۱۰ دی ۱۳۸۹

سنگ هم گر آب می‌شد عقده‌ی مشکل نداشت

مثل دریادل‌شکسته‌ی پیری
که
هنوز
نصف النهار
از مبداء ماه لیالی‌اش می‌گذرد
به نابسندگی اشک
با پهنای صورت‌
مشکوک ام

درد
سیلابی درونی ست
که انگشت در شرح صدر اش می کنی
بعضی دریاها را باید
با عصای موسا
یک‌جا قورت داد

۹ دی ۱۳۸۹

حلق مستان از شراب دیررس تنگی کند

از مَدّ ِ مبتلا در ابروی تو
پرنده‌هایی بیرون زدند
که کمان‌کش از هلال درآمده‌ی ماه بودند

جانب کدام سمت این فوج را بگیرم
که قاف ساختگی ام
در گلوی گودال‌های ماه
گیر نیفتد؟

غبار رفته به بادم نفس‌شمار بقاست

از کوتاه‌ترین جمله ها
نگاه کن
خسته ام
کجای این عبارت را پیاده سلام کنم
که عافیت
تنگ‌تر از پیراهن دل‌تنگی
از گریبان‌ام حساب نکشد؟

به هیچ زبانی تکرار ام نکن
از گردی صورت
تا هر دو مچ
تمام زن‌ها حجاب من اند

لب‌ها
لب-ا-لب اتهام مرگ چار بوسه مانده به تیغ تو اند
که هرگونه ردی از شش جهت را
بر گلوی‌ام راه می‌بندد
کدام خنجر از پشت منی؟
چه‌قدر از آخرین حرف جمله‌ها کوتاه شده‌ام
که کمر به قتل نقطه ها بستی؟

دو پلک بر آستین دوخته ام
نیامدی
وصیت کرده ام
عقوبتی که از میان یقه ام می‌گذرد
بدون حضور کدام معادل غیبت تو برگزار شود

۱۹ آبان ۱۳۸۹

ما نیز هم بد نیستیم

کاری به فیض سودا مشربان ندارم
که در پیشانی مه‌تاب ریشه دارد
یا رگ جنون

به دل ام افتاده
یک ام‌شب اگر از صرفه ی طاقت چشمان تو نیفتم
فردا مرا
با لب‌های ام
از لاله ی گوش تو خواهند آویخت
19 آبان 1389

۱۸ آبان ۱۳۸۹

تو و خرامی و صد تغافل

ما پاییز معروفی داریم
که به خون تاک هم
حنا می‌بندد
اگرنه انگور به چشم حیران ما
در شراب کهنه
فقط حرام می‌شود

قحط جود است به هرحال
با رفتاری برهنه
هم‌خواب با جنون
خرقه‌ام را به چند می‌خرید؟
18 آبان 1389

۱۷ آبان ۱۳۸۹

زآن‌که با معشوق پنهان خوش‌تر است

برای تمام پاییز سیگار خریده‌ام
با شراب اعلا
بیا با کبریت‌های سوخته
برزخ را نقاشی کنیم
و عشق را
قبل از پر شدن زیرسیگاری‌ها
توی دیوان عطار نگه داریم
بیا آن‌قدر از سردی کلمات بلرزیم
که قوانین انتقال حرارت از یادمان برود
آن‌قدر لغت بی‌طرف کشف کنیم
که هوای رخسار و جبین بر ندارد شعر
...
قول می‌دهم
زمستان که شد
عطار هم‌چنان بسته بماند
و ما دوباره سیگارهامان را
با شراب اعلا طلب کنیم
17 آبان 1389

۱۶ آبان ۱۳۸۹

شام عشرت‌گاه هستی از سحر آبستن است

تطاول
با دست لاغر اش می‌رسد
در برابر پلک‌های انحصاری ات
خوش‌نگهان
قد علم می‌کنند
و من
که صدها رشته‌ی تعبیر را تا منزل رسانده‌ام
این قافیه را
جمع و جور نکرده
باختم

تقصیر من نبود
که بالای برگ‌های تقویم
روز حادثه را قرمز نکرده نبودند
16 آبان 1389

۱۵ آبان ۱۳۸۹

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

ماه
پشت سپیدی گردن‌ات آب می‌شد
و گیسوان تو
که از بی‌پناهی دست‌های من می‌لرزید
کورکورانه بر پاشنه‌ی شب
خیمه می‌بست

کسوت عریان تن تو
به پیراهن ام ننشست
هنوز یک بند از گرمای ده انگشت نگذشته بود
که آسمان‌ات را بستی
15 آبان 1389

۱۴ آبان ۱۳۸۹

۱۳ آبان ۱۳۸۹

که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون

از گرهی که بر اختیار ِ موهای ات افتاد
مجبور تر ام
حالا هی برای این دست‌های لال دلیل بیاور!
13 آبان 1389

۱۰ آبان ۱۳۸۹

تا به خورشید فقط ذکر سحر باید کرد

طاااااااااق شده‌ام
نکهت زلف کسی به طاقت‌ام قد نمی‌دهد که هیچ
تهمت وصف گل‌رخان را
یک‌قلم
از کناره‌ی عافیت خط کشیده‌ام

از تحیری که تعارف نمی‌کنم بپرسید
چند بار از محاق تیره‌ی احوال‌اش سامان مه‌تاب کرده ام
گم نمی‌شوم
به تکه‌ای تسخیری از حافظه می‌مانم
که در بی‌اعتنایی انگشتان او
حلقه زده است
10 آبان 1389

شاید روم از یار خود و باز نیایم

آخرین عقده‌های اشک
بر گونه‌ای چکیدند
که دستان مرا از پشت بسته بود

سیرچشمی من
از فرط قناعت بود
نه دریا دلی
وگرنه
قلزم بی‌گوهر ام را
تو
چشم‌بسته هم شمرده بودی

ته این باریکه می‌نشینی
یا همین وسط گریه کنیم؟
9 آبان 1389

۱ مهر ۱۳۸۹

شوخ‌چشمی رنج استسقای ارباب حیا ست

تا اعداد اشتیاق مشایعت ام می کنند
شاخص هایی که انتشار عشق را قال گذاشتند
قضیه ی اشاعه البته جدی است
اما تو
به خطوط در هم ابروان ات ادامه بده
این جا هر کمندی لزومن
ادامه اش به غفلت اهل نظر نمی انجامد
گول تقطیع نفس‌های مرا نخور
پای اش بیفتد
از دم تیغ مژگان تو هم آب خواهد خورد
ریشه ای که به شرایط پر شور اشک من خو گرفته است
1 مهر 1389

۳۱ شهریور ۱۳۸۹

ریسه کشیده ایم بر نگاه ات

از تاریکی نمی ترسم
در چشم های تو اما
گرگی را باز گذاشته اند
که ستاره ی سوخته ای را
تا آسمان اعلای شب
زوزه می کشد
30 شهریور 1389

۳۰ شهریور ۱۳۸۹

پیش از یائـسـگی

از قواره ای که توی کاسه اش گذاشته بودند
رنگ‌های از رو رفته را لیس زد
با این که از کارت های یونیسف
تبریکی دریافت نکرده بود
برای هم سن و سال های خودش پیام مهمی داشت
پستـان ها تان را بالا بگیرید
سینه بند تان را محکم ببندید
بالاتر از دود سیگار جای خواب تان را پهن کنید
و توی چشم تان شیر بریزید
سفید می شود
29 شهریور 1389

۲۴ شهریور ۱۳۸۹

هر قدر ساغر و میناست خمار است این جا

وقتی استیلای معشوق
ریشه در ناخالصی شراب های کهنه دارد
خرج باده
از جنون سجاده بیرون می زند

به آخرین خرقه ای
که در شعر حافظ دود شد می اندیشم
با این که بی نگینی ایام
خاتم لعل تو را یاوه کرده است
در فکر یک سجده ی سیر پیشانی ام
24 شهریور 1389

مباد آتش حرمان که آب ما ببرد

در رودخانه ای دور بودم که شبیه وقتی تنگ
از گلوی ماهی پایین رفته بود
که در گودال های نامسکون اش
آب حیات کشف کرده بودند
نوزدهم چه ماهی بود؟
خضر را پی جیحون فرستاده بودند
که خواه از طریق دل‌ربایی باشد یا حسن محض
اشاره از لب چاله ای در ماه باز کند
محدود به اناری
که به خون عشیره ملزم بود
و رغبت اش آشکارا تا سطح آب های انضمامی تحلیل رفته بود
پلک های نامکتوب
شاید نهایت ِ او می شد
و در طرح تغافل چشمان اش
وقت زیادی تا زمان دشنه و دریا مانده بود

آرامش اگرچه به مزاج خاک های خالی از سکنه خوش تر می آمد
درست وقتی به کناره ی عافیت رسیدیم
آب های تیره
بی شرافت ام خواندند
خضر
خجسته پی خجسته پی بازگشت
ماه
از حدود نقشه ی در بدر اش تنگ تر شد
پلک نزدم
حتا شده تا شوم پلک نزدم
نمی خواندند هم
باز سحر نزده
در یک جمله گم می شدم
23 شهریور 1389

۲۱ شهریور ۱۳۸۹

Putrefaction

بر پله های میان‌سالی تف می اندازم
ضرورت صدای ام
پشت سرفه های پوسیده سقط می شود

با لاادری گری زخمی چرک‌مرد بالا می روم
و سایه های سال‌خورده یک‌قلم
طرح تناسخ طیفی از تحدب را
از تن ام رونویسی می کنند

گرچه تعالی نرده ها را قرن هاست بوسیده ام
این آبله که در نفس من پا گرفته و صیقل خورده
در پاگرد گلوی ام
اظهار می کند که پر جبرئیل
حساسیت مخاطی اش را تحریک کرده است

خروش سرفه هام را ببخش
دیگر سیگار هم در خفت ادراک سینه ام نمی‌گنجد
21 شهریور 1389

۲۰ شهریور ۱۳۸۹

رفع هوس زندگی ام باد فنا کرد

مقدر بود سی و دو استخوان را فوت کند
جای شمع هایی که بر مزار اعتبار بیش تری داشتند
زنی که قبل از مثله کردن کیک
چاقو را به من نداد
تا بر پشت خودم امتحان کنم

نذر کرده بودم
غریبه ی گورستانی شوم
که بر گلوی مردگان پا گذاشته بود
20 شهریور 1389

۱۹ شهریور ۱۳۸۹

بر اوج جناب ات نرسد هیچ کمندی

به سحر
برای بیست و پنج سال ‌لاقبیلگی
سه شنبه
خلاف آمد کسالت شهریوری بود که جنون تو را زایید
مادیانی بی سر
که از چهار نعل
زخمی کرده جهت های جاده را
با چشم هایی
که جز شب های حاکم بر رنگ خودشان
معادل نداشت
و موهایی
با طرح گریزهای بی سر و پا
که از ماقبل تاریخ
کشیده بود
و دلیلی محتمل
برای اصرار دستان بی قناعت مرد

این سوی قبیله
اسب ها سهم خودشان را زود می میرند
حتا اگر شبی
تصادفن از آب گذشته باشند
19 شهریور 1389

به خون رفته پروازی دگر دارم

از رگ های هرجایی خوش‌بخت تر ام
مضمون مبهم مرگ های مشکوک را
سایه ام
بر دیوارهای رو به قتال
سنگین کرده است
وصل ام کن
زانو می زنم
ندید وصل ام کن
به پیراهن ات
تن ام را شلوغ کرده موی‌رگ های تنیده ام
خون بپاش
بریز
ضمیمه ام کن به پیراهن ات
اعتماد به دست ام را بکش
خون بریز
بپاش
زانو می زنم
جیغ نمی زند جنون ام
سرخ می خواهد این ابتلا به بنفش کذاب
از رگ های هرجایی
خونی تر ام
سنجاق ام کن
زانو می زنم
سنجاق ام کن به پیراهن ات
طرف دیده ی خون‌بار من نخواهی شد
19 شهریور 1389

۱۸ شهریور ۱۳۸۹

که خون ها می خورد تا صبح می گردد سپید این جا

سیزده گلیم
از لای پاهای من پیدا ست
بدون طرح
مچاله
مندرس
با ده تای مشکوک دیگر
که به نقل بخت من
از سیاهی موهای تو بافته اند

صبح
از شق قدم های تو اظهار می شود
وگرنه
سواد نامه های من
آن قدری هست که از عبارت نیفتند
18 شهریور 1389

دیده ی ما یک قدم پیش است از مژگان ما

مقصود
انتظار
کام
تحیر
اشک
اشک
اشک
اشک
دنیا شعله پوش ناله ی عریان کسی نمی شود
در جولان اشک من
آن که آغوش گشود
تنگ‌نای فرصت تو بود
دیدی چه زود صبح شدی سحر؟
17 شهریور 1389

۱۴ شهریور ۱۳۸۹

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

به خطوط تقدیر سپرده اند
چه طور لا به لای دست من تا بخورند
تا طالعی بر پیشانی ام مترتب نشود

به چاله ای بدل شده ام
در قحطی این آسمان
سیاهی ام را چند بفروشم به کسوف ایام خوب است؟

برای تو که فانوس به فانوس دور می شوی
ستاره های پاشیده بر اندام شب
لکه های هرجایی ماهی ست
که در گلوی جنون من
گیر کرده است
14 شهریور 1389

۱۳ شهریور ۱۳۸۹

از گزاف این نفس نمی آید

ای کاش این قافیه هم‌سر ام نبود
که باختم
باختم
حتا زنی که معادل مفهومی سکوت بود
روی وزن گریه ام شک کرد

برنگرد
حتا از کوچه کوچه حاشیه های سپید
اشک
دجله دجله
غزل را شست
13 شهریور 1389

تا نوبت طلوع بدان دل‌ستان دهد

اعتماد به نفسی که در غیاب غیر شخصی گونه های تو
به شکل گونه ی تازه ای از ارغوان
غروب را تصدیق کرده
به هویت اولیه ام تجاوز می کند

طرح جدید سحر به من نمی آید
از انتهای شب
گم می شوم
12 شهریور 1389

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

از اتراق های بی عبور بی‌زار ام

احساس می کنم یک بار استجابت تو را دعا نکرده ام
با این که یک سلول برای کشت کافی ست
محیط سوراخ های التجاء
از احتمال تکثیر التفات مصروف ات نامساعد تر است

زیر حس ریاضت میل من
مغلطه ای ست
که شکاف تناسل را ترجیح می دهد
10 شهریور 1389

۱۰ شهریور ۱۳۸۹

که کس مباد چو من در پی خیال محال

فرض کن خواب‌های مجازی ام را به تخت بکشم
و باقی مانده‌ی شب را گردن نگیرم
انصافن
سحرگهان ِ چشم ام
درشت تر از جور طالع تو نخواهد گریست؟
9 شهریور 1389

۷ شهریور ۱۳۸۹

به شوق نرگس مست بلند بالایی؟

(1)
با آن که عاشقانه های مجاز
از روی دست‌نویس "یار" تکثیر گرفته اند
علامت مشخه ی شعر
سرگشته بودن لغتی ست که بوی کاغذ نمی دهد

(2)
در آفرینش یقه ی این پیراهن
خللی ست
که باد تکان اش نمی دهد
بعید است محض ابروی "یار" چاک شود
6 شهریور 1389

۶ شهریور ۱۳۸۹

نای تنگ تابستان

به شهريور كه مي رسد
تمام تاك ها در گروي شعرهاي كهنه اند
و از تعبيرهاي اجتناب ناپذير
تنها دود سيگار است
كه به آسمان كمي نزديك تر شده
صبر مي كند
پاييز
پاسخي درخور است
به تعارف هاي مبتذل
اگر رنگ ها كفايت كنند
5 شهریور 1389

۳ شهریور ۱۳۸۹

نازک تر از رسن

حدس می زنم کار شعر تمام است
خواهش متن
از آخرین سطر تن ات تجاوز می کند:
تنهایی
لغت ندارد
تا به کسی قرض دهد
3 شهریور 1389

۲ شهریور ۱۳۸۹

بادبادک

آسمان که خلوت شد
از مسیر بی بند خاطره ها برو
این وصل
به پای تو
طوری نمی چسبد که نتوانی فرار کنی

من این جا می مانم
تا مداد ام را بردارم
بغض های ام را هاشور بزنم
و گوشه ی تمام عاشقانه های جهان
یک شست خوش قامت بکارم
2 شهریور 1389

مي ترسم از گندم‌زار

از رنگ های تو
تنها کرک های طلایی شانه ات در خاطر ام مانده
و شیبی
که به گردن ات می رسید
متمایل به ماه می شد
از شكفتن انار در لحن ات که بگذریم
بی هیچ قصد شاعرانه ای
چیزی در اعتبار گونه های تو بود
که مثل ارغوان
معادل نداشت

این تیرگی
که به روزگار من دویده
ربطی به ستاره های سوخته ام ندارد
از وقتی قلب ات به شکل مشت بسته ای باز شد
تمام رنگ ها
مادون قرمز اند!
1 شهریور 1389

۱ شهریور ۱۳۸۹

خلاصه ی جنون از من خواه

(1)
قلب ام به شکل پنج معکوسی گرفته
سرم به دیوار تقدیری می کوبد
که نقش برجسته اش
تو بودی

(2)
دهانه می گیرد سکوت
خون می شود رنگ غالب گلو
غرامت این قرمز
رگ رمنده ای ست که حرف نمی زند
31 مرداد 1389

۲۸ مرداد ۱۳۸۹

حناق

پشت می کند
به لغت های جا افتاده
که به هر وصالی پشت کرده اند
اشتباه پشت اشتباه :
رونویسی من
از "خلاصه" ی تو بود
حق با نورون های ال است
که هیچ بهانه ای را انتقال نمی دهند
می خواهم
عصب های حنجره ام را وازکتومی کنم
تا هیچ "میلـ"ـی نتواند
تصادفن از میان‌شان بگذرد!
28 مرداد 1389

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

فاجعه نیست

از سطر های لای پلک ات جا مانده ام

چیزی شبیه ویرگول
پایین‌دست چانه ات را
به من ربط می دهد
27 مرداد 1389

۲۶ مرداد ۱۳۸۹

قافیه نباخته است

سپید می آید
می رود
و چشم غزل‌خوان تو ترغیب نمی شود

دست‌بردار نیستم
دست متن را گرفته ام
از نگاه بی اعتنای تو بالا می روم
26 مرداد 1389

وام داده ام به انتظار

همیشه دستی
وقتی چشمان مرا غافل‌گیر می کند
که ریشه های اشک
کورمال خطوط ترک‌خورده ی انتظار اند
.
.
.
دستان ات از اشک لو می رود
چشم های ام را ببند!
26 مرداد 1389

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

این وعده ها بر آب جاری اند

همیشه تن نمی دهد شعر
به تن نامعلوم وعده ای که نمی دهی
و جای بوسه ام بر آینده ی پیشانی ات
همیشه پیر است

اکنون
ماجرای تو از دور وصال پیش افتاده
تن تو
از لفافه ی استعاره بیرون نمی آید
و بضاعت متن
در تصرف اندام ات
عقیم می ماند.
25 مرداد 1389

تنی که دم نزدم

من بلند پرواز نیستم
به خواب های قد کشیده ام نگاه نکنید
اگرچه به دامن بلند بالایان بسیاری آویخته ام
اما هربار که از ساعدی می لغزم
یا از ساق سیمینی بالا می خزم
این ساعت از مد افتاده
به اعتبار روز تازه
اندازه های اولیه ی گلیم ام را
به بدترین نحوی یاد آوری کرده است.

شعرهای شبانه ام را بررسی کنید
جز یکی دو نام کشیده
و استعاره ای نو رس از زلفی دراز
اگر بال بلندی در آن یافتید
تغییر شغل می دهم
و پرواز می کنم!
24 مرداد 1389

همه شیوه های مستی

علائم اول
شبیه مصادف های بعدی شد

مسلمن چشم نرگس بیمار نبود
اما بر استعاره ی لاعلاجی دلالت می کرد

حالا نرگس های دست فروش هم می دانند
که چشم تمام زنانی که دوست می دارم
بیمار است!
23 مرداد 1389

لالایی اندام ات شوم

آخرین دل را
به غمی داده بودم
که رگ خواب مرا از پشت بست

غم تو از نوع چندم فراق است
از رنگ کدام خورشید پا به غروب
که لخته لخته‌ خون ام را
هورت می کشد قلبی
که به رگ های بسته عادت نمی کند؟!
22 مرداد 1389

بعدی اضافه بر محال

به چه کار می آید شعر
وقتی
این همه نازکی
از تن تو بیرون نمی زند
تا به طبع کلمات وصل شود

چشم های غیر مسلح شاهد اند
که از موی‌رگ ماه عبور کرده ای
پس چرا از دروازه ی خواب من رد نمی شوی؟
21 مرداد 1389

بیرون تر از قافله

در عذاب غباری که نمی نشیند
در خواب لیلی قدم می زند
سبک
سبک تر
حتا از ناز بی شباهتی
که بویی از وزن غم نبرده است

از این منزل که بگذرد
استخوان هاش به صبح می رسند
20 مرداد 1389

اگر فروگسلانی‌م در که آویزم

گره خورده ام!
حلقه های باز شده ی زلف ات
چیزی از اقامت من نمی کاهد

ای سکونت بی دلیل
تو همان مقصد ناتمام بودی
که بر عدم کفایت قدم های من
پافشاری می کردی
19 مرداد 1389

مرگ

دیر کرده است
به تأخیر ناموجه اش قسم
می تواند از هم جدا مان کند!
18 مرداد 1389

۱۸ مرداد ۱۳۸۹

از مجموع جامه ها تنی کم دارم

حالا که می خواهی به خانه ی اول برگردی
زبری کلمات مرا با خودت نبر
هستند هنوز
مردانی که تمام الفبا شان را
به موهای تو ببخشند
17 مرداد 1389

به پیمانه ی کسی شراب می شوم

خواب های ام را
به بستر ناشناسی می برم
که نقش تو را بر آن
به آب بسته اند

کاش می گذاشتی تعادل حیات
بر تواضع گیسوان ات حفظ شود
پیش از آن که اشتیاق من
حلقه های اصلی زلف تو را دور بزند
تا به اشراق مویی دخیل ببندد
که موی تو نیست
16 مرداد 1389

۱۶ مرداد ۱۳۸۹

تو سر به سر نوشی

شمس را انگار
به قال تو گذاشته اند
تا دیوان در بند مولوی را
علیه تعبیرهای ولنگار من بشوراند

کلام آتش-پای تو
برای گرم کردن دست من کفایت می کند
می خواهم دیوان مولانا را تصحیح کنم
یا دست کم ترغیب شان کنم
سر بند های شعر من بیایند
دنیا را چه دیدی
شاید بعد از خواندن مقدمه
تصمیم گرفتی شمس من شوی!
15 مرداد 1389

۱۴ مرداد ۱۳۸۹

اشک

نه اهل غمازی و پرده دری بوده
نه کوچک‌ترین نقشی در دولت نظر من داشته است

دل‌شوره ی من
درباره ی خود چه فکری می کند
حالا که خلوص اشک ام
مدام کم‌تر می شود؟!
14 مرداد 1389

خیالت به خیالات نماند

رنج علامت های برهنه
از زوایای روشن روز
تکثر نشانه های پوشیده
در سطرهای مبهم شعر
مشایعت شکسته ی حروف یـ ـا ر
از نام های سه حرفی دل‌بران
امکان مجهول لب خند
بر پلک‌های پهن شده در خواب
الف های فتنه انگیز قامت تو
نون های مصلحت آمیز استخوان های من
...
چه می شد اگر می دانستی
وقتی پای جان لطیف در میان است
بازگشت از در گشوده
سعه ی صدری بیش از دريچه ي بام می طلبد؟!
13 مرداد 1389

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند

تن ام از شمار رقیب تنوره می کشد
شهر از کثرت ات سیاهی می رود
تو در برابر خلاصه شدن مقاومت می کنی

تب هم اگر بود
قبل از فراگیر شدن
به میزبان قدیم تن می داد!
12 مرداد 1389

۱۰ مرداد ۱۳۸۹

چه دانم های بسیار است

قلب تو را
از نقیض کشتی نوح تراشیده اند
از هر جفتی
یکی را می برد
یکی را به باد می دهد!
10 مرداد 1389

۹ مرداد ۱۳۸۹

سفر کنید رفیقان که من دریدایم

وقتی مقصد
غیر قابل حصول است
یار سفر کرده
- بدون دخالت صبا - بر می گردد!
9 مرداد 1389

نخی برای نا قافله ی بی ساربان

برنامه ی سفر تمدید می شود
آه بسیاری
بند اول شعر را می پوشاند

اگرچه دوام عافیت
با انتظار جور در نمی آید
وقتی فکر می کنم باید خودروی ملی را در متن
جای‌گزین قطار
و ایست‌گاه و مسافران متوقع اش را یک‌سره جواب کنم
افکار التقاطی
سبک ادبی ام را سر ذوق می آورد
بند دوم را به آب می دهم!
8 مرداد 1389

۷ مرداد ۱۳۸۹

مقیم زلف تو شد دل

همه از شرایط چشم های شبانه ات می پرسند
نمی دانند
با احتمال طبیعی بلای زلف سیاه تو
هیچ سفری به اقامت نمی رسد!

سؤال من
ربطی به شیوه ی چشمان ات ندارد :
من که از نظر ره‌روان خواب تو
بیدار به حساب می آمدم
پس چرا به سفر بی بند و بار خواب من آمدی؟!
7 مرداد 1389

fetish

از ته سیگار
متروک تر شده ام
با تصور لب های تو
خیس می شوم!
6 مرداد 1389

۶ مرداد ۱۳۸۹

هرکس از مهره ی مهر تو به نقشی مشغول

نام ِ تو سال ها ست
فارغ از ضمیر ِ من
به قسمت های ِ مساوی تقسیم می شود

سهم ِ من
همین شمارش ِ دقیقی ست
که در فاصله ی یک تقسیم ِ تازه
به روز می شود!
5 مرداد 1389

خیال هم‌کاران

اگر می دانستی
هر شب ِ پیش ِ پا افتاده ی تو
خرج ِ چند تا-سحر-درانتظاری ِ مرا می دهد
سخاوت ِ بی احتیاط ات را
برای ِ شب زنده داران ِ تازه کار رو نمی کردی

اگر جای شب بودم
خودم را تصادفن به صبح می زدم
تا خیال‌پردازان ات
تمتع ِ تو را با خود به روز برند!
4 مرداد 1389

۴ مرداد ۱۳۸۹

sciatica

آخرین عصب ِ مرا
مهره ای که به قدم های ِ من اعتقادی نداشت
به گرو گرفته است
تمام ِ درد ِ من از وساطت ِ نرمی ست که کفاف ِ استخوان های ام را نداد
وگرنه پاهای من
از اول هم قرار داشتند
لنگ لنگان
تو را به طفره ی خود بکشانند!
3 مرداد 1389

۳ مرداد ۱۳۸۹

نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد

مژه تیرهایی دارد
به کردار ِ بصیرت
که پیش از رخنه در دین
به شبکیه رسوخ می کنند
تا تصاویر ِ وارونه ی ایام را معکوس نشان دهد

بی اعتنا به عواقب ِ خون‌ریزی
پلک‌های زن
آرایش ِ جدیدی به خود می گیرند
و جان ِ تو
با احترام ِ کامل به رسوم ِ کلاسیک ِ عاشق کشی
در یکی از جنگ های ِ بی شمار ات
هرز می رود!
2 مرداد 1389

۲ مرداد ۱۳۸۹

اكسيژن

زير ِ اين سقف
غير از سفره كه مدام پهن است
و تو كه هي گشاد مي شوي
انبساط ِ ديگري رخ نمي دهد!

اعتماد به نفس ام
از صداي ِ تو بالاتر نمي رود
كم آورده ام!
رفتار ِ زننده ي شعر
قطب هاي ِ شخصيت ام را
هر روز هم كه عوض نكند
باز از انحراف ِ چشمان ِ تو مي افتم!
1 مرداد 1389

۱ مرداد ۱۳۸۹

طاقت از تاق چوبی ام رفته

کبریت ناشناس را
یک لحظه روی شب کشید
و من
به مصاف چراغی دعوت شدم
که اجبار نور اش از قوانین عام بینایی نبود



بوی چوب گرفته ام
احتمال مصرف ام سوخته
سبز ام نمی کند خاک

کبریت ها منتظر اند
ای سعی عریان آتش
کی به حراقه؟
کی به خاکستر؟
31 تير 1389

۳۱ تیر ۱۳۸۹

diagnosis

مربعي تمام
محصور در حلقه ي تو
اكستروژن
درد تني است كه نمي خواهد دايره بماند!
30 تير 1389

۳۰ تیر ۱۳۸۹

بار دگر خواب گريبان دريد

آن وقت‌ها كه دست ام به ساعد ات مي‌رسيد
آستين كافي نداشتم
حالا كه دارم
ديگر دستي نمانده است!

پيراهن‌ام را در مي‌آورم
چند دست دل از آستين‌ام مي‌ريزد
شب از تصور ام ارتفاع مي‌گيرد
گريبان نمي‌گشايي
به رغم ِ بازوان ِ كشيده ات
عصب‌هاي ِ باريك‌ام تير مي‌كشند
اعتراض ِ شب نا به جا ست
بي احتياط
صبح مي شود!
29 تير 1389

۲۹ تیر ۱۳۸۹

لحظه ها از شب بيرون نمي‌كشند

با اين كه در سرانگشتان ِ تفريحي‌اش
زمان
ميل به بازگشت دارد
ثانيه‌ها را
بي آن كه به قرني تكيه داده باشد
مشايعت مي‌كند

به عقربه‌هاي ِ سرگردان ِ اين ساعت قسم
انتظار با هجر تباني كرده
تا حرارت و سكوت
خلوت كنند!
28 تير 1389

۲۸ تیر ۱۳۸۹

من آن ديوانه‌ي بند ام

وصل را
در موي ِ تو آزاد گذاشته‌اند
اي عجين شده با بادهاي ِ هر-جهت-پذير
و مرا به زنجير ِ محال بسته اند

من كه تازه از توقف ِ سايه بيرون آمده بودم
به تمتع ِ كدام ستاره تكيه دادم
كه بي‌اختيار مي‌سوزد؟!
27 تير 1389

۲۷ تیر ۱۳۸۹

به تمام بيابان‌ها ارجاع داده‌ام تو را

طرح ِ دست‌رسي ِ محلي به تو را
بن‌بست‌هاي ات
انكار مي‌كنند
كوچه‌ها را درز مي‌گيرم
تابلوي ِ نامشروع ِ تو
لاي ِ شناس‌نامه ام
جهت‌هاي ِ بي‌سرانجام را نشان مي‌دهد
و من هم‌چنان
به دور زدن تأكيد مي‌كنم
27 تير 1389

بسته‌نگار

جامه‌دران از شهرآشوب ات مي‌روم
بيات مي‌شوم
زورگو!
27 تير 1389

۲۴ تیر ۱۳۸۹

رزنانس

تقصیر ِ شب نبود
كه تا نگاه كرد
حدیث ِ ما تمام شد :

حتا
كسانی كه در سكوت موفق بودند
نام ِ مرا
كشیده تر از تحریرهای ِ تو صدا می‌كردند!
24 تیر 1389

هر شعر

هر شام
فصل ِ تازه‌اي است
كه تا سحر
دست‌خوش ِ جفا نمي‌شود

انبوه از فصل‌ و شعر
رد ام را گم مي‌كنم
تا شبي از شهريور
به اشتهار رسم

تقويم‌ها حسادت مي‌كنند :
به برگي از تو
قناعت كرده‌ام!
19 تير 1389

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

عين اين كه بخوابي بلند

هياهوي ِ موي ِ تو
از عرف ِ اردي‌بهشت نيست :
با اين همه راه ِ پريشان
حتا كلمات ِ من هم سياهي مي روند!

حالا كه سطرهاي ِ خصال ِ تو
شب را - اين گونه - به غفلت كشيده اند،
سپيدي ِ گردن ات
به نشانه ها دام ِ تزوير مي فروشد!
12 اردی بهشت 1389

۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

برآمیزی و بگریزی

این پلکان به شیارهای ِ تو ختم نمی شود
حق همیشه با بن بست های ِ تناسل است
که در شکاف ِ هلهله و هوس
تخمی برای ِ پاشیدن نمانده ست.

عشق های ِ عصر ِ سنگ را باید احیا کرد
زن را
باید بلعید!
5 اردی بهشت 1389

۹ فروردین ۱۳۸۹

راه نمی خواهد عنان ام بگردان

من که از ابتدای ِ تو کم آمده ام
اما این تیر ِ نابه جا
کسی را مضروب نمی کند عزیز من
آن هم حالا که هیچ گوشه ای از مژگان ِ تو معمور نمانده است!


اصلن بیا خودم ترتیب ِ وصل ات را
با هوایی بدهم
که خام ِ زلف تو نشده
و تحریر ِ خیال ِ تو را هنوز درونی نکرده است

قبول می کنی
یا
زیر ِ سلسله ات بمانم؟!
9 فروردین 1389

HYMEN

با تمام ِ این بی دل و دستی
انگشتی اضافه دارد
که از ترس ِ اشاره
پنهان است.
با این که اتهام اش
پهن تر از چهارشانه ام نیست
از تآمین ِ گسترده ی سینه ی من سر باز می زند
و تصدیق ِ مشکوک ِ پلک های اش
قطعن تورم ِ نفس های ِ مرا لحاظ نکرده.
خوش بختانه نمی داند هنوز
که همواره در میل
قدری ارضـاء جا خورده ست!

چرا ساکتی؟!
میل ِ من مگر از راز ِ چندم ِ ازالـت است
که از آخرین طرح ِ تو
پرده بر می دارد؟!
8 فروردین 1389

۶ فروردین ۱۳۸۹

از هزار تکه ام چنگ می زنم

میان ِ انبوه های ِ بی دلالت
مصادفت ِ نبض ِ من با کلام ِ تو
صدایی فاحش است
که صرفن دروغ می گوید!

شعر، گه-گیجه گرفته از این شهوت ِ نفس
که از ارتفاع ِ عفیف ِ کلمه بالا می گیرد
تا شبی
به استقبال ِ تن ات
عهد ِ ماضی را قضا کند.

تا گرگ ِ سرگردان ِ تو شود
این مستسقی
تشنه ی موی-رگی از ماه است!
6 فروردین 1389

۵ فروردین ۱۳۸۹

چه رسوایی ِ دنباله داری در من است

حالا که از ترکیب ِ تمام ِ تعبیرهای ِ پوشیده
رسوایی ِ لغتی لخت بر جا مانده است
دست ام را خوانده ای.

نقیض ِ نقیض ِ این شعر
عشقی ست که روی دایره ی بدنام خودش اثبات می شود.

از دامنی که بعد از دوره ی رندی کوک زدی بپرس :
نخ های ِ شلال از جامه ی نیک-نامی ِ من تهیه می شود!
5 فروردین 1389

بر رویای ِ فلزی ات می خراشم

دل ام مدام ِ ریختن است؛
نصب اش کن به دیواره ی تقدیر ات
درون ِ آن کمی سرب بریز
قرص می شود
می دانم!
5 فروردین 1389

۴ فروردین ۱۳۸۹

گناه ِ ممتد ِ تعویق تو دل-تنگی ست

گره ِ وصال ِ تو
از همان نگاه ِ اول هم کور بود.

آستین ِ اهریمن
از دست ِ من به مراتب بلند تر است
و این نگین ِ سلیمان
به احتمال ِ تردید ِ تو جعلی ست!

حق همیشه با حرمان است که روی ِ قاب ِ پنجره هم ریشه می کند!
4 فروردین 1389

۳ فروردین ۱۳۸۹

صبری ست که حوصله ی ایوب را کشت

فاصله ی لمس تا لطافت ِ اندام ِ تو
فقط با تر کردن ِ آن لب ها پر نمی شود عزیز ِ من!

من از استغنای ِ عشق بزرگ تر ام
نیازی به یاد آوری ِ مـُهر ِ دریغی نیست
که بر مجوز ِ دیدن ِ خواب ات نشان کرده ای.

آستین ِ تنعم ام زار می زند،
طراز ِ عافیت ِ تو ول-کن نیست :
با کشیدگی ِ گونه های ات
بر عمر ِ نوح هم می شود چوب-خط انداخت!
3 فروردین 1389

۲ فروردین ۱۳۸۹

سرسام گرفته این تقلا

خیالی که حوصله ی بحر را به هم زد
تجویز ِ کاربردی ِ قطره ای محال‏اندیش بود.

آن که در بهانه ی تو بست نشسته من ام :
اقامت ِ بی ردپایی
که متهم به تاریخ‏چه‏ای ممنوع است.

به اشاره ای می‏روم
این دیگر کفایت ِ بیان نمی خواهد!
2 فروردین 1389

۱ فروردین ۱۳۸۹

cut out

گریه نکن
برگی که شکستم
زیر ِ پوست ات ریشه داشت
آن خاک ِ بی کفایت من بودم!
1 فروردین 1389

بلندتر ای متن تا پرده ها کنار بکشند

هوس
خواب های ِ موسمی دارد؛

حالا که زیر ِ سر ام را بلند کرده ای
قناعت ام را باور نکن!
1 فروردین 1389

چه یلدای ِ بلندی بود سحر

هوایی که از زیر ِ پیراهن ِ تو می گذرد
دیر کرده است
و من
که آثار ِ سکونت ام را
از ایوان ِ تو پاک کرده ام
به فکر ِ نواله ای هم‏ارز ِ باد ام!

شب
خیس ِ خواب های ِ مفرط ِ توست
که فقط "یا لیتَ" های ِ مرا تحت ِ فشار قرار می دهند!
29 اسفند 1388

۲۸ اسفند ۱۳۸۸

برویم مست امشب به وصال ِ آن شکرلب

نظریه از جایی آغاز می شود
که تن ِ تو به بن بست می رسد.
دارم از نا-شیفتگی به بافت ِ متغیری از زبان ِ مجاز-گرا حرف می زنم :
من شیفته ی نظریه نیستم
و عصب های ام
که در نبود ِ کشاله های ات تیر می کشند
مرده ی مادرزاد تو اند!

خدا کند کسی
بوی ِ اشتیاق ِ مرا نبرد بین ِ آدم هایی توزیع کند
که قضاوت شان
بویی از استدلال ِ ظریف ِ سرانگشتان ِ تو نبرده است.

این جا نام ها زود به ننگ می رسند
و هوس
به قصد ِ تصاحب توست
که طرح ِ توسعه اش را علنی نمی کند!
28 اسفند 1388

به فکر ِ رقصی هم‏آهنگ ِ نفس های ِ تو ام

دیوار ِ حاشای ِ این شعر باید کاملن مرتفع باشد
که این طور لم داده بر شیب ِ گونه های ِ تو
و هراسی از تشت ِ رسوای ِ واژه هایی ندارد
که از تعویق ِ بلند ات
به دامن وصال افتاده است.

حالا که لامسه
- به اعتبار ِ انحنای ِ کمرگاه ِ تو -
از تعابیر ِ اولیه ی خودش سر باز می زند
تئوری ِ تن ِ تو
فیزیولوژی ِ الکن ِ مردانه ی مرا را به بن‏بست کشانده است.
28 اسفند 1388

۶ اسفند ۱۳۸۸

در شیارهای ِ پیشانی اش پیر می شود شعر ام

سکوت ِ او را
شانه اگر بزنی
به نشانه ی سپید ِ گیسوانی می رسی
که بافتار ِ بلند ِ جوانی را رشته کردند.

با سپیدهای ِ آسیاب رفته ی این ایام
- که فرق ِ ملافه و ماه را نمی دانند -
سخت می شود سَره را از خطوط ِ درهمی بازشناخت
که از شب
منشعب نمی شوند!
5 اسفند 1388

۲۸ بهمن ۱۳۸۸

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

حالا که در شکاف ِ این دقایق ِ آخر ِ زمانی
لحظه ای برای ِ باختن نمانده است،
شک به تنبان ِ من افتاده
و نبض ام
از مصادف شدن با قدم های ِ تو طفره می رود.

می ترسم
از کامی از دستی از طلبی که برنداشته ام.
این جا سرها به جانان که برسند
زود زیرشان بلند می شود!
28 بهمن 1388

۲۷ بهمن ۱۳۸۸

درد ِ تو بر اساس ِ تعابیر ِ مباحثاتی ِ خودش قابل ِ ابطال نیست

تن ِ تو
امکان ِ خالص ِ مرگ است
- بی آن که مفهومی محتاط در خود تلقی شود -
شعر ِ من
صدایی اضافه در حلق ام
بی هیچ خاطره ای از آواز های قبلی :
ضمیمه ی الزامن نامعین ِ یک دوره ی آتی ِ سوگ‏واری.

حرف ِ ربط مان را قورت داده ام
یک قطره ی یادآوری هم روی اش؛
وه از نقیض ِ نامتقابل ِ تویی که من ام!
27 بهمن 1388

۲۵ بهمن ۱۳۸۸

این دست را بی من بخوان

او به تو شستی بده‏کار است
و تو دست اش را خوانده ای

چیزی علاوه بر دست باید باشد
خطوطی که
همین قدر که نزدیک اند به هم نمی رسند

در شیارهایی که تمام نمی شوند
بیش از حد بر تقدیر اصرار می کنی

حتا نکرد
خطوط اش را بشماری
بدهی اش را نشان داد و رفت!
25 بهمن 1388

قسمت ِ اول ِ گونه های تو مفهوم ِ ارغوان را دست می اندازد

عین این که - درست اواسط ِ هبوط - شیشکی ببندی،
منطق ِ انحرافی ِ عشق ِ تو - از آغاز -
همه ی دیالکتیک های ِ فراق را ناممکن کرده بود؛

حالا که چمدان ات را باز کرده ای
و چشم های ِ خاک گرفته ام
هوای ِ ارتفاع ِ نگاه ِ تو را کرده،
انگشت ِ اجازه ام
شرایط ِ امکان ِ خویش را خواهد یافت؟
25 بهمن 1388

۲۳ بهمن ۱۳۸۸

می شکنند از زبری کلمات ما

گاهی
دریاهای ِ آدم آب می رود
آسمان های اش کوچک می شود
جنگل های اش طعمه ی حریق؛
ممکن است ماتحت اش هم مختصری التهاب شود
اما من
اقیانوس را کشیده ام با چند فواره ی اضافی
آسمان را با دو بال ِ بیش تر
و جنگل را با اندوخته ی احتیاطی ِ یک باغ
حتا یک بسته ی مخصوص برای سوختگی های ِ سطحی

ام‏روز را باور نکن
جایی برای پـ ریدن اگر باشد
گور ِ همین حرامیان است
که سنگ ِ قبرشان
از جای ِ پاهاشان به مراتب کوچک تر است.
23 بهمن 1388

۲۲ بهمن ۱۳۸۸

به رنگ ِ تازه خو کرده ایم

این رگ ِ مبتلا به خون در ما
تعبیر ِ خواب ِ آخر ِ سهراب است.

تقصیر ِ بندهای ِ نخ نمای ِ شما نیست
اگر این پنج شنبه
شیبی متمایل به آزادی دارد!
22 بهمن 1388

۲۱ بهمن ۱۳۸۸

حقیقت ات را از باد ام

این خشم
چکیده ی یک مشت درد ِ ساده نیست
تا تو نقطه های ِ درد را بشماری
جنون ِ ما می زاید!

تو را انگار
- پیش از آنی حتا که ابلیس را به تخت ِ خدا وصل کنند -
از تخم های ات آویزان کرده بودند
که با امکان ِ تنها یک دست
آن طور عقوبت ِ وارونه ات را لمس می دیدی!

شام آخر را خوب بخور
ما اگرچه در کار ِ شکستن ِ اصنام نیستیم
ولی از فردا عرضه ی توحید متوقف می شود!
21 بهمن 1388

فارماکون

رنج
بیرون از متن روی نمی دهد
آن هم که از زندگی ات رخت بر بسته
دست های ِ من هم بالغ اند :
روی هم گذاشته ام شان و رفته ای ...

با جنون ِ تصمیمی که تو داری
می ترسم که ندوی میان ِ حرف های ام
تا نقاهت ِ هر لغت را آغشته کنی به وهله های ِ تلخ ِ کلام ات



چه می کردی اگر می دانستی شعر به غلط کردن افتاده است؟!
20 بهمن 1388

۱۷ بهمن ۱۳۸۸

دست از ثانیه ها می شویم/ چروک می شود

زمان ِ تحقق ِ تو
پامال ِ تمام ِ لحظه هایی ست
که با ویرانی ات مصادف شدند.

چه خیانتی به خواب کرده ام
که مدام صحنه های ِ تو را تکرار می کند؟!
16 بهمن 1388

۱۶ بهمن ۱۳۸۸

به نقاهت ِ انتظار می‏روم

گاو بودم
و این موعود-باوری ِ لال را پای ِ حرف ِ تو کاشتم

به عمل نیامد!

هر فردا
بشارت ِ محتضری‏ست
که از وعده‏ی تو می زاید.
15 بهمن 1388

۱۵ بهمن ۱۳۸۸

ژان والژان

در لغتی که به دوش می کشم
لو می روم
بگو
تا جعل ِ گونه های ِ تو
چند دفتر ِ شعر باقی ست؟
14 بهمن 1388

۱۴ بهمن ۱۳۸۸

استمنـ ـا

از میلی مطرود
چشم ها به ورای ِ اقناع خیره ماند
تا خطوط ِ تلاشی
به وقوع ِ چنان تخصیصی مجال دهند
که خود را به توان ِ تکرار ِ "تن" تسلیم می کرد
و کسی نمی دانست
این خود-آمیزی
حسی مضاعف از فقدان ِ تن ِ تو بود
که دو سطح ِ عریان از اندام ِ مرا
ضمیمه ی یک دوره ی آتی ِ بی تفاوتی می خواست.


حالا سبک-سری های ِ دستان ِ من
جای ِ بافتن ِ موهای ِ تو
به آینه ی قدی پشت می کنند!
13 بهمن 1388

۱۳ بهمن ۱۳۸۸

هوای تو دست به دست می شود

حالا که حنجره ی من
میلی خودخواسته به ابتلا دارد
کسی شنوایی ِ متعاقب ِ تو را
- در تعیـّن ِ محتوم اش - زیر سوال می برد.
تو که این آواز را از بری
بر گلوی ِ چه کسی مسح می کشی؟!

ماه ِ ناتمام ِ امشب
به تمام ِ گرگ های ِ جهان حسودی می کند.
12 بهمن 1388

۱۱ بهمن ۱۳۸۸

شرح مجعول تو نوشته می شود خوانده نمی شود

اگرچه وقوف ِ شاخه ها
حاکی از پایان ِ برگ نیست،
سکوت ِ تو را تحت ِ لوای ِ "انگار" نوشته اند.
برگ از برگ تکان نمی خورد
کوچه را پاک کرده ام از دلالت و طغیان
گوش های ِ عنایت-یافته بازی در نیاورند،
کار تمام است!
10 بهمن 1388

۴ بهمن ۱۳۸۸

نشانی ام را از گرینویچ جمع کرده بودم

وقتی فاصله
ساختار ِ صوری ِ وصال را تعیین می کند
اختلاف ِ نصف النهاری
تعویق ِ عجولانه ای ست
که از فضایی حاشیه ای که به آن تخصیص یافته سر باز می زند.

ابطال ِ زمان
نیاز به تعابیر ِ مباحثاتی ندارد
آن هم حالا که هجرت ِ بی مبدأ ِ تو
استبداد ِ حضور ِ خود را
با ثانیه های ِ ملایمی که از جانب ِ دریا می آید
تثبیت می کند.
3 بهمن 1388

۱ بهمن ۱۳۸۸

دیازپام

بی خواب شده ام

بگو
به آن زنی که آن طرف ِ آب
از دقیقه های ِ راحت ِ من لنگر کشیده
هجران
بلایی کم خواب است؛
به رغم ِ راهنمای ِ داخل ِ بسته ی آرام بخش
- قرص - روی ِ پای ِ خودش می ایستد!
30 دی 1388

۲۹ دی ۱۳۸۸

مرتکب ِ این آنارشی ِ مسؤولانه من ام

نگارشناسی
با قید ِ احتیاط
به حصول نمی رسد
به سطحی نومیدانه از استدعا شاید

چشم ات به اتفاق ِ تازه ام باشد
کشتن ِ عاشقانه های ِ تمام ِ نسل ها با من!
28 دی 1388

۲۸ دی ۱۳۸۸

به مویی از تو لخته می شود رگ ام

تمام x-ray ها حافظه ام را یک جور نشان می دهند.
فاصله
رگ ِ پاره ای بود
که فقط خاطرات ِقَدّامی ام را به حراج گذاشت.

تو از استنتاج ِ حلقه های گیاه
برای ام طبیعی تر بودی
حالا توی ِ دور-از-جان ِ هر جهنمی هم که باشی
خطوط ِ پیشانی ات را از برم!
27 دی 1388

پروتروژن

من با درد ِ پشت ام قراری گذاشتم
که سخت ترین کار ِ دنیا
برخاستن پس از نشستن نباشد.
سر ِ قرار نیامد!
با این تقلای ِ تجویزی چه کنم؟!
27 دی 1388

۲۷ دی ۱۳۸۸

مکتوبی ست آویخته از لب های ِ تو

در کالبدی که مدام لو می رود
استخوان ترکانده ام
افتاده ام روی ِ دنده ای معوج
به حنجره ام چسبیده این بغض ِ لال که تعبیر ِ بی حاصل ِ لب هاست

می ترسم اندام ِ انضمامی ِ تو
غبطه های ِ معوّق ِ مرا به لبه ی عافیت-طلبی ِ محض بکشاند!

ثانیه ای از آخر ِ زمان لازم دارم
این قفس ِ تنگ
مقیّد تر از آن است که به وصله ی ملکوت بچسبد
نام من از دفترتان خط بخورد چه می شود مگر حضرت ِ روزگار؟
26 دی 1388

۲۶ دی ۱۳۸۸

بستان قدح از دست ام ای مست که من مست ام

سیاهی ِ موهای تو از پیش مُـفرط است
این فقط
تار مویی ست
که تکلیف ِ سرخوشانه ی معناباختگی را
- آن سوی ِ حسرت و فاصله - "روشن" کرده است.

شاید من اولین محقق ِ امور ِ همواره زنانه نباشم؛
باور کن اما
تو بر توی ِ گیسوان ِ تو
چیزی بیش از جمع ِ جبری ِ حلقه هایی ست که در متون ِ کهن آمده :
رسمی پیچیده در لایه های ِ معما
که - صرف نظر از تعمیمات ِ مفروض ِ اندام ات -
قیاس ناپذیر می ماند!
25 دی 1388

۲۴ دی ۱۳۸۸

کار ِ چراغ ِ خلوتیان باز در گرفت

برآیند ِ بُرش های ِ نمادین ِ حضور ات
هویتی ست ارجاعی
اقامتی کوتاه
تا در سیاه ترین موی ِ عالم
با حد اقل ِ استفاده از رستاخیز
معاد کنم.

به مفهومی تعمیم یافته از قدم های ات فکر می کنم :
حالا که طالع ِ تو را تا پایین-دست ِ این سیاره جا به جا کرده
به کف ِ دست های ِ من هم خواهد رسید؟!
23 دی 1388

۲۳ دی ۱۳۸۸

امشب، شب ِ آن نیست که از خانه روند

بازگشت ِ تو یک "حضور" نیست
وقفه ای بدون ِ اختلال ِ هویت در گردش ایام است
که بی زمان می ماند.

حالا که بعد از ظهر
مناسبتی معوّق از روزهای ِ آینده را پایه گذاشته است،
چرا اعلام نمی کنند
خصلت ِ دستان ات به همیشه گی ِ آب و هوا نیست؟
چرا نمی نویسند
شیارهای ِ حافظه ام
حاصل ِ اتلاف ِ فعالیت ِ استمـــــــــــــناوار ِ شیب ِ فراموشی بوده است؟
چرا رگ های ِ مرا
- تا صفر ِ مطلق -
برای ِ هزاره ی بعدی ذخیره نمی کنند؟
22 دی 1388

۲۲ دی ۱۳۸۸

گرچه خون می چکد از شیوه ی چشم سیه اش

انگار چیزی از کام ِ تو کم داشتم
نفسی که فرو ندادم
انگار از تبادل ِ تبی داااااغ بود

حالا که پلک های ام
به رغم ِ تصمیم تو
پیش-باز ِ مناسبتی گرفته اند
خواب های ِ پیش از موعد ام اعتراض می کنند

به شمایل ِ کلام ات
شعر، تنها تأمل ِ بی پایانی ست
که جنون ِ تصاحب ِ تو را مفرط می کند :
گزافه ای مشدّد -شبیه تخریب -
بر سرگذشت ِ خوانش-ناپذیر ِ میل ِ من

برای ِ من
- که هرگز یک بازگشت ِ زنانه ندیده ام -
تسلیم ِ معوق ِ تو
مجال ِ تعمیم-یافته ای از فراق است!
21 دی 1388