دارم!
از این کلمات ِ بینتیجه،
اشکی بر گونههای ِ تو گرم نمیشود.
4 تیر 1387
۳ تیر ۱۳۸۷
گفتي نباش، پس نيستم
تمام ِ تفاوت، در آغاز ِ ما بود
وگرنه
پایانهای ِ ساده
- بالطبع - همه مثل ِ هم اتفاق میافتد؛
مثل ِ پایان ِ ما:
یکی میگوید نباش
و دیگری نیست میشود.
ببین!
حالا دستام از تشریف ِ تو هم بیشتر کش میآید.
گیرم از دیوار ِ شانههای من
هر سگی دیگر میتواند بالا برود.
وگرنه
پایانهای ِ ساده
- بالطبع - همه مثل ِ هم اتفاق میافتد؛
مثل ِ پایان ِ ما:
یکی میگوید نباش
و دیگری نیست میشود.
ببین!
حالا دستام از تشریف ِ تو هم بیشتر کش میآید.
گیرم از دیوار ِ شانههای من
هر سگی دیگر میتواند بالا برود.
3 تیر 1387
۲ تیر ۱۳۸۷
پرتگاه
به حبابی شکسته میماند
این سایه
که در دورترین فاصله از انگشتانات
بر اعوجاج ِ نگاهام پرسه میزند.
به آوازی رمیده میماند این درد
که بر نشیب ِ کوهستانی ِ تنات جامانده
و تنها با انعکاس ِ انتظار ِ خود است که میآمیزد.
پرت افتادهام در حواشی ِ بودنات.
این پرتگاه که از گونههای ِ تو ساختهاند،
حالا دیگر از کف ِ دستانات هم
جاذبهی بیشتری دارد!
2تیر 1387
۱ تیر ۱۳۸۷
امانم نمي دهد
اعتبار ِ دستهایام را بر روی ِ راه ِ رفتنات پراکندم.
- با لهجهای که فردا را میخواند -
لحظهها را که به رگهایام پیوند زدم،
طلسم ِ اجدادیمان از تنام بر زمین ریخت.
دیگر مطمئن بودم که با شتابی یکنواخت، به سمت فراموشی خواهم رفت...
حیف!
روی ِ قاب ِ بستهی پنجره
شکافی رخنه کرده بود.
ثانیهها روشی معکوس در پیش گرفته بودند و
- بیمحابا - در آن رسوخ میکردند.
نیمهی مخفی ِ آینه
اثر ِ انگشتان ِ تو را منتشر میکرد.
و شاخههای ِ کشیده
سایههای ِ موازی ِ دستهای ِ تو را از سر میگرفتند.
.
.
.
وقتی آینه
روبهروی ِ دستهای ِ تو کدر میشود،
فوارهی ِ بازوان ِ تو را
با شکوفهباران ِ کدام باغ، حاشا کنم؟
این پنجره را
که مات مانده از تحیر ِ نیمهباز ِ دهانات،
با باور ِ مردد ِ شروع ِ کدام فصل، بگشایم؟
1 تیر 1387
۳۱ خرداد ۱۳۸۷
تظاهر نمي كنم
به شگفتی ِ حافظهام تظاهر نمیکنم!
اما تا وقتی تلفظ ِ اندام ِ تو را از برم،
به غلطهای ِ تیرهی چشمانات عادت نخواهم کرد.
کاش میدانستی
انکار
در ابعاد ِ ناخنهای ِتو - حتا -
بـِدهکار علامتهای تعجبی میشود
که مدام از حافظهام بر زمین میریزد!
31 خرداد 1387
۳۰ خرداد ۱۳۸۷
محاسبه
آغوشات، آغشته به گـَردهاییست
که از نظافت ِ روزانهی میز ِ پذیرایی، به خود گرفتهای.
دستهایات
مندرس از فرمولهای ِ شویندهی موادی
که هورمونهای ِ جاذبه را - حتا - پاک میکنند
و حافظه را برق میاندازند از هرچه جرم مردانه که در حوالی ِ تو تکثیر میشود.
نفسات هم
از ازدحام ِ صف ِ ادارههای ِ پنجشنبه است
اگر گاهی
به شماره میافتد.
آنوقت رگهای ِ من
جوش ِ سرمههای ِ کشیدهات را میزنند
و در گوش ِ من
بوقهای ِ اشغال - بیحاصل -
انتظار ِ وصل ِ تو را میکشند!
که از نظافت ِ روزانهی میز ِ پذیرایی، به خود گرفتهای.
دستهایات
مندرس از فرمولهای ِ شویندهی موادی
که هورمونهای ِ جاذبه را - حتا - پاک میکنند
و حافظه را برق میاندازند از هرچه جرم مردانه که در حوالی ِ تو تکثیر میشود.
نفسات هم
از ازدحام ِ صف ِ ادارههای ِ پنجشنبه است
اگر گاهی
به شماره میافتد.
آنوقت رگهای ِ من
جوش ِ سرمههای ِ کشیدهات را میزنند
و در گوش ِ من
بوقهای ِ اشغال - بیحاصل -
انتظار ِ وصل ِ تو را میکشند!
30 خرداد 1387
۲۹ خرداد ۱۳۸۷
پيش مي آيد
در تصمیم ِ نگاه ِ تو
صنوبرها اگرچه کشیدهتر نمیشوند،
اما این سایه
که تمام ِ کوچهها را هاشور زده
به مخفیترین زوایای ِ فاصله - حتا - تجاوز میکند.
همهی پیادهروها را نشانه رفتهای
تا در کشداری ِ اوقات ِ تابستانیشان
خاطرهات را پهن کنی.
نمیدانستم
فراموشی
در ابعاد ِ حافظهی تو هم قابل ِ احتراز است!
29 خرداد 1387
۲۸ خرداد ۱۳۸۷
حيله
انگار از باور ِ تمام دامها رمیده است.
ماه را - که از ساقهای ِ تو نوشیده -
به حیلهی کدام بام
میتوانم افکند؟!
28 خرداد 1387
۲۷ خرداد ۱۳۸۷
خورشيد نيستم
خورشید نیستم
که هی از آن طرف بیفتم و ترک بردارم؛
هی از این طرف برخیزم و ادامهی غمزدهی شب باشم...
سنگ ِ یکدست باراندیدهام
که قامتام بر آفتاب سایه افکنده.
انعکاس ِ بیانقضای ِ شب ِ گیسوان ِ تو ام
که در انحنای ِ افق ِ مردمکانات،
چندیست
غروب را مکرر کردهام!
اگرچه در سیاهسرمهی چشمان ِ تو میشود جان باخت،
این شعاعها که بیوقفه میبارند
بعید است
نام مرا گوشزد نکنند!
27 خرداد 1387
۲۶ خرداد ۱۳۸۷
ناگريز
رؤیایی - به اشتباه - میآمیخت
با انجمادی
که سردی ِ دستهای ِ تو را کنایتی بود.
وگرنه
گرمای ِ تابستان که در امتداد ِ خطوط ِ همیشگی بالا میگرفت!
.
.
.
از کنایت ِ دستان تو
چیزی
- بیحاصل - میگریخت.
26 خرداد 1387
۲۵ خرداد ۱۳۸۷
احيا
حتا نیلوفران ِ مرداب
که در سطح میگذشتند،
فرو رفتن ِ مرا
- ساعتی قبل از آمدنات - حدس زدند؛
و آنگاه رهایام کردند
که از آبروی ِ اعماق، رنگ باختم.
.
.
.
با این هوای ِ جامانده تا ته مرداب،
حتا نیلوفران ِ کاهل
دستهای ِ شستهام را انکار میکنند!
25 خرداد 1387
۲۴ خرداد ۱۳۸۷
از قامت ناساز ماست
تمام چشمههای ِ زمین را هم که بنوشم،
این واژهها شیرین نمیشوند
اگر بر زبان ِ تو جاری نباشند.
برای ِ طعمگرفتن از طراوت ِ پیشانیات
چقدر فوران کنم کافیست؟
شاید دستهای ِ من، به رسوب ِ ایام آغشته شده،
- حتا تمام ِ تنام -
که هرچه میجوشم
بیرون نمیتراود!
وقتی دیدار ِ تو از ارتفاع ِ پلکهای ِ من کوتاهتر است،
کلمات
- بیحاصل - از دیوارم بالا میروند.
24 خرداد 1387
۲۳ خرداد ۱۳۸۷
عادت مي كنيم
بیم داشتم
که عادت ِ کوچه به غبار ِ پیراهنات
- علیرغم ِ رسم ِ سیلخیز ِ نگاهام -
روزی
به دامن ِ باغ هم سرايت کند.
در فصلی که لحن ِ سیب را از طعم ِ گونههایات نمیشد شناخت،
باور نمیکردم
دیر برسم به بویی که برده بودی
از نیمهی مخفی ِ سیبها
که دور از چشمانات
تمرین ِ "عادت" میکردند.
که عادت ِ کوچه به غبار ِ پیراهنات
- علیرغم ِ رسم ِ سیلخیز ِ نگاهام -
روزی
به دامن ِ باغ هم سرايت کند.
در فصلی که لحن ِ سیب را از طعم ِ گونههایات نمیشد شناخت،
باور نمیکردم
دیر برسم به بویی که برده بودی
از نیمهی مخفی ِ سیبها
که دور از چشمانات
تمرین ِ "عادت" میکردند.
22 خرداد 1387
سماجت
برهنه میشود تنات
از شاخههایی
که با نوالهی نور اگرچه بیگانه بودند،
عاجز نماندند از تحیر ِ پنهان ِ نگاهات
و عاشقانههای ِ نارس را
بدون ِ احتساب ِ روزها
بر بازوانات پیچیدند.
.
.
.
من از تعارف ِ خورشید به شاخهها بیزارم.
و در سماجت ِ کشیدهی آنها،
وقتی - فرسوده - از چشمانات میافتند،
حاصلی نمیبینم.
گاهی حتا
به اشراق ِ انگشتانات شک میکنم
و به صدای ِ میرای ِ پرندهای
که از گلو بر نیامده
در بسامد ِ فصول ِ دلتنگی
گم میشود.
از شاخههایی
که با نوالهی نور اگرچه بیگانه بودند،
عاجز نماندند از تحیر ِ پنهان ِ نگاهات
و عاشقانههای ِ نارس را
بدون ِ احتساب ِ روزها
بر بازوانات پیچیدند.
.
.
.
من از تعارف ِ خورشید به شاخهها بیزارم.
و در سماجت ِ کشیدهی آنها،
وقتی - فرسوده - از چشمانات میافتند،
حاصلی نمیبینم.
گاهی حتا
به اشراق ِ انگشتانات شک میکنم
و به صدای ِ میرای ِ پرندهای
که از گلو بر نیامده
در بسامد ِ فصول ِ دلتنگی
گم میشود.
23 خرداد 1387
۲۱ خرداد ۱۳۸۷
با شن ها يكي شده ام
شاید با شنهای ِ ساحل، یکی شدهام
که مدام عقبتر میروم
از جای ِ قدمهای ِ آمدنات
بیآنکه شستهتر شوم از جرز ِ گوشماهیهایی
که حس ِ شنواییشان را
- که در افراط ِ تکرار ِ نام ِ موج، خسته بود -
به نجوایی شکستی.
شاید با شنهای ِ ساحل، یکی شدهام
که هرروز
- با بارانی که روی ِ دلام رسوب میکند - سختتر میشوم
بیآنکه سهمی برده باشم از رسم ِ رمیدهی اشکهایی
که به دریا تعارف کردی.
یله میدهم سودای ِ تنام را زیر ِ پوست ِ آب
وقتی میدانم
به سایهی کشیدهات نمیرسم!
21 خرداد 1387
۲۰ خرداد ۱۳۸۷
چه مي خواهي؟
با احترام به: وحید
میخواهی
بپوشانم تمام ِ دهانهایی که تو را با نام ِ کوچکات میخوانند
و از راه بیندازم
قدمهایی را که در انتهای ِ کوچه
پیچ میخورند به تماشا؟
میخواهی
بچسبم گریبان ِ چشمهایی که در ادامهی بازوانات جا ماندهاند
و آتش بزنم
حسرت ناسور ِ لبهایی را
که خشک شدهاند در ابهام ِ خواهش ِ خود؟
میخواهی
مشت ِ تمام ِ «دوستات دارم»های ِ عابران ِ این بعدازظهر را باز کنم
تا دندان ِ توخالی الفاظ، از عبارات ِ لقشان فرو بریزد؟
.
.
.
تا معطل ِ ادامهی ِ این روز ِ فرسوده نمانم،
بگو
از من
چه میخواهی؟!
20 خرداد 1387
۱۹ خرداد ۱۳۸۷
شعاعي كه مرد
در هوایی که عنصر ِ تازهای نداشت
به استقبال ِ دلالت ِ کهنهای رفتم
که رسم ِ آفتاب را
در لایههای ِ توبرتوی ِ خود، منکسر میکرد.
مرزهایی موهوم
که مخفیترین شعاع، در آنها میشکست.
آگاهی ِ من از نور
به روزنی
دلباخته بود.
- بیحاصل -
از آفتاب
گمان ِ نازکی داشتم
که از انسداد ِ سرد ِ مردمکانات میگذشت.
چه سود!
تقلای ِ گمان ِ باریک من
در دوام ِ فلزی ِ نگاهات، انعکاسی نیافت
تا یاختههای ِ رنگپریده
استثنایی کدر
بر شفافیت ِ قوانین ِ چشمان ِ تو شوند.
به استقبال ِ دلالت ِ کهنهای رفتم
که رسم ِ آفتاب را
در لایههای ِ توبرتوی ِ خود، منکسر میکرد.
مرزهایی موهوم
که مخفیترین شعاع، در آنها میشکست.
آگاهی ِ من از نور
به روزنی
دلباخته بود.
- بیحاصل -
از آفتاب
گمان ِ نازکی داشتم
که از انسداد ِ سرد ِ مردمکانات میگذشت.
چه سود!
تقلای ِ گمان ِ باریک من
در دوام ِ فلزی ِ نگاهات، انعکاسی نیافت
تا یاختههای ِ رنگپریده
استثنایی کدر
بر شفافیت ِ قوانین ِ چشمان ِ تو شوند.
19 خرداد 1387
۱۸ خرداد ۱۳۸۷
شب را دهان گشودم
دستهایام
- پنهان از غمازی ِ پنجره -
در باران، رها بود
و با نفس ِ برهنهی ِ اشکهایات
- بی تسلایی -
بر شیشهی شب، فرو میلغزید.
باران
- تشنه - میبارید.
چه سود از دلیری ِ باران
وقتی کام ِ من
به قحطی ِ بیهنگام، خو گرفته بود
و آخرین خصائل ِ شبنم را
به خشکباد ِ فراموشیات میسپرد؟
باران
- تشنه - میبارید.
مهیای ِ شاخههای ِ شکسته و خاک ِ سیراب نبودم.
شب را دهان گشودم.
دستانام را
به گوشهی پنجره سپردم
و از باران
گم شدم.
- پنهان از غمازی ِ پنجره -
در باران، رها بود
و با نفس ِ برهنهی ِ اشکهایات
- بی تسلایی -
بر شیشهی شب، فرو میلغزید.
باران
- تشنه - میبارید.
چه سود از دلیری ِ باران
وقتی کام ِ من
به قحطی ِ بیهنگام، خو گرفته بود
و آخرین خصائل ِ شبنم را
به خشکباد ِ فراموشیات میسپرد؟
باران
- تشنه - میبارید.
مهیای ِ شاخههای ِ شکسته و خاک ِ سیراب نبودم.
شب را دهان گشودم.
دستانام را
به گوشهی پنجره سپردم
و از باران
گم شدم.
18 خرداد 1387
۱۷ خرداد ۱۳۸۷
توطئه
شانههای ِ سرآسیمه را
اتفاق ِ آن نبود تا با قدمهایات درآمیزند.
این را
لرزشی کور که به جدارهای ِ درونیام میزد، فاش کرد.
از شانههایام
گوری برخواهد آمد
که علیرغم ِ لطافت ِ انگشتانات
با دستهای ِ خود کندهام
و برخلاف ِ رَویهی گونههایات
از ملال ِ اینسالها انباشتهام.
درست روبهروی ِ حافظهات!
مویرگهای ِ آغشته را هم سپردهام تا رد ِ گم ِ کلمات، درز بگیرد
و رسواییهای ِ سرخ ِ آن را بیرون بکشد.
اینگونه
زخمهای ِ پیراری هم سر باز نمیکنند.
مراقب باش!
بوی ِ خاک ...
لحن ِ خون ...
راه ِ رفتنات را نشکند!
17 خرداد 1387
۱۶ خرداد ۱۳۸۷
مقبره
با قوانین ِ جاری ِ سنگ ِ گور
نمیشد سپیدی ِ سنگهای ِ حوض را شست.
ارتفاع ِ کاهل ِ فواره هم کفاف ِ کنارههای ِ بعید ِ آن را نمیداد.
رگههایی که هراس و انتظار ِ هیچ جادهای
در انحنای ِ آنها نمیمرد.
دستهای ِ من
خلاف ِ قواعد ِ مصنوعی ِ رنگها بود.
و جز به رگهای ِ طبیعی ِ مرگ، عادت نداشت.
آنقدر که تنها از حاشیههای ِ تراش نخورده از باران، انصراف داد
و از فرط ِ تکرار ِ اجزای ِ بیدلیل ِ مقبرهها،
سنگها را
- تکه تکه - بر آب انداخت.
.
.
.
با این که میپنداشتم
تمام ِ حافظهی ِ حوض را مخدوش کردهام،
هنوز هم
جراحت ِ مزار ِ ماهیها
از کنارههای ِ آن، نشت میکند.
16 خرداد 1387
۱۵ خرداد ۱۳۸۷
ظلمات
ظلمات ِ پیشانی ِ من
همان مقصد ِ فرسودهی عتابی بود که از دستان تو برخاست.
اندکی روشنایی داشت.
اندوه - بلافاصله - بر آن ماسید
و خاموش شد.
نگران نیستم!
من از مرگهای ِ زودرس شنیدم
که هلال ِ انگشتان ِ تو
سایهها را
بر تابوت ِ خاموشان، تقسیم میکرد.
14 خرداد 1387
تنگنا
دیوارهای ِ اتاق را
که از فاصلهی نفسهای ِ من به تنگ آمده بودند،
به خطوط ِ تاریک ِ زمان سپردم.
با دستهایی که از التفات ِ تو خونین بود،
به پنجره اصابت کردم
که خاطرات ِ گرم و سرد ِ دیروز
بر کهنگی ِ طاقت آن
نقشی شکننده انداخته بود.
پنجره
طغیان ِ مرا میشناخت،
اما روز ِ مرگام را حدس نزده بود.
بیحاصل
انتظار ِ مرا میکشید که نمیمردم.
غباری رنجور
بر پنجههای ِ خونین ِ من نشاند و فروریخت!
15 خرداد 1387
۱۴ خرداد ۱۳۸۷
افراط
لحظههایی که به باران سپرده بودم
زمان را از فرط ِ انتظار
- بیحاصل -
به مرداب ریخت.
رسم ِ راکد ِ مرداب است
که دست میشوید از سماجت و از غوغا.
وگرنه
ساقهی نیلوفر
ادامهی گستاخ ِ انتظار ِ عتیق ِ من است
و آنچه به باران تعارف کردم
تکهی طوفانزدهای از دریا بود.
13 خرداد 1387
۱۳ خرداد ۱۳۸۷
قحطي
در فصل ِ قحطی ِ نگاهات
چشم از جانب ِ بام برگرفتم؛
شاید که پارهای از آسمان
بر سپیدی ِ پیراهن ِ تو حلول کند.
ابرها مهلت ندادند.
در بهت ِ گرم ِ نیمروز
حوالی ِ آفتاب ازدحام شد،
تا خبرهای ِ خاکستری را
ابرها
- نم به نم -
بر پیراهنات پراکنند.
.
.
.
وقتی آسمان
امانت ِ نگاه ِ تو را چنین بر زمین میزند،
قرعهی کار را میشود
- ارزان -
از مکارههای ِ موسمی، پیشخرید کرد.
چشم از جانب ِ بام برگرفتم؛
شاید که پارهای از آسمان
بر سپیدی ِ پیراهن ِ تو حلول کند.
ابرها مهلت ندادند.
در بهت ِ گرم ِ نیمروز
حوالی ِ آفتاب ازدحام شد،
تا خبرهای ِ خاکستری را
ابرها
- نم به نم -
بر پیراهنات پراکنند.
.
.
.
وقتی آسمان
امانت ِ نگاه ِ تو را چنین بر زمین میزند،
قرعهی کار را میشود
- ارزان -
از مکارههای ِ موسمی، پیشخرید کرد.
12 خرداد 1387
۱۲ خرداد ۱۳۸۷
باليدن
دستهایات
اگرچه عاید ِ من نمیشوند،
در طول ِ انگشتانات
کشیدهتر شدهام.
باریکههای ِ من
به شقیقههای ِ تو آغشته شده
تا - شیار به شیار -
عطر ِ تو را
به قرن ِ آینده بسپارند.
هنوز هم - یکسره -
از فرط ِ آغشتگی
بر باریکههای ِ خود میبالم!
11 خرداد 1387
اشتراک در:
پستها (Atom)