۴ دی ۱۳۸۲

فريب


به: مسيح شاعر!

گندم‌زاري نيست.
صحرا صحرا
هرزه‌علف‌هايي
كه جلوه‌ي گندم مي‌فروشند؛
و
-با حقه‌اي در گلو-
آدم
در اين هرزه‌زار
توبه از خوشه‌چيني مي‌كند
تا خود
بذري گردد
مهياي خرمني تازه!

͸

آتشي خاموش است اين
به خاك اندر نشسته.
تا شبانِ وادي ايمن
آتش طور را
به خاكستري سرخ فريبد؛
كه ديري‌ست
ظلمتِ بيابان
عصايِ اعجازِ پيامبران است

͸

وه كه كشتيباني نوح هم
بيم موج مي‌شوراند به دل؛
وقتي كه
دجال
مسيح‌نمايي مي‌كند.

مسيح
6 دي 1382