۱۹ آبان ۱۳۸۹

ما نیز هم بد نیستیم

کاری به فیض سودا مشربان ندارم
که در پیشانی مه‌تاب ریشه دارد
یا رگ جنون

به دل ام افتاده
یک ام‌شب اگر از صرفه ی طاقت چشمان تو نیفتم
فردا مرا
با لب‌های ام
از لاله ی گوش تو خواهند آویخت
19 آبان 1389

۱۸ آبان ۱۳۸۹

تو و خرامی و صد تغافل

ما پاییز معروفی داریم
که به خون تاک هم
حنا می‌بندد
اگرنه انگور به چشم حیران ما
در شراب کهنه
فقط حرام می‌شود

قحط جود است به هرحال
با رفتاری برهنه
هم‌خواب با جنون
خرقه‌ام را به چند می‌خرید؟
18 آبان 1389

۱۷ آبان ۱۳۸۹

زآن‌که با معشوق پنهان خوش‌تر است

برای تمام پاییز سیگار خریده‌ام
با شراب اعلا
بیا با کبریت‌های سوخته
برزخ را نقاشی کنیم
و عشق را
قبل از پر شدن زیرسیگاری‌ها
توی دیوان عطار نگه داریم
بیا آن‌قدر از سردی کلمات بلرزیم
که قوانین انتقال حرارت از یادمان برود
آن‌قدر لغت بی‌طرف کشف کنیم
که هوای رخسار و جبین بر ندارد شعر
...
قول می‌دهم
زمستان که شد
عطار هم‌چنان بسته بماند
و ما دوباره سیگارهامان را
با شراب اعلا طلب کنیم
17 آبان 1389

۱۶ آبان ۱۳۸۹

شام عشرت‌گاه هستی از سحر آبستن است

تطاول
با دست لاغر اش می‌رسد
در برابر پلک‌های انحصاری ات
خوش‌نگهان
قد علم می‌کنند
و من
که صدها رشته‌ی تعبیر را تا منزل رسانده‌ام
این قافیه را
جمع و جور نکرده
باختم

تقصیر من نبود
که بالای برگ‌های تقویم
روز حادثه را قرمز نکرده نبودند
16 آبان 1389

۱۵ آبان ۱۳۸۹

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

ماه
پشت سپیدی گردن‌ات آب می‌شد
و گیسوان تو
که از بی‌پناهی دست‌های من می‌لرزید
کورکورانه بر پاشنه‌ی شب
خیمه می‌بست

کسوت عریان تن تو
به پیراهن ام ننشست
هنوز یک بند از گرمای ده انگشت نگذشته بود
که آسمان‌ات را بستی
15 آبان 1389

۱۴ آبان ۱۳۸۹

۱۳ آبان ۱۳۸۹

که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون

از گرهی که بر اختیار ِ موهای ات افتاد
مجبور تر ام
حالا هی برای این دست‌های لال دلیل بیاور!
13 آبان 1389

۱۰ آبان ۱۳۸۹

تا به خورشید فقط ذکر سحر باید کرد

طاااااااااق شده‌ام
نکهت زلف کسی به طاقت‌ام قد نمی‌دهد که هیچ
تهمت وصف گل‌رخان را
یک‌قلم
از کناره‌ی عافیت خط کشیده‌ام

از تحیری که تعارف نمی‌کنم بپرسید
چند بار از محاق تیره‌ی احوال‌اش سامان مه‌تاب کرده ام
گم نمی‌شوم
به تکه‌ای تسخیری از حافظه می‌مانم
که در بی‌اعتنایی انگشتان او
حلقه زده است
10 آبان 1389

شاید روم از یار خود و باز نیایم

آخرین عقده‌های اشک
بر گونه‌ای چکیدند
که دستان مرا از پشت بسته بود

سیرچشمی من
از فرط قناعت بود
نه دریا دلی
وگرنه
قلزم بی‌گوهر ام را
تو
چشم‌بسته هم شمرده بودی

ته این باریکه می‌نشینی
یا همین وسط گریه کنیم؟
9 آبان 1389