۷ دی ۱۳۸۷

اشاره


آن‌قدر به سوی ِ ماه اشاره کرده‌ام
که حالا خیال می‌کند
می‌خواهم اجازه بگیرم
تا ستاره‌های ِ سوخته‌ام را بشمارم.
آن‌وقت تو - آن‌طرف دنیا -
شب‌ها را طوری پشت و رو کرده‌ای
که ماه هم دیگر
فرق ستاره را تشخیص نمی‌دهد
با سوراخی که خواب ِ خورشید می‌بیند.

حالا آفتاب
نزدیک‌تر به تکلیف ماه
خاموش می‌شود.

7 دی 1387

۵ دی ۱۳۸۷

هبوط


اعجازهای ِ رو شده
سریع‌تر از سوگند‌های ِ نیم‌جویده
از پا می‌اندازد مرد را.
کاش تب بودی و بدون ِ مقدمه فراگیر می‌شدی
تا این‌قدر سیب‌های ِ نچیده را - بی‌حاصل - پی ِ پاییز‌های ِ نرسیده‌ات نکشم
و به جای ِ وسوسه
سایه‌ی درخت ِ حیات ِ قدیمی را تمیز کنم
که گرچه لنگ‌های ِ درازش ترک خورده بود،
مثل ِ ایمانی که به دست‌های ِ رو به آسمان ِ تو آوردم
یک‌بارمصرف نبود.

کاش تب بودی و مثل ِ تبر به جان‌ام می‌افتادی
تا برای‌ات این‌همه هذیان نتراشم!

5 دی 1387

۴ دی ۱۳۸۷

خوش‌بینی


حتا چشم‌پزشک‌ها هم می‌دانند
چه‌قدر نزدیک می‌شود صفحه‌ی آخر شناس‌نامه
به دید ِ مردی که به تطابق ِ روزها دچار شده.

فردای ِ تازه‌ای در چشمان‌ام کشف کرده بودم
که نیاز ِ فوری‌اش به جراحی
تشخیص ِ قطعی تو بود.

نگاه‌ام را عمل می‌کنم
و از لنزهای ِ عاریتی ِ تو می‌افتم.
4 دی 1387

۳ دی ۱۳۸۷

قامت

با احترام به : بهزاد زرین‌پور
قامتی که شانه‌های‌اش را چیده‌اند
به هیچ عضو ِ پیوندی
بند نمی‌شود.
این را همه‌ی شمشادها می‌دانند!

به اندازه‌های ِ سنگ ِ قبر ِ کسی فکر می‌کنم
و شانه‌های‌ام
از محاسبه می‌افتد.
3 دی 1387

۲۸ آذر ۱۳۸۷

تابلو

هنوز هم می‌شود احتمال ِ امتداد به خیابان‌هایی داد
که چیزی از قدم‌های‌ات را پس ندادند.
مدادم را با نوک ِ زبان خیس می‌کنم
و پرسپکتیو ِ خیابان
به هم می‌ریزد.
حالا دیگر انتهای ِ هیچ خیابانی با یک نقطه پر نمی‌شود
و هیچ هندسه‌ای
ارتفاع ِ خانه‌ها را تحقیر نمی‌کند.
حتا گنجشک‌ها هم لزومی نمی‌بینند
مثل ِ خیالات ِ پادرهوای ِ من
جای ِ خواب‌شان را هی پایین و پایین‌تر بیاورند.
روزگار را چه دیدی!
شاید بازوان ِ واگرای ِ تو هم - با این حساب - به من رسیدند!
26 آذر 1387

۲۶ آذر ۱۳۸۷

یلدا

پیاده روهای ِ شهر را
بدون ِ آستین هم که گز نکنم
باز پاییز
با پای ِ خودش می رود.

سهمی از آفتاب نمی خواهم
وقتی شعله ی چشمان ات را
برای سوزاندن مهیا کرده ای.
فقیر ِ تو هم نمی شوم.
یکی از همین شب های ِ یلدا شاید
دست های ِ ورشکسته ام را بر گرداندم به آستین هایی که مرا فروختند!
25 آذر 1387

۲۵ آذر ۱۳۸۷

پیشنهاد

هنوز هم می توانم
با این همه شاخه که از تن ِ تو جا مانده
چشمان ام را روشن نگه دارم،
اگر باران
بر خاطرات ِ زنگ زده ام نایستد
و مهم تر از آن
بتوانم پیشنهاد ِ این خانم را رد کنم!
24 آذر 1387

۲۳ آذر ۱۳۸۷

غرامت


با این که جهت‌های ِ رو به جنوب ِ چشمان‌ام می‌سوزند،
استخوان‌های ِ تاکرده‌ام
حوصله‌ی ترک‌خوردن ندارند
و رگ ِ گردن‌ام
از ضخامت ِ دوباره‌ی طناب، صرف‌نظر کرده است.
حالا دیگر غروب ِ سرانگشتان تو را
از روی ِ وخامت ِ نگاه‌ات پی می‌گیرم.
خوب می‌دانم
چشم‌های ِ تو
معصومیتی واگشت‌پذیر است
که بیرون از پنجره هم می‌تواند سقوط کند.

با این که شانه‌های‌ام گناه ِ تو را به عهده گرفته‌،
چشمان‌ام
شعله‌ور اند!
21 آذر 1387

۱۹ آذر ۱۳۸۷

کابوس

در انتهای ِ هر خواب
رگان‌اش از نفس‌های ِ خدا که تنگ‌تر می‌زند
- سرزده - سپیده را می‌آزماید.
شب اما پر است از ستاره‌های ِ اجباری؛
ماه، هنوز با گودال‌های‌اش عیش می‌کند
و فاصله
تعرضی به هبوط ِ تمام ِ معجزه‌هاست.
.
.
.
سحر
چون طرحی محتمل
از مضمون ِ بلند ِ آسمان می‌افتد
و فرصت
در کوچه‌های ِ پرت ِ بیداری
گم می‌شود.
19 آذر 1387

۱۷ آذر ۱۳۸۷

شام آخر

از همان ابتدای ِ سفره‌ی امشب تو
می‌شد حدس زد که شام ِ آخر را - این‌جا - سرو نمی‌کنند!
حالا تن‌ام بوی ِ پیله می‌دهد
و بریدگی ِ شریان‌های‌ام را
وسعت ِ دست‌های‌ام کلافه می‌کند.
در این جرم شبانه
بگو
کجای ِ نبض‌ام را از ضربان بیاندازم؟

ببخش عزیزم!
خون ِ من
تف ِ سربالاست
و تقصیر ِ دندان‌های کهنه‌ی تقویم نیست
اگر تاریخ ِ مصرف ِ این گرده نان کپک زده
به این روز درآمده!
17 آذر 1387

۱۵ آذر ۱۳۸۷

انتشار


درست وقتی فراموشی را
در قطع ِ دستان ِ تو تکثیر می‌کنم،
حافظه‌ام میان ِ شکل‌های ِ تصادفی ِ کف ِ آن‌ها مجازات می‌شود.

چه‌قدر بن‌بستی که در انتهای ِ خطوط ِ تاق‌باز ِ دست‌های‌ات به من رسید
شبیه ایمان‌ام بود!

صبور باش!
چشمان ِ مجعول ِ من
آن‌قدر نزدیک ِ لحظات ِ تو نیست که نتوانی انکارشان کنی.
کافی‌ست آن‌ها از ذیل ِ پیشانی‌ام برداری
بکوبی بر عطف ِ صحافی‌نشده‌ی حافظه‌ام
و بر روی آن بنویسی :
«چشمی
که نسیان را زنجیر کرده بود
و از سوراخ ِ آن
مرا زیر ِ نظر داشت!»
15 آذر 1387

۱۳ آذر ۱۳۸۷

كوري


حتا با این عصای ِ سپید حرفه‌ای هم
از نقطه‌های ِ کور ِ تو نمی‌شود عبور کرد؛
می‌توانی از دایره‌هایی بپرسی که توی چشم‌های‌ام ته کشیدند.

می‌ترسم تصمیم‌ام را نگرفته باشی - هنوز -
و بخواهی چشمان‌ام را
با هیزم ِ پرنده‌هایی روشن کنی
که جنازه‌شان ماه‌هاست روی ِ توقع ِ حنجره‌ام باد کرده.
می‌ترسم طرح‌های ِ فوری ِ وصال
با محدودیت ِ شیارهای ِ پیشانی مواجه شوند
و استثناء ِ سپید ِ مردمکان‌ام
از چنگ ِ قوانین ِ جاذبه‌ی تو بگریزد!
13 آذر 1387