۹ شهریور ۱۳۸۷

سرفه


گوش‌ات را خوابانده‌ای روی خاک
و به سختی می‌توانی
صدای ِ اعتماد را که دور می‌شود تشخیص دهی.
او منهای ِ تو
بوق ِ گشادی‌ست که سر ِ دقیقه‌های ِ آخر رفته است
که گرچه آب‌روی ِ زمان را برده‌اند،
سر آن ندارند تا تکرار شوند.
مطمئن باش عزیزم!
او منهای ِ تو
لکه‌ی سیاهی‌ست
که در شهوانی‌ترین بوسه‌های ِ تازه به دوران رسیده‌اش
لخته خواهد شد
و شکل‌های ِ هرجایی‌اش
از سرفه‌های ِ لزج ِ ره‌گذران
فرو خواهد افتاد.
9 شهریور 1387

۸ شهریور ۱۳۸۷

كوري


همه چیز در اکنون ِ نظام ِ بینایی‌اش بر وفق ِ مراد است،
جز انعکاس ِ خواب ِ مردی
که تصادفن در خود محفوظ داشته است؛
طوری که نمی‌توان به سادگی
آن را به منزله‌ی یک‌جور سماجت ِ جامانده بر روی ِ شبکیه‌ی چشم‌، تلقی کرد.
پزشکان
امکان ِ نوعی تزاحم ِ بی‌جهت ِ جاذبه‌ی معیوبی را داده‌اند
که دیر یا زود برطرف خواهد شد؛
و به نتایج ِ یک‌سره مشابهی اشاره کرده‌اند
که در اثر ِ عبور ِ نام ِ کاملن متفاوت ِ مردان، از دست‌گاه ِ اِکس‌ری به دست آمده است.
گفته‌اند طبق ِ معمول نفس بکشد
و به ثانیه‌های ِ فراموش‌کار
اعتماد کند.

همه چیز در آینده‌ی نظام ِ بینایی‌اش بر وفق ِ مراد خواهد بود،
اگر خواب ِ سمج ِ مرد
راه به چاه ِ مردمکان‌اش نبرد.
8 شهریور 1387

۷ شهریور ۱۳۸۷

يكي از همين روزها

رویاهای‌اش آن‌قدر نوبرانه شده
که برای ِ اقامت ِ کوتاه‌اش
خط و نشان می‌کشد!
بی‌خبر از صبح ِ یکی از همین روزها
که این سرزمین ِ هرجایی را
از چشم‌هایی که برای‌اش زیاد بودند
پیاده خواهد کرد
تا ریشه‌های ِ بی‌مصرف‌اش را
روی اطوار ِ همان مرجان‌های بازاری‌اش پهن کند.

یکی از همین روزها به یاد خواهد آورد
که این شهر هم روزگاری
در عطر ِ گیسوان‌اش سهمی داشته
و نواله‌ی پاییزی ِ باران‌اش را
از چشم‌های ِ او می‌ستانده است.

شهری که حالا شب‌های ِ تشویش‌اش
پنداری تا صبح
جنازه‌ی انتظار ِ خود را تشییع می‌کنند
و آفتاب ِ گوشه‌گیرش
- هر غروب -
با نگاهی شکسته
سراپای ِ دریا را برانداز می‌کند.
7 شهریور 1387

۶ شهریور ۱۳۸۷

مارپيچ


وقتی لباس ِ تنگ ِ کلمات را
بر تن ِ عریان ِ فاصله‌ها تحمیل می‌کنم،
تازه می‌فهمم
دچار ِ سوء تفاهم ِ فرهنگی شده‌ام.
واژه‌ها را نمی‌شود مثل ِ انقلاب صادر کرد!
هیچ فن‌آوری ِ اطلاعاتی قادر نیست
از پس بیگانگی ِ این همه راه، نزدیکی ِ تو را ثابت کند،
و عکس‌های ِ حقارت‌آمیز ِ هیچ فضاپیمایی از منظومه‌ی شمسی
به کت ِ نامتناهی ِ زمین نمی‌رود.

روزی که نخ ِ کلمات را به سکان ِ هجرت ِ تو بستم،
چطور ندانستم
این پرواز فرود نخواهد آمد؟
6 شهریور 1387

۵ شهریور ۱۳۸۷

پيري

«پیری»

این که تو دور ِ دنیا را چرخیده باشی
- هرچقدر هم بر آفتاب، عمودتر بتابی و
روز‌ها را با نخ‌های ِ کوتاه‌شان بکشی -
باز دلیل نمی‌شود که پیر ِ ماه و سال
من نباشم!
ربطی هم ندارد به بی‌وفایی ِ مستعمل ِ اقسام ِ یار در این چند قرن ِ گذشته.*

سپیدی ِ موهای ِ من چه اهمیتی دارد
وقتی در پناه‌گاه ِ موقت ِ گیسوان تو
رنگ‌های ِ کودکی‌ام را - یک‌سره - باخته‌ام؟
5 شهریور 1387
* «من پیر سال و ماه نی‌ام، یار بی‌وفاست» حافظ

۴ شهریور ۱۳۸۷

كشتي نوح


کسی باید به او می‌گفت که ستاره با سفینه فرق دارد
و زمین
کشتی ِ تاریک ِ نوح نیست
که از هر جفت، فقط یکی در آن بگنجد.
کسی باید به او می‌گفت که کشتی ِ نوح حتا
از صید ِ نسل ِ پرنده‌گانی گذشت
که ساحل را با چشم ِ بسته هم می‌توانستند نشانی دهند.
بالاخره باید کسی به او می‌گفت که ماهی‌ها
بدون ِ جفت و بی‌منت ِ هیچ کشتی‌بانی
باز هم می‌توانند خلاف ِ ساحل شنا کنند
و علارغم ِ حافظه‌ی هفت ثانیه‌ای‌شان،
در بی‌اعتنایی ِ هیچ موجی
گم نخواهند شد.
4 شهریور 1387

۳ شهریور ۱۳۸۷

مستي


آفتاب در یقه‌ام باد ِ هوا بود،
در گلوی‌ام سنگ.
به نرمه‌‌ی گوش‌های ِ تو که رسید،
شد غلام ِ حلقه به گوش!
بی‌هیچ پیش‌آگهی از سرشت ِ شور ِ اشک‌هایی
که حرفه‌ای‌ترین ستاره‌ها را هم خاموش می‌کرد.
دیدی که آخر هم بر گوش‌های‌ات بند نشد:
درست مثل ِ صدای من.

نترس عزیزم!
نه دل ِ من این‌قدر ریش است
که هرکه زیر ِ لب‌ زمزمه‌اش ‌کنی نیش ِ بالفعلی شود،
نه لب‌های ِ تو آن‌همه نوش
که مست در این خمره‌ی بی‌مجلس‌‌ام افکند.
حالا که الیاف ِ مصنوعی ِ این بالش
از موهای ِ تو نرم‌تر می‌زند،
درجات ِ مستی را هم می‌شود از لیبل ِ بطری‌های ِ اوریژینال حدس زد.
3 شهریور 1387

از اين است كه مي گريد


گریه‌های‌اش را بلد نمی‌شود؛
حتا حالا که آب بسته‌ به دل‌خوشی‌های ِ نمی‌داند-کِی‌گذر ِ گلدان ِ نورسیده.
چه اهمیتی دارد که طبق ِ تعریف کلی،
چیزی از دلالت ِ ضمنی ِ «گل» به «گریه» در ذهن نداریم!
همین‌ بس که هر دو گاف داده‌اند به متن‌های ِ خود-مرجع ِ عاشقی.
کلمات ِ نانوشته
- با احتیاط -
در فاصله‌های ِ نامعین ِ انقراض ِ سطرها فرومی‌نشینند
تا بافتار ِ خیس ِ گلدان را تفسیر کنند.
اما چه سود از تأویل‌های ِ نامتناهی
وقتی اشک‌ها
مثل ِ لیوان‌هایی که یکه می‌خورند از خبری ناگوار،
تنه بر هم می‌زنند و
بر گونه‌های‌اش می‌شکنند؟

سایه‌ای را که تا اتاق ِ این غربت تعقیب‌اش کرده،
به ناخودآگاهی ِ اشک‌اش می‌کشاند
تا برای ِ آخرین گل ِ گونه‌های‌اش
الرحمانی بخواند.
1 شهریور 1387

۲ شهریور ۱۳۸۷

آخرين روز


به او روزی بده‌کار است
یکسره خاکستری
برای‌اش مهم نیست که سقف ِ آسمان را کاه‌گل گرفته‌اند.
می‌خواهد دندان‌های ِ روز ِ خاکستری را لق کند
برای‌اش مهم نیست که لثه‌های ِ سوخته‌ درد نمی‌کشند.

دل‌اش یک روز ِ خاکستری می‌خواهد فقط
با یک روزنه‌ی نامرئی،
تا چشم ِ طلب‌کار ِ مرد را از آن بیرون بکشد؛
آن‌گاه دست‌های ِ لرزان‌اش را در بریده‌ی نفس‌های‌اش پنهان کند و بگوید:
کاش
هر روز
خاکستری باشد.
2 شهریور 1387

۳۱ مرداد ۱۳۸۷

تبعيد


با سهم‌ ِ کاملی از وعده‌های ِ پوچ
گل‌های ِ دامن‌اش را دست به سر می‌کند
و شانه به شانه‌‌ی ِ پیراهن ِ اجدادی - تاخورده و مرتب -
ته ِ چمدان ِ قدیمی می‌فرستد.
این
با شلوار ِ جین ِ تازه، بیش‌تر جور می‌آید؛
و با این شال ِ کشمیری
که پیش‌بینی‌ناپذیری ِ مُد ِ این روزها
خطر ِ انزوای ِ در تبعیدش را مرتفع کرده.
اگرچه این طرح‌های ِ ناتمام
که انگار فقط سوء ِ تفاهم هنری بوده‌اند،
کماکان
در جوار ِ مردی که مدتی میخ‌کوب ِ دیوار ِ اتاق‌ بوده
باید خاک ِ خرت و پرت‌های ِ کارتن‌های ِ کهنه را بخورند.


حالا دیگر دور ِ خودش نمی‌چرخد:
امشب دنیا را دور خواهد زد
و فردا
در بیداری ِ بدون ِ تهدید ِ خواب‌های ِ گسسته،
- چون دنیادیده‌ای پیر -
به صبح ِ آن‌سوی ِ زمین خواهد پیوست.
31 مرداد 1387

۳۰ مرداد ۱۳۸۷

وسعت


لبخند می‌زنی
با همان چمدان‌ ِ همیشگی.
صندلی
با اضافه بار ِ من
جا می‌ماند :
تو آفریقای ِ سایه‌ات را
ته ِ بار چپانده‌ای.
30 مرداد 1387

۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گذر


دیگر
چشم به چشم‌ِ منظره شدن
فقط اسراف ِ پنجره است،
وقتی
آخرین قندیل ِ تابستان
دست‌های توست
که از انتهای ِ واپسین چشم‌انداز ِ این شهر چکه می‌کند.
.
.
.
ماه
گیسوان‌ ِ منقرض‌اش را سَد کرده
و من
با دست‌های ِ ضد ِشورش‌ام
از عریانی ِ نگاه ِ دریده‌شان معبری گشوده‌ام.
تا ازکابوس ِ درختان بار نگرفته‌ای،
از تقارن ِ خیابان‌های ِ هرزه
با شتاب بگذر.
29 مرداد 1387

۲۸ مرداد ۱۳۸۷

سقوط

به چشم ِ خود اگر نمی‌دید
که خطوط ِ تاریک - به کلی - از حال رفته‌اند
و حلقه‌ها طوری به هم پشت کرده‌اند
که هیچ دایره‌ای آن‌ها را مجاب نمی‌کند،
باور نمی‌کرد که گیسوان‌اش سقوط کرده‌.

حالا که خمیازه‌ی شب - حتا - از آن موها بلندتر می‌زند.
بگذار به هر طرف که شانه می‌زند بخوابند؛
چشم‌های کسی
نوبت ِ انعکاس نخواهد گرفت
و اعتبار ِ دست‌های ِ هیچ‌کس - دیگر -
از لابه‌لای ِ بی‌عهده‌ی آن‌ها بر باد نخواهد رفت.
28 مرداد 1387

۲۵ مرداد ۱۳۸۷

آرزو

کاش راه ِ رفتن‌ات می‌شدم
آن‌وقت مثل ِ جاده‌ی تدریجی ِ نقاشی‌های ِ رئال
آن‌قدر تنگ می‌شدم
تا توی گلوی‌ام گیر کنی!
25 مرداد 1387

۲۱ مرداد ۱۳۸۷

دِستینِـیشن


برای ِ خداحافظی
همان سکوت افاقه می‌کرد،
جای ِ آن همه اشک ِ کال که اجبارن با اضافه بارش به گرده كشید،
و واژه‌های ِ دل‌تنگی
که روبه‌روی ِ قفل دهان‌اش صف بسته بودند
تا همراه ِ خواب‌های ِ کهنه
ثانیه‌های ِ کپک‌زده
لب‌خند ِ به چرک نشسته
و گره ِ کور ِ روسری
تحویل ِ مهمان‌دار ِ پرواز دهد و - سبک‌بار -
شانه‌های ِ نحیف‌اش را با دست‌مال ِ بسته‌بندی شده‌ی ارلاین بتکاند.

روی ِ باند ِ خواب‌آلود ِ فرودگاه
- که تنها دست ِ کج‌سلیقه‌ای می‌توانست آن را میان سکوت ِ درندشت ِ بیابان رها کرده باشد -
فقط موتور ِ لکنده‌ی ِ هواپیمای ِ مسافری بود
که بر روی ِ توهم ِ جامانده از زمین زوزه می‌کشید.
21 مرداد 1387

۱۹ مرداد ۱۳۸۷

كتمان


ماه
فرضیه‌ی روشن ِ ترک‌های‌اش را انکار می‌کند،
تو
سؤال‌های ِ زنده‌ی مرا
که از تن‌ات بالا می‌کشند.

حتا اگر اضلاع ِ تهمت ِ من
حریف هندسه‌ی مردمکان ِ تو نباشد،
تمام ِ تماشای ِ مرا
نمی‌توانی پشت ِ آن چشم‌ها مخفی کنی!
12 مرداد 1387

۱۸ مرداد ۱۳۸۷

جدل


می‌گوید
مراقب باش
از این همه
به آن هیچ
نیفتی!
می‌گویم
من که عبارت از تو ام
تو مراقب باش
در میان ِ قیل و قال
از عبارت نیفتی!
9 مرداد 1387

پارگي


بودا نبود،
نیایش هم نمی‌کرد؛
اما دست‌های‌اش که خمیازه می‌کشیدند،
یک آسمان بر تعبیر ِ نیلوفری ِ بازوان‌اش می‌نشست.

آواز نمی‌خواند،
حوصله‌اش را هم نداشت!
اما نفس‌اش را وقتی به شریان‌های ِ هوا پس می‌داد،
حوالی ِ اصوات ِ مقبور ِ حروف
رستاخیز می‌شد.

بی‌اعتنا بود،
بله ... بود!
و خیالات ِ پا در هوای مرا
بر بالای ِ هیچ داری نمی‌بافت.
11 مرداد 1387

۱۷ مرداد ۱۳۸۷

رگ خواب


من رگ ِ خودم را خودم ندارم که بزنم!
تو هم که انگار پنجه نرم می‌کنی با رگ‌های ِ یادگاری‌ام.
تکه‌های‌اش را بند داده‌ای
با دل‌ام که قرص نمی‌شود
می‌خواهی یک‌جا به آب بدهی؛
آن‌وقت رگ ِ خواب من
توی ِ دست‌ات دارد احتساب ِ دورهای ِ عاطلی را می‌کند
که در جهت ِ گل‌های ِ پیراهن تو چرخیده بود.
تو ناخن‌های‌ات را بهانه‌ی جویدن می‌کنی،
او یادش می‌رود
که دارد سیاه می‌شود.
تو لب‌خند می‌زنی،
او به گونه‌های‌ات - سرخ - می‌دود.
تو ترقوه‌های‌ات را لمس می‌کنی،
او در انحنای ِ بی‌دلیل‌شان
می‌میرد!
8 مرداد 1387

۱۶ مرداد ۱۳۸۷

تظاهر


به شکل ِ اول ِ تو تظاهر می‌کنم تا تشخیص‌ام بدهی فقط!
وگرنه
من که به طرح ِ بازوان تو عادت نکرده‌ام.
هر روز آن را صیقل می‌دهم
و دورتر از شیب‌های ِ تند ِ تکرار
روی ِ شیارهای ِ اطراف ِ چشم می‌گذارم.

به رنگ ِ اول ِ تو تظاهر می‌کنم
تا بینایی ِ ماه محو نشود؛
و با چشم‌های ِ بُریده
نظربازی می‌کنم.
7 مرداد 1387

۱۵ مرداد ۱۳۸۷

انتهار

سپیدی ِ گردن‌ات را خوب بگرد.
شاید حرفی را که با تو می‌نشست پیدا کنی.
وگرنه
حرف‌های ِ من که - همیشه -
به حوالی ِ کرک‌های ِ شانه‌ات نرسیده
خودشان را گم می‌کنند
و همه چیز
جز حادثه‌ی لمس واژه‌ها با تن تو
ناگفته می‌ماند.

انتهار ِ کلمات، ناگزیر بود.
سپیدی ِ سطر‌ها را - اگر خواستی - بگرد!
6 مرداد 1387

۱۴ مرداد ۱۳۸۷

مرداد

این روزها
شیهه‌ی مادیانی
بر گردنه‌های ِ تن ِ تو
عنان ِ ماتم گرفته.
مرداد
عاشق ِ وحشی ِ آوازی‌ست
که بیش از شادی
هم‌همه می‌کند؛
و تو
با دشنه‌ی انگشتان‌ات
دندان ِ اسب‌اش را شمرده‌ای.

خون ِ مرداد ِ اين روزها
تا ابد
بر گردنه‌های تن توست.
5 مرداد 1387

۱۳ مرداد ۱۳۸۷

در بندر ِ آبی ِ چشمان‌ات

شعله‌کش‌های ِ حرفه‌ای هم حتا
بر لنگر ِ سربی ِ نگاه‌ات
نمی‌توانند آویخت.
چه رسد به من
که از نشانه‌های ِ سرد ِ باریده بر شانه‌های‌ات
با پارو هم حاضر نیستم بگذرم.

عزیزم
این‌جا علی‌الاصول بندر نباید باشد!
با لُجه‌ی خون‌خوار ِ چشمان تو
هیچ گداری
به آب نمی‌زند.
4 مرداد 1387

۱۲ مرداد ۱۳۸۷

قمركشان

دستان‌اش - که هر صبح با آب ِ تصفیه‌شده می‌شوید -
غروب‌ها
بوی ِ دشواری ِ باریدن از خاک به افلاک می‌دهند.
انگشت‌های ِ تعلیم‌دیده‌اش هنوز
جانب ِ ماه را می‌گیرند
که حلقه‌هایی از غبار ِ تحمل
بر شانه‌های‌اش سنگینی می‌کند.
دیر یا زود اما
مشت‌های ِ نو‌آموزش
فاصله‌ی کشیده‌ی ِ آه‌های‌اش را
با جنازه‌ی انواع ِ قمرهای ِ غربتی
خواهد پوشاند.
3 مرداد 1387

۱۱ مرداد ۱۳۸۷

انكار


از خیال ِ ساق‌ ِ نوبرانه‌ات
فقط خارش ِ لخت ِ خلخال‌های‌ات باقی مانده
با انبوه ِ خواب‌های ِ بی‌برنامه‌ای
که در بسترت جا گذاشته‌ای
و هرچند یک‌سره انکارشان می‌کنم
شب‌ها که بال در می‌آورند
زیر سقف این خانه نمی‌گنجند.

پس چرا
از پیش‌بینی ِ پنجره‌ای
که در شبی گیج
بر دیوار ِ خواب‌آلوده‌ی خانه باز بماند
خواب‌های‌ام حرام می‌شوند؟!
2 مرداد 1387