۲ دی ۱۳۹۰


توی کوزه‌ای زار می‌زنم
و تصمیم آسمان
از کتف‌های عشیره آویزان است
.
انگار جبر افتاده بود لای انگشت‌هام
که طناب دور نام تو پیچیدند
.
حالا که ستاره‌ها
مفت مفت
به تماشای تو می‌سوزند
مژه‌هام به هم گره خورده‌اند

۳۰ آذر ۱۳۹۰


به رغم بودایی
که سال‌‌ها
به دستان‌ام حکومت می‌کرد
با صورت به زمین خورده‌ام
وگرنه خوب می‌دانستم
سوی ناپیدای یلدا را
به ناف کدام ستاره‌ی سوخته ببندم
.
حالا همان شبی
که انس نفس‌های تو را
به آن‌سوی پنجره تبعید کرد
فال تا خورده‌ی حافظ را توی دست من چال می‌کند

۲۷ آذر ۱۳۹۰

با زلف بی‌قراری که داری
به این شرقی‌ترین خال گوشه‌ی لب‌ات
چشم خون‌خوار تو را هم اضافه کنیم
علامت مشخصه‌ی من
دستانی الکن خواهد بود
که در میان سرانگشتان ممتد تو رو به دگردیسی ست
.
دست‌هام را می‌شکافم
قواره‌ی تن‌ام نیستند
ماتیلد عزیزم. گه‌گاه دست تشنه که به پیراهن‌ات می‌رسد تصور عبور از دکمه‌های تو خواب‌ام نمی‌کند. به عروج وسوسه هم تاخته باشم از شیب آستینی که با مجاهده بالا نمی‌رود پیاده می‌شوم به اجبار قبیله‌ی اسب‌ها که در کسری از وسوسه می‌دوند. تاب می‌خورد جهان در چشم سوم‌ام. موهای تو. زمانی که باید بازگردم. در چیزی به شتاب که آبروی این گوشه از تن‌ات را خواهد شکافت... دست‌های همیشه کال من به جاهای باریک تن تو نمی‌رسند. هوس هم‌چنان غریب می‌ماند.
ماتیلد عزیزم
حوصله‌ام بیمار شده است. به زحمت پایین می‌کشد خودش را از روی تخت. می‌رود لب میله‌ها. سلول‌مان تنگ است. بر می‌گردد. می‌رود. بر می‌گردد. از میله‌دار بودن عاقبت‌اش شکایت ندارد. با آن گران‌خیزی که او برداشته بود، می‌شد فرجام سبک‌عنانی‌اش را حدس زد. عمر و قلم را داده دست من. خودش را درعوض به سرگردانی زده. می‌دانم اما که نشئه‌گی بر حیرانی‌اش غالب است. وگرنه میله‌ها بر ما چنان محیط‌اند که کفاف جولان آه خودمان را هم نمی‌دهد. روزهاست دیوارها را بی‌عبور باد رونویسی می‌کنیم. سفارش کرده‌ بودم به شانه‌های سیمانی دیوار تکیه نکند. حالا می‌بینم نقش شانه‌های تو را بر دیوار کشیده است. همین که نگاه می‌کنم وادار به خندیدن می‌شوند شانه‌هات. اما او می‌گوید آن‌ها بی‌قرار اند. نمی‌خندند. آن وقت است که اشک‌های‌اش را می‌ریزد توی کاسه‌ی چشم من. بلد نیستم غر بزنم. تن‌ام خیس می‌شود. می‌بینی. حوصله‌ی من اسب است. شیهه‌اش را تن‌ام باید بکشد.

۲۲ آذر ۱۳۹۰


ماتیلد عزیزم
از کیفیت لطافت تو نمی‌توانم چشم بپوشم. اما دل بی‌اعتبار من. نمی‌دانم. از هراس هجر است که نعل بر آتش می‌کوبد یا همان شعله‌کش بی‌دست‌وپای همیشگی ست که آن سوی خوف و رجا نیشتر به رگ خارای خلد یقین می‌زند. سهل است خونی که در موی‌رگ‌ها به احتمال قلب‌ام می‌رسد بی‌رنگ تر از آنی باشد که از دم تیغ تو رو سفید کند. اما تصدیق کن بساط عیش را دو دستی تقدیم حتمیت تقدیر فرموده‌ی تو کردن هم مشت بی‌کفایتی گشودن است. مدتی ست جسارت‌ام را در نوشیدنی‌های غیر مجاز خوابانده‌ام تا آبروی‌ام نگندد. از شرم شیرازه‌بند نسخه‌های قدیمی‌تر خودم شده‌ام. باید جزئی از من که پشت جلد می‌ماند حتا ورق بخورد. باید اسم‌ام را به طور دسته جمعی توی نسخه‌های بی‌اعتبار‌تر دفن کنند. لازم است سفید بمیرم. اسم من عیار رایج و قلب دکانی شده که دیگر دیوارهاش به رنگ خودم نیست. عزیز من. بگذار اقرار کنم. دستی که زیر پیراهن‌ات بردم چیزی اضافه بر قواره‌ی آستین‌ام بود.

۲۱ آذر ۱۳۹۰

ماتيلد عزيزم
الفت من با تو دیرینه اگر نیست، حسرت‌ام که هست. دیر که هست. زخم‌های سینه‌ام را بشکاف. نخ به نخ. به جوهر دیر بودن می‌رسی. ذات دیربودگی. این‌جا. شعله‌های فقر و تنهایی دیرینه،‌ چله می‌رقصند. بشکاف. نخ به نخ. کسوت پارینه‌ی من با هوا می‌شکافد. با هوس. هوس هاشور. شور. شور سرانگشت‌ها. انگشت‌ها. پلك‌ها. رج‌های تماشا. بشکاف حالا که خانه‌به‌دوش تماشای تو ام. دیر آمده‌ای. مزاج‌ام نارواست. حیرت‌ام آسیمه. شوق معنای تو از حروف سرگشته محتاط‌تر که نیست. رسوا کن احتیاط مرا. پیله نیست این. پینه است. بخیه نینداز به جان‌اش. فرصت انتظار نیست. برای من که مخمور اشراق پیشانی تو ام هر شب برابر با گریبان است. شب‌ را روز را ايام را بدر!

۱۹ آذر ۱۳۹۰


من به ندارم‌ات خو نمی‌کنم
یا خون زیادی از خیال‌ام رفته
که پشت این خواب سرد
ناخن می‌جوم؟
.
.
شبیه قوانین نور
به قوس و قزح پیشانی‌ات وابسته‌ام
از زیر سر ام شانه خالی کنی
ماه
شب دیگری را ورق نمی‌زند
.
.
گاهی هجاهای کهنه
به لکنتی اصرار دارند
که تنها برای دوست‌ات دارم‌
تازه به نظر می‌رسد

۱۸ آذر ۱۳۹۰


کوچ تو
زن زیبایی ست
که در گوشه‌ها‌ی رکیک حروف
چادر می‌زند
.
همیشه جمعه
برای واقعه سینه چاک می‌کند
طبیعی‌ست هفته‌ها طولانی‌تر شوند
اشک‌های المثنا اصیل‌تر
و من که برای گلوی جوانی‌ام صافات می‌خوانم
فاتحه‌خور ترین خاک زمین ام
.
نقل کرده‌اند عشق
از مزاج ما
آب‌ دهانی خواهد شد
زیر پای عابران ربانی شهر

۱۱ آذر ۱۳۹۰


روزهام
پا به ماه هجر تو ست
به گلوی جمعه طناب ببندم
لگد به روزهای مقابل بزنم
هفته
سقط می‌شود؟
.
.
حلاج ایام خودم نیستم
منصورخوان   بردارگوی   من باش

نام تو را
به هر دری می‌زنم
بسته که نمی‌شود
همان دلی که آغشته به خون است
نبض مرا دعوت می‌کند
به همان سکوتی
که در چشم‌های تو پرواز که نمی‌کند
کبوتری هم در آن
لانه را ترک کرده است
.
رنگ‌ام مثل سقف که می‌شود
می دانم قصد بام نداری
.
.
ترس ام از ادامه‌ی مرگی ست
که گوشه‌هایی مناسب برای زندگی داشت