۲۱ خرداد ۱۳۸۲

حباب


با احترام به: فاطمه حق‌ورديان

در حبابِ گرمايِ بي‌مهرت
تصعيد مي‌شوم
تا بخار نقره‌اي‌ام
جدارِ بي‌رمق‌ات را بپوشاند
-سرتاسر- ؛
تاريك مي‌شوم...
و تو:
قدحِ آينه‌كردار!

تا بر من مي‌گردي
كوژ-چشمي‌ات را نمي‌تواني پنهان كني،
تا برگردم...

كژ-تابي‌ات را
چاره‌اي نمي‌شناسم
اما
دست‌كم مي‌دانم
كه ديگر
نمي‌تركي،
...
حباب جيوه‌اي!

مسيح
21 خرداد 82

۲۰ خرداد ۱۳۸۲

تمنّا


خشم را
دالانِ مرگي،
عصيان را
اي كاش
حصار بي‌تجاوزي بود،
هم‌جدارِ آسوده‌گيِ نكبت‌بارِ ما!

ϧ

گامي فروسوي شهامت نهاديم
-خود خواسته-
تا به هاويه‌ي گناهان ناكرده
آتش گردان دوزخي خدا ساخته گرديم؛

جايي اين‌سوي اقتدارگُزيديم
تا
... آخ ...
بپالاييم
زهرِ دروغينِ گزنده‌گاني را
كه نيش‌شان
حتا
عاريه بود!

به خس‌خسِ خرده‌نفَسي قناعت كرديم...
در بيشه‌زار تاريك انسداد
مباد كه تنگي ريه‌هامان
تاب‌ نيارَد
حوصله‌ي سركشِ بادِ كوهستان را؛
...
و گوش‌هامان نشنود
هزارآوايِ جاريِ رودِ جاودانه‌مست را:
- خداي را
اي‌كاش
رنگْ رنگْ شرابي،
خليفه‌اش را
پاره‌ْ پاره‌ْ ناني –حلال- بود،
هم‌عنانِ آب‌ِ حرامِ ما!

مسيح
20 خرداد 82

۱۳ خرداد ۱۳۸۲

كوچ

نفريني بر جاي نماند
تا نواله‌ات كنند
يا سنگي حتي
تا بدرقه‌‌ي دوزخ‌ات گردانند

رفتن‌ات هم
-چون آمدن‌ات-
سهمِ ريا از نيرنگ ربوده بود
تا پايِ فريادي
بر بي‌راهه‌ي گريزت نسايد

ϧ

بر بامِ رذيلِ صدارت،
حكمِ غيرت‌ جنباندي
و در حضيضِ حكمت
خيشِ خواري راندي
تا ژرفايِ تاريكِ پانزده‌قرنه را بيفزايي
و سياه‌چاله‌هاي‌ حميت‌ات را
از حقيقت و نور بيانبازي!

ϧ

اينك
حراميان‌ تواند
وا ايستاده
گرداگرد گور مردگان بي‌امتداد،
با خيل درنگيان پر شورت!
تا بگريزي
...
بي‌نفريني
بي‌سنگي
...

مسيح
13 خرداد 1382